eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 * * * مدّت زيادى در راه هستى تا به يمن برسى، شب ها و روزها مى گذرند و تو هنوز در راه هستى. وقتى به يمن مى رسى مردم به استقبال تو مى آيند، جلوى پاى تو گوسفند مى كشند، اين خبر به آنها رسيده است كه تو در جنگ نهروان شركت كرده اى و شمشير زده اى و تو بودى كه خبر پيروزى على(ع) را به كوفه رساندى، تو مايه افتخار يمن شده اى. جوانان، تو را بر دوش مى گيرند، شادى مى كنند. هر چه نگاه مى كنى پدر را در ميان جمعيّت نمى بينى. به تو خبر مى دهند كه در اين مدّت كه در سفر بوده اى، پدر از دنيا رفته است. وقتى اين خبر را مى شنوى گريه مى كنى، امّا در دلت خوشحالى مى كنى، چرا كه تو يك قدم به قُطام نزديك شده اى. تو به فكر ارث پدر هستى. اكنون مى توانى به راحتى مهريّه قُطام را آماده كنى. رو به آسمان مى كنى و خدا را شكر مى كنى! عشق قُطام تو را چقدر عوض كرده است! ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *دوره آموزشی* من تازه دوره آموزشی را پشت سرگذاشته و وارد واحد اطلاعات و عملیات شده بودم یک روز یکی از هم دوره‌های آموزشی که در یگان زرهی بود برای دیدن محمدحسین به واحد ما آمد می خواستند راجع به مسائلی پیرامون موقعیت منطقه با هم صحبت کنند من با اون بنده خدا از قبل آشنایی داشتم و فکر می‌کردم که او از من پایین‌تر است خیلی راحت کنارشان نشستم و به حرفهایشان گوش دادم بدون اینکه به این مسئله فکر کنم شاید آنها صحبت خصوصی داشته باشند بنده خدا حرف هایش را زد و رفت محمدحسین با ناراحتی از جایش بلند شد و با تندی به من گفت شما هنوز نمی‌دانی وقتی دو نفر دارن با هم صحبت محرمانه می کنند نباید حرف‌هایشان را گوش دهی؟ شاید این بنده خدا می‌خواست حرف های شخصی و خصوصی بزند و دوست نداشت کسی از مطالبش باخبر شود شما نیروی اطلاعاتی هستید خودتان می‌دانید که بعضی مسائل محرمانه است و لازم نیست همه از آن باخبر شوند بعد از کنار من رفت او خیلی ناراحت شده بود و البته حق هم داشت با این که عصبانی بود و برخورد تندی با من کرد اما اصلاً دلگیر نشدم چون می‌دانستم به خاطر خودش نیست بلکه ملاحظه کاری را که باید انجام شود می‌کند من بعد از آن قضیه خیلی فکر کردم واقعاً درست می‌گفت و این درس خوبی برای من شد زیرا در دوره آموزشی به ما می‌گفتند هر کسی فقط باید به اطلاعاتی که به او داده می شود آگاه باشد و حق کنجکاوی در سایر مسائل را ندارد آن روز محمدحسین با برخورد به جایش این درس را در ذهن من ماندگار کرد عارفان با عشق عارف می‌شوند بهترین مردم معلم می شوند عشق با عارف مکمل می شود هرکه عاشق شد معلم می شود *جزیره مینو* محمدحسین همیشه سعی داشت تا آنجا که امکان دارد بچه‌ها را در زمینه‌های مختلف کارآزموده کند از هر فرصتی برای این کار استفاده می‌کرد رانندگی یکی از مسائلی بود که ایشان خیلی روی آن تاکید داشت یادم است زمانی که در جزیره مینو بودیم من تازه رانندگی یاد گرفته بودم آن روز قرار بود تعدادی از بچه‌ها از جمله محمد حسین به شهر بروند مقر اطلاعات در جزیره بود به همین خاطر یک نفر باید آنها را به شهر می رساند من تازه از مرخصی آمده بودم محمد حسین رفت پیش راجی و از او خواست تا مرا برای رساندن بچه ها بفرستد خیلی تعجب کردم چون همان موقع چند نفر راننده در مقر بودند و قرار هم بود به شهر بروند ولی با این حال محمد حسین مرا انتخاب کرد خودش هم تا رسیدن به مقصد کنار دستم نشست آنجا بود که متوجه منظورش شدم در طول مسیر نقاط مختلف رانندگی را به من گوشزد می‌کرد و چون برای اولین بار بود که خارج از محدوده همیشگی رانندگی می‌کردم ترسم ریخت و اعتماد به نفس پیدا کردم این یکی از روش‌های آموزشی او بود سعی می کرد بچه ها روی پای خودشان بایستند و در عین حال نیروهای کارآمدتری برای جبهه ساخته شود ایشان در برخوردها و معاشرت های معمولی به مسائل کوچکی توجه می‌کرد که شاید خیلی از آنها برای ما پیش پا افتاده بود اما با توجه به ظرافت و دقت نظری که داشت هیچ چیز هرچند کوچک از نظرش پنهان نمی‌ماند *قیامت که بازار مینو دهند* *منازل به اعمال نیکو دهند* *داخل سنگر* محمد حسین بعضی وقتها شوخیهای جالبی می کرد اما همیشه سعی داشت کسی را ناراحت نکند یک بار داخل سنگر نشسته بودیم و محمدحسین مشغول شوخی بود رو به من کرد و با خنده گفت علی آقا یک وقت از دست ما ناراحت نشوی تقصیر خودم نیست که حرفی می‌پرانم اینها همه اثرات آن خونهایی است که در زمان مجروح شدن توی بیمارستان به من وصل کردند هیچ معلوم نیست که خون چه کسانی به بدن من تزریق شده است *گمنام نام آور* در قرارگاه اهواز بودیم شب همه بچه ها خوابیده بودند و قرارگاه ساکت و آرام بود نیمه‌های شب از خواب بیدار شدم از سنگر بیرون آمدم و به طرف دستشویی رفتم هیچ کس در محوطه نبود وقتی به دستشویی ها نزدیک شدم دیدم یک نفر دارد توالتها را می شوید با خودم گفتم چرا این وقت شب؟ وقتی نزدیکتر شدم دیدم محمدحسین است از فرصت استفاده کرده و نیمه شب آمده است دستشویی ها را بشوید تا کسی متوجه نشود با دیدن محمدحسین از خودم خجالت کشیدم هر چه باشد او فرمانده بود نمی دانستم چه کار کنم؟ جلو رفتم و از محمدحسین خواستم بگذارد من این کار را انجام دهم اما قبول نکرد دلش می خواست تنهاباشد اصرار هم فایده نداشت به عمد مخفیانه آمده بود تا کسی نفهمد شستن دستشویی ها کار اوست که مبادا اجرش ضایع شود مرا کشت خاموشی ناله‌ها دریغ از فراموشی لاله ها کجا رفت تاثیر سوز و دعا کجایند مردان بی ادعا کجایند شورآفرینان عشق علمدار مردان میدان عشق کجایند مستان جام الست دلیران عاشق شهیدان مست همانان که از وادی دیگرند همانان که گمنام و نام آورند @hedye110
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فرشته واقعی همسر شهید هر وقت آن عکس را می بینم، یاد خاطره ي شیرینی می افتم. تو نگاه عبدالحسین، مهربانی موج می زند. دستهاش را انداخته دور گردن دو تا پسربچه کرد.با یکی شان دارد صحبت می کند.دور و برشان همه یک گله گوسفند است. سردي هواي کردستان هم انگار توي عکس حس می شود. خاطره اش را خود عبدالحسین برام تعریف کرد: شب اولی که پسر بچه ها را دیدم، زیاد به شان حساس نشدم. برام عجیب بود، ولی زیاد مشکوك نبود. بقیه بچه ها هم تعجب کرده بودند. «دوتا چوپان کوچولو، این موقع شب کجا می رن؟!» شب بعد، دوباره آمدند: دو تا پسر بچه، با یک گله گوسفند، و از همان راهی که دیشب آمده بودند! « باید کاسه اي زیر نیم کاسه باشد.» سابقه کومله ها را داشتیم، پیر و جوان و زن و بچه براشان فرقی نمی کرد.همه را می کشیدند به نوکري خودشان، اکثراً هم با ترساندن و با زور و فشار. به قول معروف، پیچیدیم به عمل دو تا چوپان کوچولو. جلوشان را گرفتم. دقیق و موشکافانه نگاهشان کردم. چیز مشکوکی به نظرم نرسید. متوجه گوسفندها شدم.حرکتشان کمی غیر طبیعی بود. یکهو فکري مثل برق از ذهنم گذشت. نشستم به تماشاي زیر شکم گوسفندها. چیزي که نباید ببینم. دیدم: نارنجک! زیر شکم هر کدام از گوسفندها، یک نارنجک بسته بودند، ماهرانه و بادقت. دو تا بچه انگار میخ شده بودند به زمین. می گفتی که چشمهاشان می خواهد از کاسه بزند بیرون. اگر می خواستم از دست کسی عصبانی بشوم، از دست ضد انقلاب بود، آن اصل کاري ها، به شان گفتم: «نترسید، ما باشما کاري نداریم.» نارنجکها را ضبط کردیم. آنها را تا صبح نگه داشتیم. صبح مثل اینکه بخواهم بچه هاي خودم را نصیحت کنم. دست انداختم دور گردنشان و شروع کردم به حرف زدن. یک ذره هم انتظار همچین برخوردي را نداشتند. دست آخر ازشات تعهد گرفتم، گفتم: « شما آزادید، می تونید برید.» مات و مبهوت نگاه می کردند. باروشان نمی شد. وقتی فهمیدند حرفم راست است، خداحافظی کردند و آهسته آهسته دور شدند. هرچند قدم که می رفتند، پشت سرشان را نگاه می کردند.معلوم بود هنوز گیج و منگ هستند. حق هم داشتند، غولهاي عجیب و غریبی که کومله ها، از بچه هاي سپاه تو ذهن آنها ساخته بودند، با چیزي که آنها دیدند، زمین تا آسمان فرق می کرد؛ غول خیالی کجا؟ فرشته واقعی کجا؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🍀 🌿﷽🌿 در اين آيه دقّت مى كنم، خدا بندگان خوب خود را به همنشينى با چهار گروه زير وعده داده است: گروه اوّل: پيامبران كسانى كه خدا آنان را براى هدايت انسان ها فرستاد كه گل سرسبد پيامبران، حضرت محمّد(ص) است. گروه دوم: صدّيقان كسانى كه سراسر وجودشان راستى و درستى است، آنان با عمل و كردار، راستگويى خويش را به اثبات مى رسانند. گروه سوم: شهدا كسانى كه در راه دين خدا جان خود را فدا كردند و از هستى خود، گذشتند. گروه چهارم: نيكوكاران بندگان خوب خدا كه به قرآن و سخن پيامبر عمل كردند، آنان بعد از پيامبر ولايت على(ع) و امامان معصوم را پذيرفتند، منظور از نيكوكاران، شيعيان على(ع)مى باشند. * * * بانوى من! تو و پدر تو و دوازده امام و پيامبران، همگى از مقرّبان درگاه خدا مى باشيد. من از تو مى خواهم كه مرا به پيامبر و حضرت على(ع)ملحق كنى! اين حديث امام صادق(ع) است كه فرمود: "شيعه ما اگر تقوا پيشه كند و از گناه دورى كند با ما و در درجه ما مى باشد". اين وعده شماست و وعده شما حق است، كسى كه واقعاً شيعه شما باشد، چنين جايگاهى دارد. * * * آيا من شايستگى اين مقام را دارم؟ آيا من شيعه واقعى شما هستم؟ جايى كه حضرت ابراهيم(ع)آرزو دارد شيعه شما باشد، من چگونه جرأت كرده ام چنين آرزويى بنمايم؟ اين زيارت نامه را امام جواد(ع)به من ياد داده است. مى دانم سراپا عيب و نقص هستم، من خودم مى دانم شايسته اين مقام نيستم، براى همين از تو مى خواهم مرا يارى كنى، دستم را بگيرى و به اذن خدا اين شايستگى را به من بدهى تا در روز قيامت كنار شما باشم! * * * 🏴🏴 @hedye110@shohada_vamahdawiat
🪴 🪴 🌿﷽🌿 آن روز توی حیاط خانه بقلی با بچه ها بازی می کردیم. مرد همسایة الوارهای چوبی زیادی از بندر آورده و کنار حیاط روی هم چیده بود. ما از آنها بالا می زنیم و پایین میپریدیم. حین بازی ناگهان الوارها ریخت. من افتادم و میخ بزرگی که از یکی از الوارها بیرون زده بود، تا ئه توی ساق پایم فرو رفت. طوری که برای در آوردنش. یکی از بچه ها پایم را می کشید و دیگری تخته را با هر زحمتی بوده بالأخره میخ را بیرون آوردند. پایم بدجوری زخم شده بود. نمی توانستم از چایم تکان بخورم. بچه ها رفتند تا بابا را خبر کنند خیلی ترسیده بودم. همه اش به این فکر می کردم که چطور قضیه را به ما بگویم. اما او وقتی آمد، چیزی نگفت. شاید آنقدر هول کرده بود که یادش رفت، دعوایم کند. فقط با عجله بغلم کرد و مرا به خانه برد. بعد پارچه ای سوزاند و سوخته هایش را روی زخمم گذاشت و محکم بست، تا جلوی خونریزی را بگیرد چند روزی از این قضیه گذشت. پایم شدید ورم کرد خم مانده بود و راست نمی شد نمی توانستم راه بروم. خودم را روی زمین می کشیدم. از شدت درد، اجازه نمی دادم کسي به پایم دست بزند. بالاخره یک روز دا مرا روی شانه اش گذاشت و به درمانگاه برد. آنجا که رفتیم، دکترها گفتند: پایش خیلی عفونت کرده، اگر همین طور ادامه پیدا کند، فلج می شود.ا آن روز بدترین روز زندگی ام بود. دکتر با یک پرستاره زیر بغلم را گرفتند و مرا وادار کردند راه بروم. خیلی سخت بود. وقتی پایم را روی زمین می گذاشتم، آن قدر درد می گرفت که حد نداشت. همین طور راه می رفتم و جیغ می کشیدم و چرک و خون از پایم بیرون می زد. بعد از مدتی مرا روی تخت خواباندند. فکر کردم دیگر تمام شد. اما این بار دکتر با یک پنس به سراغم آمد. آن را داخل زخم می کرد و باقیمانده چرک ها را بیرون می کشید. وقتی کارش تمام شد. زخم پایم را نگاه کردم، مثل بادکنکی بود که بادش را خالی کرده باشند در آخر هم به دا گفتند: »باید هر روز بچه ات را بیاوری اینجا تا پانسمانش را عوض کنیم. هر روز که دا می خواست مرا ببرد، داد و فریاد راه می انداختم که نمی آیم. آنجا مرا عذاب می دهد، اما او به هر بدبخشی بوده مرا روی شانه اش می گذاشت و پای پیاده به درمانگاه می برد توی میسر که می رفتیم، هر حرکتی باعث میشد پایم درد بگیرد خلاصه تا برسیم درمانگاه و برگردیم نصف جان میشدم. به خاطر این اتفاق یک ماه مدرسه نرفتم مدیر مدرسه مان فکر کرده بود، خانواده ام مانع تحصیل شده اند. چون آن زمان دخترها نمی توانستند به راحتی درس بخوانند. برای همین کسی را فرستاد دنبالم. صبح دا رفت و مدرسه قضیه را برایشان تعریف کرد و گفت: و حالش خوب نیست. وضعیت پایش طوری است که نمی تواند راه برود. آنها نپذیرفتند. گفتند: خودش باید بیاید فردای آن روز بنده خدا مرا روی دوشش گذاشت و برد مدرسه آنها پایم را که دیدند و گفتند: »فمأل اشکالی ندارد، ولی به محض اینکه توانستی راه بروی، حتما باید بیایی سر کلاس. یک ماه و نیم طول کشید تا توانستم از جایم بلند شوم. دستم را به دیوار می گرفتم و سعی میکردم راه بروم. پول کرایه ماشین که نداشتم. به خاطر همین، مجبور بودم لنگان لنگان تا مدرسه پیاده بروم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef