#کتابدا🪴
#قسمتدویستشصتهشتم🪴
🌿﷽🌿
پرستار گفت: خانم برو یه بار دیگه نگاه کن گفتم: باور کنید، نبود.
دوستام هم گشتن
پرستار گفت: مگه ممکنه خانم. ما خودمون الان ایشون رو ویزیت
کردیم. چطور شما ندیدید؟
گفتم: خب ندیدیم دیگه
پرستار با ما داخل سالن شش بالای تخت سه که رسیدیم، ایستاد و
گفت: بفرمایید، تخت سه، عبدلله معاویه
باورمان نمی شد. این عبدلله بود؟! این قدر لاغر و نحیف قیافه اش
از شدت ضعف و بی رمقی به قدری عوض شده بود که او را
نشناخته بودیم. باندپیچی سرش آنقدر زیاد بود که انگار به سرش
عمامه بسته اند، لوله هایی از بین باندهای سرش بیرون آمده بود
که خونریزی های توی سرش را تخلیه می کرد و توی شیشه ای
کنار تخت می ریخت. با اینکه چشمانش باز بود ولی فقط سفیدی
اش دیده می شد. رنگ و رویش خیلی پریده بود. به بالا تنه
عریانش کلی دم و دستگاه پزشکی وصل کرده بودند و عبدلله با
اکسیژن تنفس میکرد به دستانش هم خون و سرم وصل بود
زینب رفت بالای سر عبدلله معلوم بود بغضش را می خورد و
گریه اش را کنترل می کند. خم شد و با حالت مادرانه ای سر
باندپیچی شده عبدلله را بوسید. با دیدن وضع عبدلله خیلی ناراحت
شدم. چشمانم پر از اشک شد، دلم می خواست گوشه ایی بنشینم و
یک دل سیر گریه کنم. یاد شلوغ کاری هایش افتادم. همیشه آدم را
می خنداند. من فکر می کردم خیلی وقتها که از دیدن صحنه های
دلخراش عصبی می شود یا چیزی رنجش می دهد، شلوغ کاری
می کند. نسبت به من و لیلا خیلی غیرتی بود تا یک نفر غریبه وارد
جنت آباد می شد، خودش جلو می آمد و می گفت: چه کار دارید؟
وقتی، من جوابت رو میدم. به ما هم می گفت: شما برید. من هستم
از نظر جسمی هم خیلی لاغر و نحیف بود. طوری که شکمش به
پشتش چسبیده بود. آدم دلش نمی آمد، کاری بهش بگوید ولی وقتی
خودش می دید. ما کاری می کنیم یا چیز سنگینی بر می داریم که
جا به جا کنیم، ناراحت میشد. همیشه می گفت: چرا تو این کارها
رو انجام میدی؟ به من بگو مگه ما مردیم ؟ برای چی اومدیم
اینجا؟ بعد سرش را پایین می انداخت و با دست اشاره می کرد که
برو. واقعا در این مدت برای من و لیلا مثل برادر واقعی بود، نسبت
به زینب خانم هم حس خاصی داشت و او را مادر خودش می
دانست. آن روزی که به مدرسه دریابد رسایی رفتیم، عبدلله وقتی
دید بچه های سپاه چطور قتل عام شده اند، دیگر طاقت نیاورد.
همه اش میگفت: جنت آباد دیگه خبری نیست. من می خوام برم.
چون برادرهایش حسن و خلیل توی خطوط بودند، می گفتیم: حالا
لازم نیست بری اینجا به وجودت نیازه. صبر کن، ولی عبدلله
همان روز رفت و ما دیگر او را ندیدم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef