#سكوتآفتاب🪴
#قسمتبیستیکم🪴
🌿﷽🌿
تو حرف هاى تازه اى مى شنوى، چشمانت به قُطام خيره مانده است، نمى فهمى كه اين حرف ها چگونه در عمق جانت ريشه مى كند. عشق و زيبايى اين دختر، تمام هوش و حواس تو را ربوده است.
قُطام منتظر پاسخ توست، مى خواهد بداند كه به او چه خواهى گفت، اگر چه از چشمان تو همه چيز را فهميده است. او اين بار موفّق شد كه عقيده ات را از تو بگيرد. وقتى عقيده كسى را گرفتند، او از درون خالى مى شود. عشق چه كارها كه نمى كند! آرى، باورش سخت است كه تو با اين سرعت تغيير كنى. اين همان معجره عشق است!! من ديگر قدرت عشق را كم نمى شمارم.
رو به قُطام مى كنى و مى گويى: عزيزم! من در دين خود شك كرده ام، نمى دانم چه كنم و چه بگويم. امشب را به من فرصت بده تا خوب فكر كنم. فردا نزد تو خواهم آمد و نظر خود را به تو خواهم گفت.
قُطام رو به او مى كند و مى گويد: عزير دلم! اگر تو على را بكشى من از آنِ تو خواهم بود و به لذّت عشق خواهى رسيد، و اگر هم در اين راه كشته شوى به پاداش خدا مى رسى و بهشت در انتظار تو خواهد بود، فرشتگان خدا تو را در آغوش خواهند گرفت، چون تو براى زنده نگه داشتن دين خدا، اين كار را مى كنى، خدا ثوابى بس بزرگ به تو خواهد داد!
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتبیستیکم🪴
🌿﷽🌿
*نگهبان میله*
میله :
میله ای بود مندرج که به وسیله آن جزر و مد آب اروند را در ساعات مختلف شبانه روز مشاهده و ثبت میکردند
محمدحسین تا زمانی که خودش داخل مقر بود حتما در اوقات مختلف میآمد و به نگهبان سر میزد
اگر کسی خلافی مرتکب می شد با او برخورد بدی نمی کرد بلکه با رفتار محبت آمیزش موجب میشد که آن فرد هم متوجه خطایش بشود و هم از کرده خود شرمنده و پشیمان
او اگر نیرویی را تنبیه می کرد این تنبیه با هر جای دیگر فرق داشت
یک شب اکبر شجره نگهبان بود اما بنده خدا به خاطر خستگی زیاد همان جا کنار میله خوابش برده بود محمدحسین وقتی که از راه میرسد و اکبر را در خواب می بیند دیگر بیدارش نمیکند خودش می نشیند و تا صبح نگهبانی می دهد
صبح وقتی اکبر بیدار میشود محمد حسین را در جای خود میبیند خیلی خجالت می کشد محمدحسین هم برای تنبیه اکبر شب او را سر پست نمیگذارد
خیلی عجیب است که برای تنبیه یک نفر به جای اضافه کردن مدت نگهبانی او را از انجام کار محروم کنند
برای بچههای اطلاعات شاید یکی از سختترین مجازاتها همین بود
مثلا اگر کسی را توی معبر نمیفرستادند انگار بزرگترین توهین را به او کرده بودند و اینها همه به خاطر جوی بود که محمد حسین در واحد به وجود آورده بود
گرچه تعلیمات مردم واجب است
تزکیه قبل از تعلم واجب است
تربیت یعنی که خود را ساختن
بعد از آن بر دیگران پرداختن
*ارتفاع شتر میل*
قرار بود با محمدحسین و چند نفر دیگر از بچههای اطلاعات به شناسایی منطقه کوهستانی غرب برویم
تا آن زمان بیشتر در جنوب کار کرده بودیم و با مناطق کوهستانی زیاد آشنایی نداشتیم
در جنوب منطقه طوری بود که نیاز به بلدچی نبود و ما معمولاً باید سینه خیز به سمت دشمن می رفتیم و خیلی هم آهسته صحبت میکردیم اما در کوهستان شرایط فرق میکرد
در این ماموریت دو نفر از افراد بومی محل به نامهای شاهرخ و اکبر قیصر به عنوان بلدچی ما را همراهی می کردند آنها بزرگ شده آنجا بودند و به تمام راه ها وارد و آشنا بودند
خصلت های عجیبی هم داشتند برخوردشان بد بود و همه بچه ها ناراحت بودند
راه که می رفتیم خیلی بلند بلند صحبت میکردند و اصلاً اصول ایمنی را رعایت نمیکردند و ما با توجه به تجربهای که داشتیم معتقد بودیم باید احتیاط کنیم
آهسته به محمدحسین گفتم
نکند امشب اینها ما را لو بدهند و گیر دشمن بیفتیم
محمد حسین گفت
نه خیالت راحت باشد
گفتم
از کجا اینقدر مطمئنی؟
گفت
اخلاقشان را میدانم اینها اصلاً فرهنگشان اینطوری نیست
این کار را نمیکنند
با این حال برای احتیاط چند نفر را به عنوان تامین اطراف گروه میفرستم
او هندوزاده و مهدی شفازند را پشتسر فرستاد
من، جواد رزم حسینی و اکبر قیصر نیز جلو افتادیم
با اینکه مسافت زیادی آمده بودیم و خیلی زمان گذشته بود اما هنوز به دشمن نرسیده بودیم
محمدحسین پرسید
اکبر پس دشمن کجاست؟
او با صدای بلند که از ۱۰۰ متری به گوش میرسید جواب داد
هنوز خیلی مانده
ما چیزی نگفتیم و به راهمان ادامه دادیم
ولی باز خبری از دشمن نبود
یکی دو مرتبه من سوال کردم باز او همین جواب را داد
اصلا آن روز هر چه به او می گفتیم برعکس عمل می کرد
من فکر کردم حتما ریگی به کفش دارد و میخواهد بلایی سر ما بیاورد
محمدحسین گفت
شما هیچی نگو
گفتم
برای چی؟
گفت برای اینکه اینها عشایرند خصلت های خاص خودشان را دارند
وقتی اینقدر با احتیاط می رویم فکر می کنند می ترسیم آن وقت بدتر لج میکنند
گفتم
باشد من دیگر حرفی نمیزنم
ادامه دارد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتبیستیکم🪴
🌿﷽🌿
قرعه کشی
سید کاظم حسینی
جریان خلق کُرد و حمله به شهر پاوه تازه پیش آمده بود. همان روز ها اولین نیروها را می خواستند اعزام کنند
کردستان، از مشهد.
تو بچه هاي عملیات سپاه، شور و هیجان دیگري بود. شادي و خوشحالی تو نگاه همه موج می زد.هیچ کس صحبت
از ماندن نمی کرد. همه بدون استثنا حرف از رفتن می زدند. هر کس نگاه می کردي، رو لبش خنده بود.
ناراحتی ها از وقتی شروع شد که رستمی آمد پیش بچه ها وگفت: «متأسفانه ما بیست و پنج نفر سهمیه
نداریم.»
یک آن حال وهواي بچه ها، از این رو به آن رو شد. حالا تو هر نگاهی غم و تردید موج می زد. اینکه داوطلبها
بخواهند بروند، حرفش را هم نمی شد زد؛ همه می خواستند بروند. قرار شده بچه ها خودشان با هم به توافق برسند
و بیست و پنج نفر رامعرفی کنند. این هم به جایی نرسید.
بالاخره آقاي رستمی گفت: «ما خودمون بیست و پنج نفر رو انتخاب می کنیم، یعنی براي این که حق کسی ضایع
نشه، قرعه کشی می کنیم.»
شروع کردند به نوشتن اسم بچه ها. من گوشه ي سالن، کنار عبدالحسین نشسته بودم. دیگر قید رفتن را زدم. از
بین آن همه، اسم من بخواهد در بیاید، احتمالش خیلی ضعیف بود. یکدفعه شنیدن صداي گریه اي مرا به خود
آورد. زود برگشتم طرف عبدالحسین. صورتش خیس اشک بود! چشمام گرد شد.
«گریه براي چی؟!»
همانطور که آهسته گریه می کرد، گفت:«می ترسم اسم من در نیاد و از جنگ با ضد انقلاب محروم بشم.»
دست و پام را گم کردم. آن همه عشق و اخلاص، آدم را گیج می کرد به هر زحمتی بود به حرف آمدم و گفتم:
«بالاخره اصل کار نیته. باید نیت انسان درست باشه، خدا خودش که شاهد قضیه هست.»
گفت: «خدا شاهد قضیه هست، درست؛ الاعمال بالنیات، درست؛ ولی این که خداوند به آدم توفیق بده تو همچین
کاري باشه، خودش یک چیز دیگه است.»
آهسته گریه می کرد و آهسته حرف می زد. از جنگ بدر گفت و ادامه داد: « تا تاریخ هست و تا این دنیا هست،
اونایی که توجنگ بدر بودن، با اونایی که نبودن فرق دارن.چه بسا بعضی ها دوست داشتن تو جنگ باشن ،ولی
توفیق پیدا نکردن.حالا تو اون لحظه مدینه نبودن، یا مریض بودن، تب شدید داشتن، هرچی که بوده، نمی خواستن
خلاف دستور پیغمبر (صلی االله علیه واله وسلم) عمل کنن.»
ساکت شد. به صورتم نگاه کرد. با سوز دل گفت: «تو قیامت وقتی «بدریون» رو صدا می زنن، دیگه شامل اونایی که
تو جنگ بدر نبودن،
نمی شه، فقط اونایی می رن جلو که تو جنگ بدر شرکت کردن و علیه کفار و منافقین بدتر از کفار شمشیر زدن.»
با آن بینش و با آن سطح فکر، حق هم داشت گریه کند. به حال خودم افسوس می خوردم.
وقتی همه اسمها را نوشتند، قرعه کشی شروع شد.اسم او و بیست و چهار نفر دیگر در آمد. من هم جزو آنهایی بودم
که توفیق پیدا نکردند!
سی و چهار، پنج روز بعد برگشتند. با بقیه ي بچه هاي عملیات رفتیم پیشواز. اول بنا نبود عمومی باشد. کم کم
مردم جریان را فهمیدند. خیابان تهران هر لحظه شلوغ تر می شد و رفتن ما مشکل تر. به هر زحمتی بود، رسیدیم
صحن امام. دیگر جاي سوزن انداختن نبود.یکدفعه دیدم عبدالحسین رفت تو جایگاه سخنرانی. کلاه آهنی سرش
بود. از این بند حمایلها هم سرشانه انداخته بود، با لباس سبز سپاه. بچه هاي صدا و سیما هم آمده بودند براي
فیلمبرداري. شروع کرد به صحبت.
حرفهاش بیشتر از قرآن بود واحادیث. همانها را، خیلی مسلط، ربط می داد به جریان کردستان. مردم عجیب خیره
اش شده بودند. هر چه بیشتر حرف می زد، آدم را بیشتر جذب می کرد. اوضاع کردستان را خوب جا انداخت. از
خیانت بعضی ها پرده برداشت و آخر کار، مردم را تشویق کرد به رفتن کردستان و جنگیدن با ضد انقلاب و قطع
کردن ریشه فتنه.
تقریباً بیست دقیقه طول کشید صحبتش. جالبی اش این جا بود که آقاي هاشمی نژاد و چند تا دیگر از علما هم تو
آن سخنرانی بودند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#كتابزيارتمهتاب🪴
#قسمتبیستیکم🍀
🌿﷽🌿
* * *
بانوى من! وقتى كه پيامبر از دنيا رفت، همه مردم بايد از على(ع) پيروى مى كردند زيرا اطاعت از امام بر همه واجب است. ولى مردم آن روزگار امام زمان خود را تنها گذاشتند و غربت او را رقم زدند. آن وقت بود كه تو با تمام توان به ميدان آمدى و از امام خويش دفاع كردى.
تو در اين راه با چه سختى ها و مصيبت هايى روبرو شدى، دشمنان به خانه ات هجوم آوردند و خانه ات را آتش زدند، امّا باز هم تو دست از آرمان خويش برنداشتى. تا آنجا كه جان داشتى از امام خويش حمايت كردى. تو به شيعيانت درس بزرگى دادى.
ما پيامِ تو را از ياد نمى بريم، ما امام زمان خويش را فراموش نمى كنيم، اين ميراثى است كه از تو به ما رسيده است، ما ميراث مادر خويش را پاس مى داريم. ما همه براى شنيدن صداى آقاى خويش بى قرار شده ايم و چشم به راه آمدنش هستيم.
بانوى من! به نام زيباى تو سوگند ياد مى كنيم تا جان در تن داريم با صلابتى هر چه بيشتر، سرود مهر امام زمان خويش را زمزمه كنيم، تا رمق در بدن داريم، محبّت او را بر دل هاى مردمان، پيوند بزنيم.
تا نفس در سينه داريم، عاشقانه از ظهورش دم مى زنيم و ياران استوارش را يار راه مى شويم و سرود جان بخش برپايى دولتش را فرياد مى زنيم.
به نام زيبايت قسم كه با دستانى در هم فشرده و گام هايى همراه شده، در راه مهدى تو قدم برمى داريم!
#فاطمیه 🏴🏴
#زیارتمهتاب
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @hedye110
➥ @shohada_vamahdawiat
#کتابدا🪴
#قسمتبيستیکم 🪴
🌿﷽🌿
سال ۱۳۵۰ صاحبخانه مان که در شادگان زندگی می کرد، از بابا
خواست خانه را تخلیه کنیم. بابا هم خیلی زود دست به کار شد.
یک روز که بابا و دا می خواستند دنبال خانه برونده بچه ها را به
من سپردند. در را هم به روی مان قفل کردند مبادا کوچه برویم
آن روز خانه همسایه بغل دستی مان جشن ختنه سوران بود.
سیدمحسن برای تماشا به پشت بام رفته بود. من توی اتاق با
سیدمنصور مشغول بازی بودم که لیلا سرآسیمه آمد و گفت زهرا
بیا که محسن مرد من فکر کردم الکی میگوید، ولی وقتی گفت به
جان دایی امینی، دیگر نفهمیدم چه جور بچه را رها کردم و به
حیاط دویدم. محسن کنار پله ها بیهوش شده بود. چشمش متورم و
سیاه شده، بیرون زده بود. هیچ خونی هم در کار نبود
من با دیدن محسن در آن وضعیت جیغ کشیدم و صورتم را چنگ
انداختم. لیلا هم رسیده بود. هر دو گریه می کردیم و خودمان را
می زدیم. در همین موقع در زدند. دختر نوروزی همسایه
روبروییمان بود. از همان پشت در گفت: مادرم می پرسد چی
شده؟ چرا این قدر جیغ می کشید؟
گفتم: محسن مرده از پشت بام افتاده
گفت: خب چرا در را باز نمی کنید؟ ! گفتم: بابا و دا رفته اند
بیرون، در را هم قفل کرده اند
ننه جاسم . همان خانم نوروزی . که زن تنومند و هیکل داری بود،
بعد از شنیدن این خبر آمد و چنان لگدی به در چوبی حیاط زد که
در چارطاق باز شد. بعد هم که محسن را دیده گفت: این بیهوشی
شده، باید بیریمش بیمارستان پدر و مادرت کجا هستند؟
گفتم: رفته اند دنبال خانه بگردند، ولی می دانم الان خانه یکی از
فامیل هایمان هستند. گفت: خودت برو دنبالشات، بگو بیایند
در تمام طول راه فکر میکردم چطور خبر را به دا بگویم که هول
نکند. آخر او بچه ی دیگری در راه داشت. وقتی رسیدم، همه از دیدن
من تعجب کردند
دا پرسید: برای چی آمدی اینجا؟ گفتم: عمه هاجر از ایلام آمده در
حالی که تا آن موقع عمه هاجر را ندیده بودم بابا گفت: هاجر
چطور این همه راه را پا شده، آمده اینجا؟ گفتم: من نمی دانم. حالا
که آمده خودش گفت من عمه هاجرم
این همه حرف سر هم کردم، اما صورت زخمی و خراشیده من
آنها را به شک انداخت دروغ گفتن فایده ای نداشت. آنقدر پرس و
جو کردند تا بالاخره مجبور شدم بگویم: محسن زمین خورده و
حالش بد شده است. من هم از ترسم صورتم را کندم ولی چیزی
نیست
حالش خوب است. الان هم ننه جاسم آنجاست
دا با شنیدن این حرف حالتی به هم خورد و از هوش رفت
وقتی به خانه رسیدیم، سیدمحسن را به بیمارستان برده بودند. چند
دقیقه ای از آمدنمان نمی گذشت که دیدیم میمی از دور به سر و
سینه می زند و گریه کنان می آید، محسن را اور بزرگ کرده بود.
خیلی دوستش داشت، مثل پسر خودش، طاقت از دست دادن این
یکی را نداشت، نمی توانست ببیند بلائی سر او آمده است
نمی دانم این خبر چطور پخش شد که یک دفعه خانه پر از دوست
و آشنا شد. همه گریه و زاری می کردند. نامید بودند. او را از
دست رفته می دانستند
محسن همچنان بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده بود. توی این
مدت در خانه ما مدام شیون و زاری بود. دست و دل کسی به کار
نمی رفت. مثل خانه های عزادار همسایه ها غذا می آوردند و
اصرار می کردند، بخورید. اما نمیشد چیزی از گلوی کسی پایین
نمی رفت
حال و روز ما بچه ها هم مثل بقیه بود. آخر ما انس عجیبی به هم
داشتیم. محبت و دوستی زیادی بین مان بود. خود من از همه بدتر
بودم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef