eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 سه تایی برگشتیم سر راهرو، لای در آن کلاس حدود بیست سانتی باز بود. با اینکه در از لولای در آمده بود، باز نمی شد، انگار از پشت، کسی در را نگه داشته بود. من و حسین هر چه کردیم در را باز کنیم، نتوانستیم. عبدلله گفت: صبر کنید من درست میکنم. . از سوراخی که توپ ایجاد کرده بود به سختی داخل کلاس شد و گفت: پشت در کلی خاک و سیمان و أجر ریخته، نمی داره در باز بشه عبدلله از آن طرف، خاکها را کنار زد. ما هم از این طرف به در فشار می آوردیم، یکدفعه عبدلله با وحشت فریاد زد: یکی اینجاست، یکی اینجاست با حسین در را هل دادیم و به زحمت داخل شدیم. زیر کپه های خاک انگشتان یک بیرون زده بود. به عبدلله گفتم: نترسی، چیزی نیست. نشستم و خاکها را کنار زدم. جنازه ایی در کار نبود. فقط یک پای از ران قطع شده از زیر خاکها بیرون آمد. با از آن قسمتی که قطع شده بود متلاشی و خونی بود. از قسمت مچ، پا را سه تایی گرفتیم و به سختی بیرون کشیدیم، خیلی سنگین بود. به نظر می آمد پای یک آدم نسبتا چاقی بوده، حال هر سه ایمان داشت به هم می خورد. من که از دو شب پیش چیزی نخورده بودم، دل و روده ام دشت توی دهانم می آمد. گفتم: بیایید کمک کنید، اینو برداریم. عبدلله که رنگ و رویش پریده بود و مثل دیوانه ها شده بود، گفت: من اصلا دست نمیزنم گفتم: عبدلله بیا کمک کن دیگه، خیلی سنگینه با اکراه آمد و سه تایی پا را توی راهرو بردیم. من گفتم: باز هم بگردیم. شاید چیزی پیدا کنیم حسین گفت: آبجی تو رو خدا ول کن. بیا بریم. من که فکر می کردم این پای تقی محسنی فر باشد، گفتم: نه حسین، چه فرقی میکنه؟! دست و پای بریده هم جزء بدن شهیده، باید دفن بشه دوباره شروع به گشتن کردیم. البته لای خرت و پرت های توی سالن، پتوها، خرج های آرپی جی، لباس های فرم، پوتین ها و خاک و خلها را گشتم و این بار یک دست پیدا کردیم. دستی که آنقدر از هم پاشیده بود که آدم فکر می کرد ساطوری شده، از خیر طبقه بالا گذشتیم. به پسرها گفتم: بالا نریم. ممکنه خمپاره عمل نکرده اونجا باشه. حسین دست بریده را برداشت و عبدلله هم پا را روی دوشش انداخت. آمدیم توی حیاط، اینجا را گشتیم و یک کیسه نایلون پیدا کردیم. به حسین گفتم: من پا رو تو این نایلون میپیچم. تو یه چیزی برای بستن دست جور کن حسین داخل ساختمان مدرسه رفت و وقتی برگشت دیدم یک پای بریده از زانو با یک پیراهن سپاه با خودش آورده، پای بریده را زمین گذاشت و گفت: بیا این رو هم پیدا کردم دست بریده و این یکی پا را توی پیراهن سپاه گذاشتم. بعد آستین های پیراهن را به هم گره زدم. عبدلله گفت: آبجی این کارها چیه می کنی؟! دل و روده آدم، اول صبحی بالا می یاد. گفتم: عبدلله اگه اینجا بمونن سگ و گربه ها بو میکشن می افتن به جون اینا گفت: حالا چرا می پیچی شون؟ گفتم: خوب نیست تا جنت آباد چشم مردم به اینا بیفته. بسم لله بگید، بردارید بریم. حسین به نایلونی که پا را در آن بسته بودم، اشاره کرد و گفت: عبدلله تو اون رو بردار من بقچه رو برمی دارم دیدم دارند دست دست می کنند، گفتم: بدید به من، منم کمک میکنم غیرتی شدند و گفتند: نه مگه ما مردیم که تو برداری ؟! خودمون می آریم. گفتم: خب. پس هر کدومتون یکی از اینا رو بردارید. وسط راه بقچه و نایلون رو عوض میکنیم. بعد رفتم و دستم را خاک مال کردم و نایلون صبحانه را از گوشه حیاط برداشتم و راه افتادیم، تا به جنت آباد برسیم، عبدلله هي مزه می ریخت و با لحن فروشندگان دوره گرد چی آوردید؟ عبدلله گفت: هیچی. دست و پا آوردیم. زینب گفت: چی؟ دست و پا؟! از کجا؟ گفتم: از مدرسه دریابد رسایی. اونجا که مقر سپاه بود. زینب با تعجب و دلخوری بهم گفت: رفتید مدرسه؟ چرا بدون من رفتی؟ تو که می خواستی بری، میگفتی من هم می اومدم گفتم از اول نیت رفتن رو نداشتیم ولی وقتی از جلوی حزب رد شدیم، یه دفعه به فکرم زد بریم اونجا رو ببینیم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef