#کتابدا🪴
#قسمتدویستبیستدوم🪴
🌿﷽🌿
سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. دو، سه نفر از
سپاهی ها گلشن را که زیر پایش پر از خون شده بود، برداشتند و
پشت وانتی خواباندند. من هم سوار شدم و وانت راه افتاد. نجار
گفته بود؛ گلشن را به بیمارستان شرکت نفت بریم. آنجا مجهزتر
بود. توی راه چند تا سپاهی که همراهمان بودند، با هم درباره
جریان مدرسه دریابد رسایی حرف می زدند. میگفتند: ستون پنجم
گرای مقر را داده وگرنه اینجا مقر دائمی سپاه نبوده و از قبل نمی
توانستند شناسایی اش کرده باشند. میگفتند: محمد رضا روستایی و
دو، سه نفر دیگر قطع عضو شده و همان موقع به آبادان منتقل
شان کرده اند. من گوشم به حرف های سپاهیها بود و چشمم به
گلشن که حالش لحظه به لحظه بدتر می شد. نمی دانستم چه کاری
برایش انجام بدهم، همیشه از شوق على همه پاسدارها را على
میدیدم. حالا هم حس میکردم برادر گلشن علی است. دوست داشتم
سرش را روی پایم بگذارم ولی می دانستم ناراحت می شود. از
طرفی نگران بودم به کما برود. برای اینکه راحت تر نفس بکشد،
سرش را توی دستانم گرفتم و بالا آوردم اما وقتی نگاهم به پایش
افتاد که خون از آن می رفت، سرش را آهسته کف وانت گذاشتم و پای بریده اش را بالا گرفتم تا خونریزی اش کمتر شود. پل را که
رد کردیم، دژبانی ایست داد. به خاطر مسأله ستون پنجم، پست
های بازرسی شبها ورود و خروج شهر را کنترل می کردند.
ماشین که ایستاد، نیروهای دژبانی جلو نیامدند. سپاهیها از همان
داخل وانت گفتند: خودیه، مجروح داریم. اما نیروهای پست گفتند:
پیاده شید. من که نگران حال برادر گلشن بودم و احساس میکردم
نفس های آخر را می کشد، گفتم: برید ببینید چی میگن. این داره از
دست میره. الان شهید میشه
نیروها پیاده شدند و رفتند. آمدنشان طول کشید. صدای جر و بحث
می آمد. صدا زدم: چی شده؟ چرا نمی آیید؟
یکی از سپاهی ها آمد و گفت: اینجا توی یه ساختمون چند نفر آدم
مشکوک دیده اند بچه های دژبانی هر کاری کردن نتونستند
بیرونشون بیارن. از ما کمک می خوان. اگه میشه شما هم بیاین
چون دو تا زن هم باهاشون هست.
پریدم پایین و رفتم جلو. نزدیک یک خانه نیمه ساز چند جوان کم
سن و سال اسلحه هایشان را به طرف دو مرد گردن کلفت گرفته
بودند. مراکه دیدند، گفتند: خواهر توی ساختمون دو تا زن هست.
هر کاری می کنیم بیرون نمییان. مردها رو به زور اسلحه بیرون
کشیدیم، اونا نامحرم اند. شما یه کاری بکنین.
گفتم: ما مجروح داریم الان شهید میشه.
گفتند: احتمالا اینا ستون پنجمی اند. خود اینا خیلی ها رو شهید
میکنن
وارد حیاط شدم. دو زن هیکل دار که هرکدامشان دو برابر من
بودند، داشتند با جوانها کل کل می کردند: چی از جونمون می
خواید؟ مگه ما چی کار کردیم؟ از خونه زندگی مون که بیرون
مون کردید. اینجا هم نمیذارید آسایش داشته باشیم. ما اینجا پناه گرفتیم.یکی از جوانها بهشان می گفت: حالا فکر میکنید اینجا خیلی امنه.
اگه واقعا قصد شما پناه گرفتنه بیاید، برید به جای دیگه.
من گفتم: خانوم چرا لجبازی میکنی؟ ما مجروح داریم، داره از
دستمون میره. اگه مشکلی ندارید، ریگی به کفش تون نیس، خب
راه بیفتد برید. چرا جر و بحث می کنید؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef