#کتابدا🪴
#قسمتسیصدسیهشتم🪴
🌿﷽🌿
گفتیم: نه ما اومدیم بریم خط. تا نتیجه هم نگیریم، برنمیگردیم.
اصرار نکردم از تصمیمش برگردد. خودش باید انتخاب می کرد،
چند تکاوری که تقریبا نزدیک ما ایستاده بودند و بلند بلند با هم
صحبت می کردند، نمی دانم سر چه مسأله ایی تیرباری که
دستشان بود، نشان دادند و گفتند: هر کس بتونه با این رگبار بزنه
ما این تیربار
همه رو بهش میدیم
صباح که در آن زمان خیلي تجهیزات نظامی، دوست داشت و خیلی دوست داشت
اسلحه ایی داشته باشد، گفت: من میتونم
من قبلا از سربازها فرق ز. سه با تیربار ژ سه را پرسیده بودم،
درباره تردد مؤثر و غیر مؤثر هرکدام و کمانه کردن گلوله ها کلی مطلب شنیده بودم، اگر اشتباه نکنم، مریم امجدی هم به این
مسائل علاقه داشت، هرچه در این رابطه می شنید، یادداشت می
کرد. به صباح گفتم بی خیال شو، أینا الکی میگن. یه حرفی
میزنن، تو چرا باور می کنی؟ این اسلحه سنگینه، لگدش زیاده. باید
حتما رو پایه بذاری، باهاش شلیک کنی
صباح حرف مرا گوش نکرد. تیربار را روی تک تیر گذاشت و
هم سرش را رو به آسمان گرفت. دوباره گفتم: صباح كله پا می
شی، آبرومون میره ها
گفت: نه، من می تونم.
به محض شلیک تیربار کف حیاط افتاد، سریع دستش را گرفتم و
بلندش کردم. خیلی عصبانی شده بودم ولی خود صباح از خنده
ریسه رفته بود.
یک دفعه برای حرکت صدایمان کردند. فرمانده خطاب به نیروها
گفت: هر کس می خواهد می تواند از همین جا برگردد، کسانی هم
که با ما می آیند باید نهایت همکاری را داشته باشند. رعایت
سکوت و نظم خیلی مهم است. اگر کسی فکر می کند با دیدن
عراقی ها عکس العمل تندی نشان می دهد، اصلا نیاید و چند نفری
گفتند نمی آیند و یک گروه جدید هم به ما پیوستند و این بار روی
هم بیست و دو نفر شدیم. موقع حرکت با خنده به صباح گفتم: اگه من نیومدم، حتما تو اولین فرصت لیلا و از خرمشهر بیرون ببر،
مواظب مادرم اینا هم باش،
می دانستم اگر با لحن شوخی حرف نزنم، حتما اشكم در می آید،
قیافة مصیبت زده دا یادم می آمد و ناراحت می شدم. صباح با چند
نفر دیگر که به مرکز شهر بر می گشتند، رفت، ما هم دوباره راه
افتادیم.......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef