#کتابدا🪴
#قسمتسیصدنودهشتم🪴
🌿﷽🌿
ما را برای نشستن به گوشه ایی در قسمت طولی
هاور، روی نیمکت هدایت کردند. کنارمان پر از کوله های در
بازی بود. نشستیم و فضای آنجا را که تاریک تر از بیرون بود،
از نظر گذراندیم
چیزی نگذشت که دور تا دور هاور پر شد. بقیه را کف هاور جا
دادند. احساس می کردم روی یک چادر جنگی هست دیواره هاي
مقعر هاور مانع از تکیه دادنمان می شد. به بچه ها نگاه کردم. آنها
هم خوشحال بودند. باز یاد دا افتادم. به خودم گفتم: حتما او هم الان
به فکر است و نگران است. همان موقع زهره هم که انگار فکر
مرا خوانده بود خطاب به من و لیلا گفت: کاش یکیتون پیش
مادرتون می موندید
من گفتم: من که نمی تونستم زهره گفت: نه تو که نمیشه بمونی لیلا
با دلخوری گفت: یعنی میگی من باید می موندم؟
زهره خنده اش گرفت، گفت: نمی دونم والااااا
با این حرف زهره نگرانی ام برای دا تشدید شد وجدانم از اینکه او
و بچه ها را تنها گذاشته ام، ناراحت بود. فکر می کردم در حقشان
نامردی کرده ام. از طرفی حق را به خودم می دادم و میگفتم: چرا
بابا برود، على راهش را برود، فقط من به خاطر بچه ها پاگیر
بشوم اگر شهادت خوب است چرا من آن را طلب نکنم، توی این
سرزنش ها و حق به جانب گرفتن ها، کارم را به خدا واگذار
کردم. در دلم نجوا کردم: خدایا اگر کار ما درست است کمکمان
کن، اگر صلاح نیست و تو راضی نیستی ترتیبی بده ما برگردیم
با این حیں توکل کمی خیالم راحت شد. در این بین نیروها صلوات
می فرستادند و تکبر میگفتند. وقتی نظامی هایی که نیروها را
مستنفر می کردند، اعلام کردند که هاورکرافت دیگر گنجایشی
ندارد درها را بستند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef