#کتابدا🪴
#قسمتسیصدنودهفتم🪴
🌿﷽🌿
همچنان نیروهای نظامی وارد اسکله می شدند. اکثرشان سرباز
بودند. بین شان سپاهی هم به چشم می خورد. حدود دویست، سیصد
نفر می شدند. اکثر دسته هایی که وارد می شدند، جعبه های
مهمات با خودشان می آوردند و کنار اسکله میگذاشتند. می دانستم
توی بعضی از جعبه ها فشنگ یا کلت و توی جعبه های فلزی قفسه
های خمپاره انداز است. درباره جعبه های چوبی بزرگی که به
اندازه تابوت بودند از تکاورها سؤال کردم. گفتند: توی این ها
راکت است
هرچه از ساعتی که وعده کرده بودند می گذشت، دلهره عجیبی که
توی وجودم بود قوت بیشتری می گرفت. حضور ما پنج تا دختر در
یک محیط نظامی خیلی به چشم می آمد. هر کسی ما را می دید با
تعجب نگاهمان می کرد. ما هم طوری رفتار می کردیم که کسی
جرأت نکند به ما چیزی بگوید. اما دلهرام بیشتر از چیز دیگری
بود، به خودم می گفتم: اصلا از کجا معلوم هدایت کنندگان
هاورکرافت جزو ستون پنجم نباشند و ما را به دل عراقی ها نبرند
چندین بار خیانت یک عده وطن فروشی را که باعث اسارت
هموطن هایشان شده بودند
شنیده بودم. حضور در شرایط جنگی و سر و کار داشتن با آدم
هایی که نمی شناختیم حسابی ما را محتاط کرده بود. دلم میخواست
لیلا با من نبود و پیش دا می ماند. اگر قرار بود اتفاقی بیافتد، فقط
برای من پیش می آمد. این طوری دا کمتر اذیت می شد و لیلا هم
زیر بار نمی رفت بماند ساعت ده شب بود که آب موج
برداشت و صدای خفیفی آمد بعد کم کم هیئت هاورکرافت روی آب
هویدا شد. هرچه نزدیک تر می شد ابهتش در نظرم بیشتر جلوه
ہی کرد. شکل هندسی منظمی نداشت. مکعب مستطیل طوسی با
دودی رنگی که زوایایش منحنی شده بودند، اندازه اش هم تقریبا به
اندازه یک هلیکوپتر شنوک بود. ملخ آن مثل دو تا ملخ روی سقفش
داشت. خیلی آرام آمد و کنار اسکله ایستاد همه جلوی هاورکرافت
جمع شدند. ما هم آهسته آهسته جلو رفتیم. توی آن تاریکی درست
نمی توانستم تشخیص بدهم هاورکرافت از چه چیز ساخته شده،
فضا فقط با چند چراغ قوه بزرگ و قوي نظامی که دست نظامیا بوده
روشن بود
گفتند: جمعیت کنار برود تا اول مهمات ها را بار بزنند. خیلی
سریع جعبه ها را دست به دست کردند و به داخل هاور انتقال
دادند، بعد یک نفر که لباس ارتشی یکسره ایی به تن داشت از
روی لیست اسامی را خواند و افراد را سوار کرد. این لیست را
طبق امریه هایی که به اسکله تحویل داده بودند، تنظیم کرده
بودند. دل توی دلم نبود. بالأخره ما هم به آبادان راه پیدا می کردیم
و اسم ما را که صدا زدند جلو رفتیم. از روی تخته ای که بین
اسکله و در اودي هاورکرافت گذاشته بودند گذشتیم و یا به داخل آن گذاشتیم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef