#کتابدا🪴
#قسمتسیصدبیستیکم🪴
🌿﷽🌿
فصل بیست و هفتم
روزهای آخر حال و هوای خاصی داشتم، خودم را فراموش کرده
بودم. دیگر اصلا خودم را نمی دیدم، هر جا می رفتم، هر کاری
می کردم، فقط بابا و علی را می دیدم. بیشتر چهره على جلوی
نظرم بود، نمی دانم شاید داغش تازه تر بود که خودش را بیشتر
حس می کردم. کلافه و دلتنگش بودم. دیگر نه میل به غذا داشتنم
نه می خواستم استراحت کنم. هیچ چیز برایم مهم نبود، کارهایی که
می کردم، مسیرهایی که می رفتم، بر طبق عادت بود. توی ذهنم
مدام با آنها حرف می زدم، تصور می کردم جواب مرا می دهند.
سنگینی قدم ها و حضورشان را حس می کردم
همه این ناراحتی هایم با دیدن وضعیت شهر که دیگر کاملا چهره
جنگی به خود گرفته بود، تشدید می شد. شرایط بحرانی تر و بدتر
شده بود. هر چه از مسجد جامع فاصله میگرفتیم، ترددها کمتر و
محله ها خلوت تر می شد. هر جا پا میگذاشتم، آثار خرابی و آوار
به چشم می خورد، دیگر کمتر خانه ایی بود که ویران شده یا
زخمی برنداشته باشد. ماشین های مردم که توی خانه ها یا کنار
خیابان ها به خاطر نبودن بنزین مانده بودند، درب و داغان شده
بودند. رفتار حیواناتی که تک و توک می دیدیم، عجیب شده بود.
آنها که تا آن موقع با دیدن آدم ها دنبالشان می دویدند و سعی می
کردند کنار آنها پناه بگیرند، حالا تا آدم می دیدند وحشت زده فرار
می کردند، توی مسیرهایی که می رفتیم لاشه خیلی از حیوانها را
می دیدم که این طرف و آن طرف افتاده است. باد می وزید و خار
و خاشاک را در کوچه ها و خیابان های خالی این طرف و آن
طرف می برد همه چیز کابوس شهر ایران در حال سقوط را
تداعی می کرد
هواپیماها هم خیلی راحت در ارتفاع پایین پرواز می کردند. دیگر
از چند پدافندی که روزهای قبل کار می کردند هم، خبری نبود و
خلبان های دشمن مانورشان را می دادنده دیوار صوتی را می
شکنند و اگر بمباران هم نمی کردند، صدای فرشی جنگنده های
شان شیشه های باقیمانده را میشکست صدای شکستن دیوار صوتی
سردردهای بدی ایجاد می کرد
توی مطب تعداد دخترها کم شده بود. من، زهره فرهادی، صباح
وطنخواه و مریم امجدی با بلقیس ملکیان و مهرانگیز دریانورد تنها
دختران مطب بودیم. دیگر جرأت نمی کردیم توی خیلی از خیابان
ها و کوچه ها پا بگذاریم. حتی محله طالقانی که آن را خوب می
شناختم هم برایم خیلی ترسناک شده بود. تنها چیزی که سکوت وهم انگیز آنجا را برهم می زد، صدای خمپاره ها و توپخانه دشمن
بود. دیگر با ترس و لرز مسیر جنت آباد را طی می کردم. همه
اش منتظر بودم توی کمین عراقی ها بیفتم.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef