eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 ‌🪴 🌿﷽🌿 فصل بیستم اگر اشتباه نکنم، روز شانزدهم یا هفدهم ساعت حدود یک بعدازظهر بود. مشغول تعمیر و گلوله گذاری بودم که صدا زدند؛ مجروح آورده اند، سریع برانکارد برداشتیم و رفتیم بیرون مجروحی را کف وانت خوابانده بودند. زانوانش ترکش خورده بود و درد زیادی داشت آقای نجار را صدا زدیم. آمد توی وانت جراحتش را بررسی کرد و گفت: به احتمال زیاد شکستگی داره. پیاده اش نکنید وسایل کار آقای نجار را آوردم. مثل همیشه اول بالای جراحت هایش را بستیم و ژم وصل کردیم، مجروح که مردی آتش نشان بود و لباس کار سرمه ایی رنگی به تن داشته بدجور درد می کشید و ناله می کرد. از شدت ضعفي ناشی از خونریزی، عرق کرده بود و میلرزید. آقای نجار آمپول مسکنی به وریدش تزریق کرد و بعد جراحی را پانسمان کردیم. بعد از آتل بندی به یکی از مردهای همراهش گفتیم: پایین پایش بنشیند و پاهای مرد را نگه دارد تا تکان های ماشین مجروح را اذیت نکند من هم سرم را نگه داشتم توی فواصل این کارها با حاتم، رانندة وانت قرمز رنگ آتش نشانی سلام و علیک کردم و او شهادت پدر را تسلیت گفت. با حاتم و خانواده عرب زبانش از خیلی وقت قبل آشنا بودم آنها همسایه بابا و خاله سلیمه بودند. زن حاتم، شبیه خیلی با خاله سلیمه جور بود. هر وقت مهمان عجم داشتند، دنبال خاله می آمد تا او به خانه شان برود. او می خواست خاله در تهیه غذاها و پذیرایی از مهمان های فارسی زبانش کمکی کند. در اعیاد فطر و قربان هم که اهمیت ویژه ایی برای اعراب دارد، آنها برای عید دیدنی به خانه ما می آمدند و بابا و دا هم به خانه آنها می رفتند حاتم تند می رفت و صدای ناله همکار مجروحش توی دست اندازهای جاده تبدیل به فریاد می شد، آن قدر که در این جاده رفت و آمد کرده بودم، تمام زیر و بم جاده و کناره هایش از بر بودم. دست اندازهایی که با اصابت خمپاره ایجاد شده بود، جاهایی که بلدوزرها کنده بودند تا گونی ها را برای سنگر ساختن پر کند، تطل های تزیینی وسط بلوار که پری نمی داد و به همین خاطر، به نخل ابولهب مشهور بوده با آنکه زیاد قد نکشیده بودند وخته بودند، خمپاره هایی که توی بیابان های اطراف جاده افتاده، عمل نکرده بودند و همین طور لانه دو، سه تا ماشین سوخته که کنار جاده متوقف مانده بودند، فکر می کردم این جاده را چشم بسته هم می توانم بروم و بیایم، سخت ترین سمت جاده البته بعد از گذر از پل، وقتی بود که می خواستیم از فلکه پمپ بنزین دست چپ بریم و راهمان را به طرف آبادان ادامه بدهیم. در این نقطه ما به لحاظ جغرافیایی و بعد تر به نیروهای عراقي مستقر در آن طرف شط نزدیک می شدیم و در تیررس شان قرار رفتیم، چیزی که بیشتر همه را می ترساند، احتمال انفجار پمپ بنزین بود که در این تمیزت تا شعاع زیادی همه چیز را درو می کرد و به هوا می فرستاد علوی در اورژانس بیمارستان برانکاردی آوردند و پرستارها با احتیاط مجروح را برداشتند. سرم را دست یکی از پرستارها دادم و با حاتم وارد بیمارستان شدیم. آنجا دو، نفر از پسرهای مسجد را دیدم. سلام و علیک کردیم. پرسیدند: مجروح آوردید؟ گفتم: آره، همون مجروح رو برانکارد رو ما آوردیم. گفتند: برای برگشت وسیله دارید؟ گفتم: آره. همون وانت قرمزه که جلوی دره. گفتند: پس ما هم با شما می آییم. وسیله ایی که ما رو آورد منتظرمون نموند و رفت حاتم که آمد، پسرها که از بین شان فقط اسم غلامرضا خاطرم مانده، با او سلام و علیک کردند و گفتند: با ما به خرمشهر بر می گردند. از دو نفر همکار خانم یکی به همراه پسرها عقب وانت نشست. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef