eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 نمی دانستم داروها را بگذارم یا با خودم برگردانم. یک سری از وسایل پانسمان و ضدعفونی را جدا کردم و گفتم: اینا رو بدید سربازها ببرن جلو. یکی از پسرهایی که قبلا صندوق مهمات برده بود، گفت: بدین من بیرم. وسایل را گرفت، روی جاده قل خورد و خودش را به آن طرف جاده انداخت. تا او برگردد، این چند نفر درباره اینکه چطور از زیر این و آتش بیرون بیایند صحبت کردند. دست آخر راننده گفت: على لله خدا بزرگه. سوار شید. همین جوری که اومدیم، برمی گردیم. به من گفتند: شما به پشت کابین تکیه بده تا کمتر در معرض خطر باشی. خودشان هر کدام یک گوشه را چسبیدند. راننده توی خاکی دنده عقب گرفت و به موازات خانه های پیش ساخت حرکت کرد. این مسافت کوتاه را چنان توی دست انداز و گودال ها می افتاد و بیرون می آمد که دل و روده مان توی دهان مان آمد. بالا می رفتیم و به کف وانت کوبیده می شدیم. تمام استخوان های کمر و پاهایم خرد شده بود. پسرها داد می زدند: داغون شدیم. آن یکی می گفت: برو برو، گاز بده. درست روبه روی جاده کمربندی، راننده پایش را روی گاز گذاشت. از شیب کنار جاده بالا پرید و مستقیم توی جاده کمربندی پیش رفت. دوباره آتش روی ما زیاد شد. یکی از پسرها کف وانت خوابید. من و بقیه هم مچاله شده بودیم. از تیررس گلوله ها که دور شدیم، نفس راحتی کشیدیم. راننده همان مسیر قبلی را طی کرد. جلوی مسجد جامع که پیاده شدم، از همان جلوی در از علی پرسیدم. جوابها منفی بود. دو، سه ساعت بعد با زهره و دخترها سراغ دا رفتم، وارد حیاط که شدم، دیدم زن عمو غلامی دارد مثل ابر بهاری گریه می کند. پرسیدم: چی شده؟ گفتم: حالا خدا بزرگه، شاید تا شما بخواهید جمع و جور کنید و بروید، اینها گورشون رو گم کرده باشند یا خدا طور دیگری بخواهد و جنگ تمام بشود همان طور که گوله گوله اشک می ریخت، گفت: خدا از دهنت بشنوه. دعا کن من دلم نمی خواهد از خرمشهر بروم. چطور خونه زندگیم رو رها کنم، خیلی سخته همسایه های دیگر دورش را گرفتند و دلداریش دادند و گفتند: ناراحت نباش، اگه اوضاع همین طور پیش بره همه ما باید برویم. خیلی دلم می خواست دا را هم با آنها بفرستم، چند بار دور و بر مسجد شیخ سلمان را کوبیده بودند حتی خمپاره داخل حیاط مسجد هم خورده بود. یکبار که توی دیوار جای ترکش خمپاره را دیدم از دا پرسیدم: چی شده؟ گفت: بچه ها رفته بودند تو کوچه من رفتم دنبالشون. وقتی برگشتم دیدم خمسه خمسه خورده. چند نفر هم مجروح شدن. یکی شون که خیلی حالش بد بود، بردند بیمارستان. باز یکبار دیگر وقتی همه خواب بودند، خمپاره گوشه حیاط خورده بود و همه را وحشت زده از خواب پرانده بود. دا این ها را می دید ولی اصلا حرفی از رفتن نمیزد. هر بار به دا میگفتم: بیا شما هم برو، میگفت: کجا برم؟ شماها رو بذارم کجا برم، مگه شما اینجا نیستید؟ میگفتم: ما کار داریم. شما بیا برو بچه ها گناه دارند. می گفت: مگه جون بچه های من از بقیه عزیزتره؟ ما می مونیم. تا همه هستن ما هم هستیم ولی همه نمی ماندند. جمعیت مسجد شیخ سلمان هر روز کم و زیاد می شد، یک عده می رفتند. یک عده دیگر می آمدند و جایگزین می شدند. خیلی از همسایه ها مثل زن عمو درویش، زن على سالاری، دختر و دامادشان، ننه سلیمه و... رفته بودند. فقط این دا بود که سرسختی می کرد، از کنار زن عمو غلامی گذشتم و به طرف دا و بچه ها رفتم. زهره فرهادی زینب را بغل کرده بود و نوازشش می کرد. بقیه هم با دا و پسرها صحبت می کردند. حسن و سعید که خجالتی بودند، سرشان را پایین انداخته بودند و رنگ به رنگ می شدند، دا تا مرا دید، گفت: چه دوست های خوبی داری. خیلی با معرفت اند. تو هم که نیستی به ما سر می زنند و احوالپرسی می کنند. محسن را هم دیدم. پکر و داغان بود. گفتم: ها چه خبر؟ گفت: چه خبرا بیکاری، بدبختی گفتم: این همه کار توی مسجد ریخته، بیا به گوشه اش را انجام بده. گفت: جارو زدن و آب از شط آوردن شد کار؟ من می خواهم بروم خط، من اسلحه می خواهم میدانستم محسن به خاطر آرام بودنش با آنکه توی مسجد بوده ولی هیچ کسی شناختی نسبت به او پیدا نکرده است. دوره آموزش نظامی هم ندیده، بعید است کسی به او اسلحه بدهد. به خاطر همین، گفتم: تو کار با اسلحه را بلد نیستی، انتظار داری با این کمبود تجهیزات یک اسلحه هم که پیدا می شود، به تو بدهند؟! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef