eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بلافاصله‌ بعد از او مجروح دیگری آوردند. این یکی هم ترکش های زیادی خورده بود. اقای نجار تند و تند زخم هایش را شستشو می داد. پنس را توی زخم ها می برد و به ما می گفت: میشنوید صدای ترکش رو؟ پنس به ترکش که می خورد صدا میداد و آقای نجار ترکش را می گرفت و بیرون می کشید و سریع بخیه می زد. ترکشی که به پهلوی جوان خورده درد را دست نزد و گفت: باید بیمارستان رسیدگی کنند. شاید آسیبی به روده هایش رسانده باشد. او برای اینکه مرا توی کار راه بیندازد، از من کمک می گرفت. من هم برای اینکه کم نیاورم، تند تند دستورانش را اجرا می کردم. خونریزی مجروح بند نیامده بود. نجار بخیه امیزد. من با گاز خونها را پاک میکردم تا حدود جراحت معلوم باشد. از آن طرف صورت نجار خیس عرق می شد و روی زخم چکه می کرد. مجبور بودم برخلاف میلم با گاز عرقش را بگیرم، جوان مجروح درد می کشید و به خودش می پیچید. خیلی به خودش فشار می آورد صدایش درنیاید. چشم هایش را که جمع می کرد و صورتش مچاله می شد، می فهمیدم چه حالی دارد. دلشوره ام بیشتر می شد. آقای نجار حسابی خسته شده بود و مرتب از مجروح می پرسید: خوبی؟ او هم میگفت: الحمدلله. یکبار آقای نجار در حین کار خیلی خشک و با تحكم گفت: حسینی مسکن اش رو بزن. درحالی که از خودم می پرسیدم: چرا توی سرمش نریخت، گفتم: من بزنم؟ بدون رو در بایستی گفت: نه پس من بزنم؟! آن قدر قاطع گفت که نتوانستم بگویم من این کار را انجام نمی دهم، ترسیدم از مطب بیرونم کند. از طرفی نگران بودم خرابکاری کنم و نجار عصبانی شود و بگوید به درد این کار نمی خوری، برو رفتم جلو، پنبه الکلی را برداشتم و پوست را ضد عفونی کردم و از دور آمپول را زدم. سوزن تا نصف در عضله مجروح فرو رفت. نجار که حواسش به من بود به طرفم قدم برداشت، هول و دستپاچه بقیه سوزن را هم فرو بردم و دارو را تزریق کردم. سوزن را بیرون کشیدم و گفتم: آمپولش را زدم. نوبت ترکش پایش که رسید، احساس کردم اصلا حالم خوب نیست. سوزن بخیه به سختی در عضله پا فرو می رفت. هر بار که نجار آن را فرو می برد، نفسم حبس میشد. احساس میکردم سوزن در قلبم فرو می رود. سوزن را که بیرون می کشید، نفسم به زحمت آزاد می شد و باز قلبم تیر می کشید. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 وقتی به خودم آمدم، حس کردم صورتم می سوزد. دخترها دورم را گرفته بودند. می شنیدم میگویند: نگرانت شدیم، یه دفعه چی شد؟ صدای مهربان زهره فرهادی را خوب تشخیص دادم. گفت خب حق داره. این همه فشار رو کی می تونه تحمل کنه؟! رعنا هم همراهیش کرد: طفلک چشم باز کردم، متوجه موقعیتی که قرار داشتم نبودم. پرسیدم: من کجام؟ جواب دادند: توی مطب شیبانی، حالت به هم خورده کم کم هوشیار شدم. خواستم بلند شوم، گفتند: بخواب. هنوز نباید از جات بلند شی گفتم: اون مجروحه، آقای نجار گفت باید اون رو پانسمان کنم گفتند: ما پانسمانش کردیم، رفت. تو نگران نباش. و با ترس گفتم: آقای نجار کجاست؟ چیزی نگفت؟ ؟ گفتند: نترس خودش هم خیلی ناراحت شده. گفته تقصیر من بود، نباید سرش داد می زدم دراز کشیدم. به دور و برم نگاه کردم. سرم به دستم بود. و پاراوان، دور تخت کشیدند. فشار عصبي کارهای غسالخانه، گرسنگی، بی خوابی، شهادت بابا و علی و دست آخر هم این صحنه جراحت باعث شده بود به این حال بیفتم. البته از روز دومی که غسالخانه ابودم، حس میکردم حالم بد است، به نظرم می آمد تمام رگ های بدنم خشک شده و خونی در آنها جریان ندارد. استخوان های کمر، زانو، آرنج و مچ دستم موقع کار صدا می داد. نور چشم هایم کم شده بود و سرم مدام گیج می رفت. اما حالا که سرم می گرفتم، حس میکردم حالم خیلی بهتر است. سرمم که تمام شد، بلند شدم. گفتند: چیزی بیاریم بخوری؟ گفتم: نه. میل به هیچی ندارم. حرف آقای نجار خیلی بهم برخورده بود. آمدم بیرون مطب. به خودم گفتم: بهش ثابت میکنم من لوس و دردونه نیستم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef