#کتابدا🪴
#قسمتدویستچهلم🪴
🌿﷽🌿
توی اتاق اصلی دکتر تخت گذاشتیم تا مجروحها اول آنجا معاینه شوند. کتابخانه را
تبدیل به داروخانه کردیم و یکی از اتاق های توی هال را محل
استراحت دخترها قرار دادیم. در حین کار اصلا
حال و حوصله نداشتم. فقط می خواستم سریع کار انجام بدهم و بعد
یک گوشه ایی پیدا کنم و خودم را گم و گور کنم. کارمان که تمام
شد، هوا دیگر کاملا تاریک شده بود. دخترها
خوشحال از داشتن یک مکان امن و مشخص می خواستند شب را
همانجا توی مطب بمانند اما من خداحافظی کردم و رفتم جنت آباد،
می خواستم نزدیک علی باشم.
با اینکه به هوای رفتن سر مزار علی به جنت آباد آمدم اما تمام آن
شب را نتوانستم سر مزارش بروم. هر بار که بلند می شدم، زینب
مانعم می شد، می گفت: مگه روز رو ازت گرفتند. الان خطرناکه.
بغضم را که می دید دلداریم می داد و می گفت: می دونم میخوای
بری با برادرت تنها باشی ولی صلاح نیست الان بری
تا موقع خواب هم از پیشم کنار نرفت. سعی میکرد من و لیلا را به
حرف بگیرد تا توی فکر و خیالمان غرق نشویم. آن لحظات توی
جمع بودن خیلی سخت بود. اصلا دوست نداشتم کسی حالت هایم
را ببیند و بفهمد توی دلم چه خبر است. آخر شب که همه خوابیدند
گوشه دیوار کز کردم و نشستم. اشکهایم حالا فرصت کرده بودند،
بریزند. میدانستم لیلا هم بیدار است و مثل من گذشته ها را می کند. من همه اش توی ذهنم دنبال چهره روشن و واضحی از
علی میگشتم. آخر سه ماه بود که او را ندیده بودم. میخواستم
نزدیک ترین تصویرش را به یاد بیاورم اما هجوم خاطره ها
تمرکزم را بر هم می زد و چهره علی از نظرم محو می شد. فقط
چهره جنازه اش، چشم های نیمه باز و لبخندش
**
صبح برگشتیم درمانگاه مجروح آورده بودند آقای نجار گفت
گفت: اینجا نمی تونیم به ترکش دست بزنیم. به محض بیرون
آوردنش زخم
خونریزی شدیدی می کنه. اگر هم تکون بخوره شریان ها رو پاره
میکنه. ما فقط اینجا این قسمت از دست و سینه اش را ثابت می
کنیم.
بعد به من گفت: وسایل آتل بندی رو بیار، جوان برخلاف دوستانش
که ناراحت بودند، می خندید و میگفت: چیزی نیست. نترسید. ولی
وقتی شروع به کار کردیم، ضعف میکرد و به خاطر خونریزی
اش بی حال می شد. آقای نجار دور تخته های چوب، پنبه گذاشت
و دورشان را گاز پیچید و اطراف ترکش گذاشت. یکی از تخته ها
را هم زیر بغل مجروح گذاشت تا دستش به شكل زاویه داری از
تنه بایستد. بعد با باندهای کشی آتل ها را بست و محکم کرد. دست
مجروح را به گردنش آویخت و به او گفت: مواظب باش با
تکانهای ماشین به جایی نخوری، صاف بنشین و برو. به راننده
آمبولانس هم گفت: یکسره او را به ماهشهر برساند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتدویستچهلم🪴
🌿﷽🌿
این همه کشته های لهیده و دست و پاهای بریده و ... توی جنت
آباد دیده بودم، نمی دانم چرا باز دیدن این صحنه آنقدر برایم مشکل
بود. سعی کردم خودم را کنترل کنم. نمی خواستم ذره ایی ضعف
و ناراحتی از خودم نشان بدهم. چون توی این چند روز تا به حال
مرتب مرا به هم نشان داده بودند و می گفتند: این دختره همون
زهرا حسینی به که باباش و برادرش شهید شدند، بعد که با خودم
حرف می زدند، میگفتند: تو چطور این قدر روحیه داری؟ ما
تعجب می کنیم. انگار نه انگار که بابا و برادرت رو از دست
دادی. اصلا بهت نمی یاد که داغ دیده باشی، همه اش در حال
کاری و خنده رو لب هاته.
آخر ظاهرم را چنان حفظ می کردم که کسی تصور نکند شهادت
بابا و على ما را خوار و ذلیل کرده است. بر عکس با رفتارم نشان
می دادم، با روحیه و اقتدار هستم. در حالی که درونم غوغایی بپا
بود و از تو می سوختم، دم نمی زدم. این فشارها به اضافه دیدن
این صحنه حالم را خراب کرد. دست هایم شروع کرد به لرزیدن.
نمی دانم آقای نجار چه چیزی می خواست که من اصلا حواسم
نبود، یک دفعه داد زد: حواست کجاست؟ چه کار داری میکنی؟
اگر میخوای اینجا بمونی، این وضعش نمی شه، اینجا جای کار
کردنه، نه لوس بازی و غش و ضعف رفتن. هر کی میخواد بمونه
باید دل شیر داشته باشه. از ترس نجار تا آخر سعی کردم به خودم
مسلط باشم. کار بخیه که تمام شد، شنیدم گفت: بیا پانسمانش کن.
چشمانم سیاهی رفت. ضعف شدیدی اول توی سینه ام و بعد در
تمام بدنم حس کردم. اصلا نمی توانستم دستم را بالا بیاورم و
بگویم: نمی توانم، احساس کردم مرا در چاله سیاهی می چرخانند.
چرخیدم و چرخیدم و دیگر چیزی نفهمیدم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef