#کتابدا🪴
#قسمتدویستهشتاد 🪴
🌿﷽🌿
توی این دست اندازها و بالا پایین پریدنها
چشمم به گردن جوان ارتشی بود. خونریزی اش کمتر شده بود
ولی هرچه می گذشت حالش وخیم تر می شد، خدا خدا می کردم
ترکش هایی که به بدنه ماشین می خورند و صدای شان را میشنوم به لاستیک ما أصابت نکنند وگرنه کارمان زار می شد، یک
دفعه جوان موج گرفته که ساکت و بی آزار پاهاش را دراز کرده
بود، کف سفید بالا آورد و بعد از آن شروع
کرد به لرزیدن. نگاهش کردم هیكل لاغر و نحیفش میگفت چند روزی است که غذا نخورده، از شدت گرسنگی گونه هایش فرو
رفته و از چشم ها و صورت استخوانی اش مظلومیت می بارید.
از تیپش معلوم بود که کارگر بندر است. دو نفری که پشت وأنت
بودند کنارش نشستند و بدن لرزان او را نگه داشتند. باز هم کف
بالا می آورد. قیافه سبزه اش دیگر به زردی می زد. راننده همان
مسیر قبلی را برگشت
وقتی از زیر آتش درگیری ها بیرون آمدیم، توی خیابان چهل
متری نگه داشت. سرش را از شیشه بیرون آورد و پرسید: خواهر
کجا بریم؟
گفتم: طالقانی، حالش وخیمه. توی مطب شیبانی نمی تونیم کاری
برایش بکنیم گفت: تا اونجا میرسه؟ گفتم: توکل به خدا
با سرعتی که ماشین داشت تا آنجا زمان زیادی طول نکشید. تا
ماشین دور بزند و دنده عقب بگیرد، یکی از مردها پایین پرید و با چند پرستار و برانکارد برگشت. مجروح را پایین توی آن حالتش
خیلی حرف گوش کن شده بود. هر کاری می گفتند، بدون
کوچکترین مکثی انجام می داد. او را هم به اورژانسی منتقل کردند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef