#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتبیستچهارم🪴
🌿﷽🌿
*محمدحسین*
به روایت محمدرضا مهدیزاده
*نماز شب*
زمانی که در مهران مستقر بودیم موقعیت منطقه خیلی خطرناک بود چون هم ما به شناسایی می رفتیم همه عراقی ها گشتی هایشان را جلو می فرستادند
فاصله خاکریز ما تا آنجا خیلی زیاد بود و بین دو خاکریز هم جنگل بود گاهی می شد که عراقیها با تعداد زیادی نیرو جلو می آمدند تا شاید بتوانند یکی از بچههای واحد شناسایی را اسیر کنند و برای گرفتن اطلاعات با خودشان ببرند
آن شب هوا بارانی بود من، مهدی شفازند و محمدحسین طبق معمول داخل یک سنگر خوابیده بودیم نیمههای شب باران خیلی شدید شد به طوری که آب داخل سنگر نفوذ کرد من وقتی بیدار شدم دیدم همه جا خیس شده است خواستم بچهها را بیدار کنم دیدم محمدحسین نیست فقط مهدی گوشهای خواب است فکر کردم حتما محمدحسین زودتر از من متوجه آب افتادن سنگر شده و تنهایی برای درست کردن آن بیرون رفته است
با عجله خارج شدم تا به او کمک کنم اما در کمال تعجب او را ندیدم باران هم آنقدر شدید می بارید که چیزی نگذشت لباسم کاملا خیس شد
همانطور که نگران و مضطرب داشتم اطراف را نگاه میکردم و دنبال محمدحسین میگشتم یک دفعه احساس کردم پشت تانکر آب چیزی تکان می خورد گفتم
شاید به نظرم رسید و من اشتباه کردهام اما با این حال برای اطمینان بیشتر کمی به تانکر نزدیک شدم دیدم بله! مثل اینکه یک نفر پشت آن مخفی شده است
با خودم گفتم
حتما گشتی های عراقی هستند و محمدحسین را هم اسیر کردهاند به خاطر همین سعی کردم با احتیاط عمل کنم
چند لحظه همانطور بدون هیچ عکسالعملی سر جایم ایستادم و به جلو چشم دوختم لباسش عراقی نبود مطمئن شدم از بچههای خودی است و حرکاتش هم مشخص بود پناه نگرفته است
آهسته و با احتیاط جلو رفتم و خودم را به پشت تانکر رساندم صحنهای دیدم که در جا خشکم زد
او محمدحسین بود که داخل یکی از چالههای پشت تانکر به نماز ایستاده بود آن هم در آن باران شدید
لحظاتی بدون اینکه بخواهم محو حرکاتش شدم واقعاً چه چیز باعث شده بود که او نیمه شب زیر باران خواب را رها کند و در آن شرایط سخت به نماز بایستد
از تماشای حالت عرفانیاش سیر نمیشدم آنقدر درخودش غرق بود که اصلا متوجه حضور من نشد
دیگر چیزی به نماز صبح نمانده بود به طرف سنگر برگشتم مهدی هم بیدار شده بود
آن شب باران بخشی از سنگر را خراب کرد صبح وقتی داشتیم همه با هم آن را درست می کردیم محمدحسین اصلا به روی خودش نیاورد معلوم بود که شب متوجه من نشده است
خیلی دلم می خواست راجع به آن نماز زیر باران برایم حرف بزند اما مطمئن بودم امکان ندارد و بالاخره همه این اسرار را با خودش برد
هوای کوی تو از سر نمیرود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد
*میدان مین*
امیری یکی از دوستان صمیمی محمدحسین بود که قبل از عملیات والفجر ۳ مظلومانه به شهادت رسید
اگرچه شهادت امیری خیلی محمدحسین را ناراحت و افسرده کرده بود ولی هرگز خللی در انجام وظیفه او وارد نساخت
محمدحسین بعد از انتقال پیکر مطهر امیری به اهواز بلافاصله از شب بعد شخصا برای شناسایی به میان عراقی ها رفت
مهران منطقه سخت و دشواری از لحاظ شناسایی بود ارتفاعات آن زیاد و بلند بود و بالا رفتن از آن کاری بس مشکل
از طرفی دشمن هوشیار شده بود و با دقت بیشتری منطقه را زیر نظر گرفته بود
یادم هست هر وقت کار شناسایی با مشکل مواجه میشد محمدحسین چند رکعت نماز می خواند و از خداوند یاری می طلبید
آن شب من نیز همراه او بودم
برای رسیدن به ارتفاعات مهران میبایست دِه خسروی را پشت سر بگذاریم
در راه به موقعیتی رسیدیم که ابتدای محور شناسایی بود همان محوری که چندی قبل امیری در آن به شهادت رسیده بود و مشکلات اصلی کار نیز از همین منطقه آغاز میشد
محمد حسین به گوشهای رفت و مشغول نماز شد من هم در یکی از باغ های دهخسروی ایستادم و مواظب اطراف بودم
ادامه دارد....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتبیستچهارم🪴
🌿﷽🌿
مجبور مى شوى چند ماه در اينجا بمانى تا بتوانى ارث پدر را تقسيم كنى، بايد زمينى كه به تو رسيده است را بفروشى تا بتوانى سه هزار سكّه طلا را براى قُطام آماده كنى.
تو خيلى پريشان هستى، ديگر نمى توانى صبر كنى، تو از بهشت خود دور افتاده اى. حق دارى! ماه ها است كه دختر رؤياهاى خود را نديده اى.
دوستانت هر چه اصرار مى كنند كه اينجا بمان تو قبول نمى كنى، عشق قُطام تو را ديوانه كرده است، ديگر نمى توانى صبر كنى. آماده مى شوى كه به سوى كوفه بازگردى، سه هزار سكّه طلا را برمى دارى و حركت مى كنى. در ميانه راهِ كوفه به مكّه مى رسى، با خود مى گويى خوب است طواف خانه خدا را به جا آورم و از او بخواهم مرا در راه و هدفم يارى نمايد.
تو چقدر عوض شده اى ابن ملجم! تو مى خواهى براى رضايت خدا، على(ع) را به قتل برسانى! آخر اين چه عقيده اى است كه تو دارى؟
* * *
دست تقدير چنين رقم مى زند كه در مكّه با چند تن از خوارج برخورد كنى. با آنها هم كلام مى شوى و آنها براى تو سخن مى گويند: ما بايد جهان اسلام را از اين حاكمان فاسد نجات بدهيم. يكى از ما بايد به كوفه برود و على را بكشد، ديگرى بايد به شام برود و معاويه را به قتل برساند و نفر سوّم هم به سوى مصر سفر كند و مردم را از شر عمروعاص نجات بدهد.
تو به آنها مى گويى كه كشتن على با من!
آنها از اين شجاعت تو تعجّب مى كنند و به تو آفرين مى گويند. مأموران كشتن معاويه و عمروعاص هم مشخص مى شوند.
به راستى چه موقع بايد اين سه كار مهمّ صورت بگيرد؟
تو كه خيلى براى اين كار عجله دارى زيرا مى خواهى به قُطام برسى، امّا دو رفيق تو عقيده ديگرى دارند.
حساب كه مى كنى، مى بينى كه بايد چندين ماه ديگر هم صبر كنى، واى! اين كه خيلى طولانى مى شود، آيا طاقت خواهى آورد؟
لحظه اى به خود شك مى كنى، امّا آنها با تو سخن مى گويند و تأكيد مى كنند كه اين كار بزرگ، بايد حتماً در شب قدر انجام شود.
شبِ نوزدهم ماه رمضان! شبى كه درهاى آسمان باز است و رحمت خدا نازل مى شود.
سرانجام قرار مى گذاريد كه سحرگاه نوزدهم رمضان امسال، على(ع) و معاويه و عمروعاص با شمشير شما سه نفر كشته شوند.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتبیستچهارم🪴
🌿﷽🌿
خانه ي استثنایی
همسر شهید
سپاه که کم کم شکل گرفت، عبدالحسین دیگر وقت سرخاراندن هم پیدا نمی کرد. بیست و چهار ساعت سپاه بود،
بیست و چهار ساعت خانه.خیلی وقتها هم دائماً سپاه بود. اولها حقوق نمی گرفت. بعد هم که به اصطلاح حقوق
بگیر شد، حقوقش جواب خرج و مخارجمان را نمی داد. براي همین کار بنایی هم قبول می کرد. اکثرا شبها می
رفت سرکار.
آن وقتها خانه ي ما طلاب بود.جان به جانش می کردي، چهل متر بیشتر نمی شد. چند دفعه بهش گفته
بودم: «این خونه براي ما دست و پاش خیلی تنگه، ما الان پنج تا بچه داریم، باید کم کم فکر جاي دیگه اي باشیم.»
هیچ وقت ولی مجال فکر کردنش هم پیش نمی آمد، تا چه برسد بخواهد جاي دیگري دست و پا کند. اول، چشم
امیدم به آینده بود.ولی
پاورقی
-1طلاب نام یکی از محله هاي مشهد مقدس
وقتی جنگ شروع شد، از او قطع امید کردم. دیگر نمی شد ازش توقع داشت.
یک ماه رفت براي آموزش. خودم دست به کار شدم.خانه را فروختم و یک چهار راه بالاتر، خانه ي بزرگتري خریدم.
خاطره ي آن روز، شیرینی خاصی برام دارد، همان روز که داشتیم اثاث کشی می کردیم.
یادم هست که وسایل زیادي نداشتیم، همانها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توي فرقون و می بردیم خانه ي
جدید.
یک بار وسط راه، چشمم افتاد به عبدالحسین. از نگاهش معلوم بود تعجب کرده.آمد جلو. یک ماه ندیده بودمش.
سلام و احوالپرسی که کردیم، پرسید: «کجا می رین؟»
چهار راه جلویی را نشان دادم.
«اون جا یک خونه خریدم.»
خندید. گفت: «حتماً بزرگتر از خونه ي قبلی هست؟»
«آره.»
باز خندید.
«از کجا می خواین پول بیارین؟»
گفتم: «هر کار باشه براي پولش می کنیم، خدا کریمه.»
چیزي نگفت. یقین داشتم از کاري که کردم، ناراحت نمی شود. وقتی خانه ي جدید را دید، خوشحال هم شد.
خانه خشتی بود و کف حیاطش موزائیک نداشت. دیوار دورش هم گلی بود. با دقت همه جا را نگاه کرد. گفت: «این
براي بچه ها حرف نداره، دست و پاش هم خیلی بازه.»
کار اثات کشی تمام شد. عبدالحسین، زودتر از آن که فکرش را می کردم، راهی جبهه شد.
چند روزي تو خانه ي جدید راحت بودیم. مشکل از وقتی شروع شد که باران آمد.
تو اتاق نشسته بودیم. یکدفعه احساس کردم سرم دارد خیس می شود. سقف را نگاه کردم ازش آب چکه می کرد!
دست و پام را گم کردم. تا به خودم بیایم، چند لحظه اي گذشت. زود رفتم یک ظرف آوردم و گذاشتم زیرش. فکر
کردم دیگر تمام شد. یکهو:
«مامان از این جا هم داره آب می ریزه!»
باران شدیدتر می شد و آب چکهاي سقف هم بیشتر. اگر بگویم هر چه ظرف داشتیم، گذاشتیم زیر سوراخهاي
سقف، شاید دروغ نگفته باشم. تا باران بند بیاید، حسابی اذیت شدیم. بعد از آن، روز شماري می کردم کی
عبدالحسین بیاید، مخصوصاً که چند بار دیگر هم باران آمد.
بالاخره برگشت. اما خودش نیامد. با تن زخمی و مجروح، آوردنش. بیشتر، پاهاش آسیب دیده بود.
روز بعد، آقاي غزالی " 1 ". و چند تا از بچه هاي سپاه آمدند عیادت. اتفاقاً باران گرفت! دیگر خودم خودم را داشتم
می خوردم.
آقاي غزالی وقتی وضع را دید، فکر کرد شاید از سقف همان اتاق آب چکه می کند. از بچه ها پرسید: «اتاق مهمان
خانه کجاست؟»
به اش نشان دادند. رفت و زود برگشت. آن جا کمی از اتاقهاي دیگر نداشت. شروع کردیم به آوردن ظرفها، آنها هم
کمی بعد بلند شدند. خداحافظی کردند و رفتند.
یک ساعت طول نکشید که یکی شان برگشت. آمده بود دنبال آقاي برونسی. گفتم: «ایشون حالش خوب نیست،
شما که می دونین.»
پاورقی
-1 فرمانده وقت سپاه خراسان
«ما خودمون با ماشین می بریمشون.»
«حالا نمی شه یک وقت دیگه بیاین؟»
«نه، آقاي غزالی کار ضروري دارن، سفارش کردن که حتماً حاجی رو ببریم اون جا.»...
وقتی از سپاه برگشت، چهره اش تو هم بود. کنجکاوي ام گل کرد. دوست داشتم ته و توي قضیه را در بیاورم. چند
دقیقه اي که گذشت، پرسیدم: «جریان چی بود؟ چکارت داشت آقاي غزالی؟»
آهی از ته دل کشید.
«هیچی، به من گفت: دیگه حق نداري بري جبهه.»
چشمهام گرد شد. حیرت زده گفتم: «دیگه حق نداري بري جبهه؟!»
سري تکان داد. آهسته گفت: «آره، تا خونه رو درست نکنم، حق ندارم برم جبهه.»
«آقاي غزالی دیگه چی گفت؟»
لبخند معنی داري زد.
«گفت: زن شما هیچی نمی گه که این قدر آب می ریزه توي خونه وقتی که بارون می آد؟ منم بهش گفتم: نه، زن
من راضیه.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#كتابزيارتمهتاب🪴
#قسمتبیستچهارم🍀
🌿﷽🌿
سخن از ابراهيم(ع) به ميان آمد، در آيه 83 سوره صافّات چنين مى خوانم: (وَإِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لاَِبْرَاهِيمَ).
قبل از اين آيه، قرآن از حضرت نوح(ع) سخن مى گويد، اين آيه مى گويد: ابراهيم(ع) يكى از پيروان نوح(ع) بود كه در راه او قدم برداشت و براى يكتاپرستى تلاش كرد.
اين معنايى است كه از ظاهر اين آيه به دست مى آيد.
ولى اين آيه معناى ديگرى هم دارد كه از آن به "بَطن قرآن" ياد مى كنيم. "بطن قرآن" معنايى است كه از نظرها پنهان است.
جابرجُعفى يكى از ياران امام صادق(ع) بود، روزى او به ديدار امام آمد و اين آيه را خواند و از آن حضرت خواست تا آن را تفسير كند.
امام صادق(ع) در جواب به او چنين فرمود:
روزى خدا پرده ها را از جلوى چشم ابراهيم(ع) كنار زد و او به آسمان نگاه كرد و عرش خدا را ديد.
ابراهيم(ع) در عرش خدا چهارده نور را ديد، پس چنين گفت: "بارخدايا ! اين نورها چيست؟".
خدا به او چنين وحى كرد: "اين نور محمّد و آل محمّد است". خدا نام محمّد و على و فاطمه(عليهم السلام) (و يازده امامى كه از نسل آنان هستند) را براى ابراهيم(ع)بيان كرد. ابراهيم(ع) آن روز فهميد كه راز اين چهارده نور چيست.
بعد از آن، ابراهيم(ع) نورهايى را ديد كه در اطراف اين چهارده نور قرار دارند. ابراهيم(ع)سؤال كرد:
ــ بارخدايا ! اين نورهايى كه در اطراف آن چهارده نور هستند، چيست؟
ــ اين ها، نور شيعيان على(ع)مى باشند.
ــ بارخدايا ! مرا هم از شيعيان على(ع)قرار بده !
اين دعاى ابراهيم(ع) بود و خدا دعاى او را مستجاب كرد.
سخن امام صادق(ع) در اينجا به پايان رسيد، جابرجُعفى يك بار ديگر اين آيه را خواند: "ابراهيم يكى از شيعيان و پيروان او بود". جابرجُعفى فهميد كه معناى آيه طبق سخن امام صادق(ع)چنين مى شود: "ابراهيم(ع)يكى از شيعيان و پيروان على(ع) بود".
بانوى من! اكنون مى فهمم كه شيعه شما بودن، مقامى بس بزرگ است تا آنجا كه ابراهيم(ع) از خدا مى خواهد كه شيعه شما باشد، من از تو مى خواهم كه مرا در زمره شيعيان خود قرار بدهى!
* * *
شيعه واقعى شما چه جايگاهى دارد؟
يك روز پيامبر رو به حضرت على(ع)نمود و به او چنين فرمود:
اى على! شيعيان تو در سه جا خوشحال خواهند بود: در لحظه جان دادن، در قبر و در روز قيامت. وقتى كه عزرائيل براى گرفتن جانشان بيايد، آنها مرا زيارت خواهند كرد، وقتى پيكرشان در قبر گذاشته شود و فرشتگان براى سؤال و جواب آنان بيايند، تو به كمك آنها خواهى رفت، وقتى در روز قيامت از هر گروهى بخواهند همراه امام خود باشند، شيعيان تو در كنار تو جمع خواهند شد.
اى على! روز قيامت تو در كنار حوض كوثر مى ايستى و هر كس را بخواهى سيراب مى كنى و دشمنان خويش را از آب كوثر دور مى سازى!
اى على! بهشت مشتاق تو و شيعيان تو مى باشد و فرشتگان همواره براى آمرزش گناهان شيعيان تو دعا مى كنند. پرونده اعمال شيعيان تو هر روز جمعه به دست من مى رسد و به كردار نيك آنها دلشاد مى شوم و براى گناهان آنها طلب بخشش مى كنم.
سخن پيامبر در اينجا به پايان مى رسد.
#فاطمیه 🏴🏴
#زیارتمهتاب
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @hedye110
➥ @shohada_vamahdawiat
#کتابدا🪴
#قسمتبيستچهارم 🪴
🌿﷽🌿
خیلی سخت گذشت. ولی به هر حال از آنجایی که به درس خواندن
علاقه داشتم، ادامه دادم و هر طوری بود، عقب ماندگی در سی ام
را جبران کردم. البته خانم فروزنده . معلمم . هم خیلی کمک کرد.
دلسوزی او و تلاش خودم باعث شد خرداد ماه شاگرد اول کلاس
مان شوم
سال تحصیلی که تمام شد، خانه مان را عوض کردیم و از دست
صاحبخانه بدجنس مان راحت شدیم. بعد از آن هم خیلی خانه
عوض کردیم. هر چند وقت یک بار از کوچه ای به کوچه دیگر
محله شاه آباد می رفتیم. هر جایی برای خودش خوبی هایی داشت
و بدی هایی چاره ای نبود. باید تحمل می کردیم. یکجا صاحبخانه،
مهربان بود و هوای مان را داشت و جای دیگر بد بود و یکی هر کاری از دستش بر می آمد، برای راحتی ما
انجام می داد و دیگری از هیچ آزاری کوتاهی نمی کرد. مثلا توی
خانه ای در خیابان مینا می نشستیم که حیاط بزرگی -حدود سیصد
متر - داشت. اتاق های دور حیاط در دو ضلع کنار هم قرار
داشت. یک طرف، اتاق های صاحبخانه بود و تک اتاقی که ما
اجاره کرده بودیم و در ادامه اتاق های دیگری که یه خانواده در
آنها زندگی می کردند. همه اهل منزل هم بچه دار و عیالوار بودند
تابستان ها هر خانواده، جلوی در اتاقش فرشی پهن می کرد و شام
را آنجا می خوردند. جالب آنجا بود که از غذاهایشان به هم تعارف
می کردند و بشقایی به خانواده دیگر می دادند به شکلی که هر
غذایی در هر اتاقی پخته می شد، همه ساکنین خانه از آن می
خوردند. خیلی با صفا و صمیمیت کنار هم زندگی می کردیم، هر
شب بعد از شام، صاحبخانه تلویزیونش را می آورد وسط
میگذاشت. همه دور تا دور می نشستند، نگاه می کردند
زمستان ها هرکس در اتاق خودش بود. ما هم در آن یک اتاق که
هم مهمانخانه بود، هم نشیمن و اتاق خواب و محل درس خواندن،
سر می کردیم، تنها سرگرمی میان یک رادیو بود که با آن قصه
های شب را گوش می کردیم. قصه رستم و سهراب و داستان های
حماسی دیگر که خیلی دوست داشتیم
دا هنوز برای کمک خرج خانه، خرما پاک می کرد، ما هم می
نشستیم به کمک حتی سیدعلی و سید محسن هم کار می کردند. بعد
از چند ساعته، بچه ها خسته می شدند و یکی یکی می رفتند و می
خوابیدند. ولی من و دا آخرین نفرها بودیم که توی رختخواب می
رفتیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef