#کتابدا🪴
#قسمتدویستنودهشتم 🪴
🌿﷽🌿
دنده هایش را که از شدت لاغری
بیرون زده بود، کاملا حس کردم. با اینکه دیگر به مرده و مرده
کشی عادت کرده بودم، یک حالی شدم. تور چراغ قوه را این
طرف و آن طرف گرفتم فقط کاسه آبی بالای سرش بود و
جانمازی که تسبیحی از آن آویزان بود سر طاقچه دیده می شد
عبدلله رفت، در خانه را باز کرد و بقیه داخل آمدند. راننده پتویی
که روی پیرمرد بود برداشت و کمي الیاف پهن کرد، بعد چند نفری
او را بلند کردند و روی او گذاشتند و با همان حال او را بلند
کردند، پسر همسایه وقتی جنازه را بیرون آوردند به حالت فرار
عقب دوید گفتم: این بدبخت مرده، نمی خوردت
از سر و صدای ما دو، سه تا مرد و زن همسایه از خانه هایشان
بیرون آمدند. پرسیدم
خانواده این پیر مرد کجا هستند؟
گفتند: همه شون رفتند. هر کار کردند، این پیرمرد حاضر نشد
باهاشون بره خدا بیامرز می گفت: من از خونه ام نمیرم
پرسیدم: کی دیگه کسیی تو این محله نیست؟ گفتند: چرا، هستند، اون
طرف تر همه هستند
گفتم: شماها هم باید برید، عراقی ها از سمت جاده کمربندی دارن
مییان. یکی، دو روز دیگه اینجا هم میره زیر آتیش.
تا راننده ماشین را سر و ته کند و از کوچه بیرون بیایم، سروکله
آدم های محله پیدا شد پسرها از آنها هم خواستند، روستای شان را
ترک کنند. توی راه برگشت هوا تاریک تر شده بود و ماشین توی
گودال و دست اندازهای بیشتری می افتاد. ما هم بی اختیار روی
جنازة چون پخت می افتادیم، عبدلله شلوغ می کرد و با خنده به بچه ها می گفت: اگه تا حالا امیدی زنده بودنش بود و جونی
داشت، دیگه تموم شد. ما گشتیمش جنازه را به بیمارستان طالقانی بردیم، تحویل دادیم و به مسجد برگشتیم. آن شب پای مان مسجد نرسیده، باران سرزنش و توبیخ بر سرمان ریخت. اول از همه محمود فرخی و و بقیه دعوایمان
کردند. می گفتند برای چی این وقت شب بدون اجازه، بی هماهنگی می افتید می رید؟ چه معنی داره؟ مگه شما بی کس و کارید؟ مگه شما شرخرید؟ برای چی می رفتید؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef