eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 تکرار این مسأله باعث شد تک تیراندازهای بعثی به دنبال على یا در واقع کسی که بر علیه شان تبلیغات می کند، باشند. یک شب درگیری شدید می شود و مواضع نیروهای ما به هم می ریزد. فردا صبح على و دوستانش مشغول تعمیر سنگرهایشان می شوند و گونی های شن را که به هم ریخته بود، ترمیم می کنند. در این بین ماری که زیر خاک و شن های یکی از سنگرها لانه داشت، بیرون می آید و دست علی را نیش می زند. دوستان علی سریع او را به بیمارستان مصدق می رسانند. تقریبأ اول صبح بود که در خانه مان را زدند. من در را باز کردم. یکی از پسرهای همسایه مان بود. گفت: اتفاقی بیمارستان بوده، سید علی را آنجا دیده است. من خیلی تعجب کردم. با ناراحتی پرسیدم: چی شده؟ جریان چیه؟ گفت: نترسید. فقط مارگزیدگی است. ولی سید علی به من گفت؛ با شما طور دیگری مطرح کنم. شما هم به نحوی به پدر و مادرتان قضیه را بگویید نمی دانستم چه کار کنم. بابا كله سحر رفته بود بیرون، تا برگردد خودخوری کردم و با خودم کلنجار رفتم به دا و بابا چه بگویم. بالاخره وقتی بابا آمد، گفتم: على موقع پریدن از جوی آب زمین خورده و دستش شکسته. هنوز حرفم تمام نشده، بابا گفت: نه حتما این پسره شهید شده. شنیدم دیشب تو مرز بدجوری درگیری شده، این را گفت و حالش به هم خورد و افتاد، دا هم از آن طرف زاری و شیون پا کرد و عزاداری راه انداخت. آنقدر هیاهو کردند تا همسایه ها جمع شدند. هرکس چیزی میگفت تا آرام شان کند. آخر سر گفتم: چرا باور نمی کنید؟ بیاید برویم بیمارستان خودتون ببینید. همه راه افتادند. جلوی در بیمارستان از بابا، دا و بقیه خواستم همانجا بایستند تا اول من وارد شوم و علی را پیدا کنم بعد بیایند. بعد از پرس و جو علی را توی یکی از اتاق های بخش اورژانس، بستری دیدم. لباسهایش را در آورده بودند و ملحفه ایی رویش بود. رنگ و رویش به شدت زرد شده و بی حال روی تخت افتاده بود. بچه های سپاه دورش را گرفته بودند. جلو رفتم، سلام کردم و صورتش را بوسیدم و پرسیدم: علی چی شده؟ همه رو نگران کردیا گفت: هیچی نیست. چیزی نشده. به دا چیزی نگو گفتم: به دا چیزی نگم؟ کجای کاری، همه لشکرکشی کردند اومدند اینجا. عصبانی شد و گفت: مگه من به فرامرز نسپرده بودم به کسی چیزی نگوید، فقط تو را در جریان بگذارد؟! گفتم: حالا ناراحتی نداره، یک کم خودت رو جمع و جور کن. الان با با و دا می آیند داخل، نترسند. بعد بیرون رفتم و به بابا و دا گفتم: دیدید الکی شلوغش کردید. على سر و مر و گنده روی تخت خوابیده استراحت می کنه. هیچی اش هم نیست. با این همه وقتی علی را دیدند، او را بغل کردند، بوسیدند و کلی گریه کردند. علی دو روز بیمارستان بستری بود. بعد از ترخیص به خاطر آنکه پاپا و میمی را بیمارستان نبرده بودیم، به دیدنشان رفت تا آنها را از نگرانی بیرون بیاورد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef