#کتابدا🪴
#قسمتدویستهفتادششم🪴
🌿﷽🌿
گفتم: مگه از اول قرار نبود، می آیی جنت آباد کار کنی؟ کسی
مجبورت که نکرد بیایی خودت اومدیا حالا هم مگه برای من کار
میکنی اصلا، دست به هیچ کاری نزن بذار برو
گفت: درسته خودم اومدم، خودم خواستم ولی من هم آدمم، خسته
میشم.
به او حق می دادم ولی چاره ایی نبود کلی کار سرمان ریخته بود.
اگر قرار بود جا بزنیم تکلیف جنازه ها چی میشد من که از او
قلمی تر بودم و شر و فرز این طرف و آن طرف می دویدم، دیرتر
خسته می شدم، با این حال دیگر بریده بودم. چه برسد به لیلا که
موقع برداشتن تابوت سنگین به هن و هن می افتاد، عرق می کرد
و به من که تند راه می رفتم همه اش می گفت: یواش تر، چه
خبرته؟ چرا این قدر تند میری ؟
میگفتم: پدر، کار داریم. گاهی اوقات هم برای شوخی می گفتم: لیلا
من تند نمیرم خود این شهید من رو می بره. برای رفتن به بهشت
عجله داره
روزهای تقریبا چهاردهم، پانزدهم به بعد، ظهر هر کجا
بودم خودم را به محل توزیع غذا می رساندم
این بهترین راه برای رفتن به خط بود. چند بار که از آقای نجار
دارد و وسایل خواسته بودم. با خنده بهم گفته بود: امر بهت مشتبه
شده، دکتری؟
من هم می خندیدم و می گفتم من هیچ ادعایی ندارم او هم خودش
وسایل کنار می گذاشت و می گفت: هر کی میخواد بره خط، اینها
رو ببره
هر چه می گذشت، بیشتر به ضرورت حضور نیروهای امدادگر
در خطوط میرسیدم قبال شنیده بودم خیلی از بچه ها به خاطر
جراحت های کوچک از دست می روند. ولی وقتی یکی از
نیروهای خط جریانی را برایمان تعریف کرد، دیگر نمی توانستم
آرام و قرار بگیرم أو می گفت: یکی از بچه های مدافع شهر ترکشی
به شکمش می خورد و روده هایشان بیرون می ریزد. او روده
هایش را با دست جمع می کند و توی حفره شکمش میگذارد و به
طرف عقبه راه می افتد، توی مسیر چند بار از حال می رود و
چند ساعت بعد به شهادت می رسد
یک روز کیسه کمک های اولیه را برداشتم و از مطلب بیرون
آمدم. سر کوچه ایی که غذا را در آنجا می پخشند، وانت ها آماده
بودند. غذاها را با دیگ نوی وانت گذاشته بودند. خواستم سوار
شوم، گفتند: کجا؟
گفتم: می خوام بیام غذا توزیع کنم. گفتند: پس ما چه کارهایم ؟ تو
زنی، نمی خواد بیای هر بار که نیروها جدید می شدند، باید کلی با
آنها کل کل می کردم تا بالاخره راضی بشوند من همراهشان بروم.
گفتم: شما چه کار دارید؟ من امدادگرم. میخوام به مجروحها
رسیدگی کنم.
کیسه نایلونی که وسایل امداد را در آن ریخته بودم، بالا گرفتم،
نشانشان دادم و بعد پریدم بالا ماشین حرکت کرد. کنار دیگ ها
نشستم. باد که بینی در دیگ را انداخته دیدم خورشت فاسولیه پخته
اند. سینی را روی دیگ گذاشتم و با دست آن را نگه داشتم. راننده
از چهل متری به سمت کشتارگاه پیش می رفت. از سر بازار روز
چاسبی که عبور می کردم، بلند شدم و ایستادم چشمم به خانه ایی
که دایی نادعلی دو، سه ماه پیش اجاره کرده بود، افتاد. خانه
قشنگی بود. خیلی برای نظافت زحمت کشیدیم. دلم می خواست
الان دایی جلوی در خانه ایستاده بود و من می دیدمش، دو هفته
بیشتر بود از آنها بی خبر بودم. سر جایم حوالی کشتارگاه در
حاشیه خیابان مرد جوانی را دیدیم که لنگان لنگان راه می رفت.
پسرها به سقف کوبیدند. راننده نگه داشت. می خواستند به او غذا
بدهند. من که
دیدم پایش زخمی است، گفتم: با ما بیا. بعد از اینکه غذاها رو پخش
کردیم، برمی گردیم مسجد پات رو می بندیم و قبول کرد و ماشین
درباره راه افتاد. هر چه جلوتر می رفتیم، خیابان ها خلوت تر و
انفجارها بیشتر می شد، راننده هم مرتب سرعتش را کم و زیاد می
کرد. دیگ خورشت لق می زد و روغن آن بیرون می ریخت. با
یک دستم دیواره وانت و با دست دیگرم دیگ را نگه داشته بودم.
با شنیدن صدای سوت خمپاره روی دیگ خم میشدم تا از ترکش
ها در امان باشم. یک چا سرعت ماشین کم شد، سر بلند کردم
چند نفر اسلحه به دست جلوی سوله ایی ایستاده بودند و به راننده
اشاره می کردند به طرفشان برود. راننده دنده عقب گرفت، از
جاده خارج شد و به طرف سوله رفت.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef