eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 مانده بودم چه کار کنم. گفتم: بیاوریدشان. لباس های علی را گرفتم و بوسیدم. یکهو تصمیم گرفتم این لباس ها را هم مثل لباس شهدا دفن کنم. منتهی آن لباس ها را برای از بین بردن، دفن می کردیم، باید اینها را طوری خاک میکردم که وقتی خواستم آنها را بردارم، هم بدانم کجاست، هم از بین نرفته باشد. کیسه پلاستيکی آوردم. لباس ها و پوتین ها، حتى کش هایی که با آن لبه پایین شلوار نظامی اش را گتر میکرد و میبست، گرفتم. چند نفر از بچه های سپاه گفتند: خواهر حسینی با این ها چه کار می خواهی بکنی، هر کاری داری بگو ما انجام بدهیم. گفتم: می خواهم خودم این لباس ها را دفن کنم. هیچ کس دنبالم نیاید. نمی دانم چه کار می کردم و حالتم چطور بود که همه آدم هایی که آنجا بودند به من نگاه می کردند و گریه می کردند. رفتم زیر یکی از درخت های جنگل کوچک، آنجایی که شاخه های درخت های بی عار توی هم فرو رفته بودند. زیر درختی نشستم. لباس ها را توی بغلم فشردم. بعد اول پوتین ها را توی کیسه گذاشتم. دلم نمی آمد لباس ها را بگذارم. آنها را می بوسیدم، طرف کیسه می بردم دوباره برمی گرداندم و به سینه ام فشار میدادم، یاد پاپا افتادم، صدایش کردم. پاپا خیلی علی را دوست داشت. به پاپا گفتم: پاپا کجایی؟ این لباس های خونی مال علییه، مال یوسف تو. پاپا این بار گرگ ها واقعا یوسف تو را دریده اند. بالاخره لباس ها را از خودم کندم و توی کیسه گذاشتم. درختی را نشان کردم. زیرش گودالی کندم و لباس ها را دفن کردم. با وضعیتی که دائم میگفتند؛ پیشروی عراقی ها هر روز بیشتر می شود، اسلحه نیست، نیرو نداریم، حدس قریب به یقین داشتم برای مدت کوتاهی هم که شده شهر دست دشمن خواهد افتاد. پس جنت آباد که من وجب به وجب آن را میشناسم، برای پنهان کردن لباس ها بهترین نقطه است. زیر این درخت ها هم شهید دفن نمی کنند و کسی به اینجا کاری ندارد. بعد آمدم به دیوار غسالخانه تکیه دادم و نشستم. همه اش نگران بودم لیلا سر برسد. نمی دانستم چطور موضوع را به او بگویم که شوکه نشود. دوباره آقای پرویز پور آمد و این بار دو تا فشنگ و ساعت علی را دستم داد. گفت: فشنگها توی جیب پیراهنش بوده، هم ساعت و هم فشنگ ها خونی بودند. ترکشی بند فلزی ساعت را شکسته بود و عقربه های صفحه روی ساعت ده و ده دقیقه مانده بودند. آنها را توی جیبم گذاشتم و بلند شدم. به دایی و کسانی که دور و برم بودند، گفتم: برویم قبرش رو آماده کنیم، حسین گفت: آبجی ما به دونه قبر کندیم، اونجاست، به سمتی که اشاره کرد، نگاه کردم، خیلی دورتر از قبر بابا بود. گفتم: نه اونجا خیلی دوره. میخواهم کنار بایا باشه. به طرف قبر بابا راه افتادیم. خواست خدا در عرض این پنج روز بعد از شهادت بابا، با اینکه این همه شهید دفن کرده بودند، قبر کنار دست مزار بابا خالی مانده بود. این همان قبری بود که برای بابا کنده بودند و آب بالا زد و گفتند: تا شهید بعدی این آب خشک می شود. حسین و یکی، دو نفر دیگر خاک هایی را که برای خشک شدن قبر داخلش ریخته بودند، بیرون آوردند، من هم سر خاک بابا نشستم و توی قبری را که تا چند لحظه دیگر مال على می شد، نگاه کردم. کمی بعد جنازه علی را توی تابوت گذاشته بودند و می آوردند. توان بلند شدن نداشتم. آرزو کردم کسی آنجا نبود و من آن طور که می سوختم، می توانستم آتش درونم را بیرون بریزم. توی مسجد بعضی از سربازها را دیده بودم که دوستشان شهید یا زخمی شده و آنها خیلی بی تابی می کردند. حرف ها و کارهای شان روی بقیه اثر بدی داشت. من با تمام رنجی که داشتم، نمی خواستم مثل آنها باشم. وقتی تشییع کنندگان به انتهای جاده خاکی سیدند، بلند شدم و به پیشواز علی رفتم. کسانی که تابوت را بلند کرده بودند، راه را برایم باز کردند و من از اول تا آخر تابوت را دست کشیدم و بعد زیرش را گرفتم. و به طرف قبر که آمدیم، صدای علی در گوشم میپیچید، وقتی دا به او می گفت: علی کی عروسی تو رو ببینم؟ می گفت: عروسی من روز شهادت منه، وقتی مرا به طرف قبرم می برند، من به حجله ام وارد می شوم. من دوست دارم با خونم خضاب کنم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef