eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 دست فوزیه را گرفتم و به طرف مسجد رفتیم. فوزیه با دیدن دایی اش بیشتر گریه کرد. من با دایی فوزیه سلام و علیک کردم و گفتم: حالا نمیشه فوزیه هم بمونه؟ گفت: فوزیه بمونه، این یکی بمونه، اون یکی بمونه، پس من اومدم برای چی؟ چه کسی رو ببرم؟ مادرشون هم که بدون دخترها نگران می مونه چون باید سریع بر میگشتم، فوزیه را دلداری دادم. صورتش را بوسیدم و گفتم: ایشالله زود برمی گردی، بعد فوزیه را در همان حال تنها گذاشتم و از مسجد بیرون آمدم. شب که به مسجد برگشتم، خانواده وطنخواه رفته بودند. فقط صباح مانده بود و صالحه که جزو نیروهای ذخیره سپاه بود و با آنها همکاری می کرد. وقتی از فکر دخترهایی که رفته بودند درآمدم دیدم بچه ها همچنان مشغول حرف زدن و یادآوری خاطرات شان هستند. تا دیر وقت زیر نور کم سوي فانوس کار کردیم. آن شب یک اکیب چهار، پنج نفره پزشک هم از بهبهان آمدند. فردا صبح هم اسلحه به دست گرفتند و به خط رفتند. قبل از آمدنمان به مطب یک دکتر داروساز به اسم دکتر سعادت هم از بهبهان برای کمک آمده بود. او معمولا توی مطب می ماند. فردی لاغر اندام و قد بلند بود که چشمانی تقریبا سبز رنگ و موهای فرفری داشت. موقع حرف زدن خیلی آرام صحبت می کرد. شدیدة اهل مقررات و انضباط بود. حتی لباس خوابش را هم آورده بود. شب ها لباس کارش را در می آورد و لباس خوابش را می پوشید. موقع رسیدگی به مجروح آن چنان آرام و ظریف کار انجام می داد که احساس می کردیم ما در مقابل او آدم های خشن و بی دقتی هستیم. بچه ها می گفتند: معلومه تو یه خانوادش مرفه بزرگ شده که این طوریه. هنوز سختی های اینجا رو ندیده انفجارها که شدید بشه، باید ببینم چی کار میکنه اون گروهی که روز اول مطب اومدن و از گروهک ها طرفداری می کردند، با اینکه دکتر سعادت شیک نبودند، در رفتند، این با این کارهاش ببینیم چقدر دوام میباره، هر چه می گذشت تعجب مان درباره دکتر سعادت بیشتر می شد. او آنقدر متواضع بود که اگر کسی نمی دانست فکر می کرد، امدادگر است. کارش که تمام می شد توی یکی از اتاق های خالی می رفت، در را می بست و دور از چشم همه به نماز و دعا می ایستاد. آنقدر زیبا دعا می خواند که ما با صدای پر سوز و گداز او پشت در اشک می ریختیم. حالت های روحانی دکتر سعادت در روحیة ما تأثیر می گذاشت. من به این نتیجه رسیده بودم که آرامش دکتر در کارها و رفتارش در اثر همین دعاها و نمازهای با توجه و جهادی است. آنوقت ما همه ظرافت ها و دشت هایش را به حساب مرفه بودن او گذاشته بودیم. برخلاف آقای نجار که از او حساب می بردیم و میترسیدیم، با دکتر سعادت خیلی راحت تر بودیم، او محترمانه با ما صبوری می کرد. همیشه به او به چشم یک بزرگتر و فردی قابل اعتماد نگاه می کردیم، یادم می آید بعد از ظهر روزی که علی را به خاک سپردم وقتی مرا دید، پرسید: کجایی خواهر حسینی؟ از صبح تا حالا پیدات نیست. بغض کردم. اما سعی کردم اشکهایم نریزد. در حالی که صدایم می لرزید گفتم: مگه نمی دونید دیشب برادرم علی شهید شد، رفته بودم جنت آباد برای دفنش. چشم هایش پر اشک و صورتش قرمز شد. نگاهش را پایین انداخت. وقتی گفتم: علی هم مثل بابا من رو تنها گذاشت و رفت، یکهو بغضش ترکید و صدای گریه اش بلند شد. دستش را روی صورتش گذاشت و به طرف اتاق راه افتاد. گفتم: دکتر چرا این طوری می کنید؟ من اومدم اینجا که شما به من دلداری بدید. با گریه گفت: نه خواهر حسینی من نمی توانم، من مثل شما طاقت ندارم. این را گفت و رفت توی اتاق، صدای گریه اش از پشت در بسته اتاقش می آمد، نتوانستم دیگر بایستم. از مطب زدم بیرون. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef