#کتابدا🪴
#قسمتدویستشصتششم🪴
🌿﷽🌿
فصل شانزدهم
فکر می کنم چهاردهم یا پانزدهم مهر بود. توی مطب مشغول کار
بودیم که حسین و لیلا را بالای سرم دیدم. تعجب کردم. راستش
ترسیدم، پرسیدم: چیزی شده؟ شما اینجا چی کار می کنید؟
کفشد: برادر عبدلله معاوی، خلیل رو دیدیم، به ما گفت: عبدلله
مجروح شده خیلی ناراحت شدم. پرسیدم: چه جوری؟ کجا؟ کفتند:
نمی دونیم. ولی توی خطوط بوده گفتم: حالا کجاست؟ گفتند: نمی
دونیم. برادرش خلیل هم ازش خبری نداشت دیگر طاقت ماندن
نداشتم. گفتم بریم دنبالش
راه افتادیم. اول به بیمارستان مصدق سرزدیم. خیلی خلوت شده
بود. به هوای تخریب پل و ساختمان فرمانداری حسابی زیر آتش
بود، یکی، دو بار هم مورد اصابت قرار گرفته، ساختمانی آسیب
جدی دیده بود، وقتی وارد شدم، حس کردم متروکه شده، سراغ
عبدلله را گرفتیم، گفتند: ما دیگه مجروح پذیرش نداریم، اینجا
امنیت نداره. همین هایی هم که هستند، داریم منتقل می کنیم.
زایشگاه رفتدیم. آنجا هم نبود. خودمان را به بیمارستان طالقانی
رساندیم، برعکس بیمارستان مصدی شلوغ و پرازدحام بود. آنجا
گفتند: مجروحی به این اسم اینجا بوده و قرار شده به ماهشهر منقل بشه
پرسیدم: یعنی الان ماهشهره؟
گفتند: معلوم نیست. آن عده که قرار به اعزام داشتند را فرستادند
بیمارستان صحرایی
تا به حال اسم چنین جایی را نشنیده بودم. پرسیدم: بیمارستان
صحرایی دیگه کجاست؟ گفت: دارخوین، طرف های شادگان چون
بعد از ظهر بود به حسین ولیلا گفتم الان نمی رسیم بریم و
برگردیم. باشه برای فردا
فردا صبح زود من، لیلا، حسین عبدی، زهره فرهادی و زینب
خانم از خرمشهر بیرون آمدیم، ماشین گیرمان نمی آمد، پیاده و
سواره، با ماشین های عبوری خودمان را به ایستگاه دوازده آبادان
رساندیم. از ایستگاه دوازده تا بیمارستان را سوار ماشینی ارتشی
شدیم که آنطرفها می رفت. خیلی نگران عبدلله بودم. حس می
کردم او و حسین مثله علی هستند
خیلی به آنها انس پیدا کرده بودم راه دور بود. هیچ کدام از ما تا
به حال به دارخوین نیامده بودیم. حسین میگفت: بیمارستان
صحرایی از اسمش پیداست که صریع سرهمش کردند : بالأخره
راننده ما را سر یک جاده خاکی که به بیمارستان صحرایی
دارخوین منتهي تی شد، پیاده کرد. کمی جلوتر یک سری کانتینر
کنار هم چیده و تعدادی چادر علم کرده دند. یک سالن بزرگ
سوله مانند هم با دیواره فلزی و سقف برزنتی از دور به چشم می
خورد. پنجاه متر مانده به بیمارستان توی جاده مانع گذاشته بودند و
رفت و آمدها را کنترل می کردند. ما که به چادر رسیدیم، نگهبان
از چادر بیرون آمد. گفتیم برای چه آمده ایم. گفت: هر چه
تجهیزات نظامی دارید، تحویل بدهید موقع برگشت برمی گردانیم.
حسین أم . یک اسله اش را از روی شانه اش برداشت و تحویل نگهبان
داد. من نارنجک و ژه سه ام را به فرخی سپرده بودم و فقط دو تا
فشنگ داشتم. این ها همان فلنگ های خونی
بود که از جیب علی بیرون آورده بودند، سرباز برگه ایی نوشت و
دستمان داد ا وارد محدوده بیمارستان شدیم، کیسه های شن را تا
ارتفاع زیادی دور کانتینرها و چادرها چیده و بالا آورده بودند،
کلی این طرف و آن طرف رفتیم تا بالاخره گفتند: عبدلله معاوی
توی آن سالن بزرگ، بستری است. وارد سالن شدیم.
در دو ردیف حدود پنجاه هشت تخت چیده بودند که روی همه
آنها مجروح خوابیده بود راه افتادیم و به چهرة تک تک آنها نگاه
کردیم. اکثرشان حال خوبی نداشت چهره های آفتاب سوخته شان
می گفت که بیشترشان جنوبی اند. بین آنها سربازان و ارتشی های
پادگان در را هم دیدیم ولی هرچه گشتیم، عبدلله را پیدا نکردیم. از
سالن بیرون آمدیم. به پرستارها گفتم: ما مجروح مون رو پیدا
نکردیم. مطمئید اینجاست جای دیگه نفرستادید؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef