#کتابدا🪴
#قسمتسیصدنودچهارم🪴
🌿﷽🌿
یک دفعه به طرف من برگشت و گفت: شما خواهر
سید علی حسینی هستید؟ گفتم: بله. پرسید: شمایی که مجروح
شدی؟ تعجب کردم از کجا این مساله را می داند. گفتم: بله
گفت: شما با این وضعیتی که داری چه جوری میخوای برگردی؟
اصلا نیاز نیست شما برگردید منطقه خانواده شما دینش رو به جنگ ادا کرده. شما هم شهید داده اید هم مجروح شده اید، آواره
شدید و خونه زندگی تون رو از دست دادید. حجت بر شما تمومه،
امام هم اگر بود همین حرف رو می زدخیلی ناراحت شدم، اصلا بهم برخورد. با اینکه تا آن موقع می
گفتم جهان آرا مثل پدر آدم می ماند، زیر لب غرغر کردم: من
می خوام برم. من از بابام اجازه دارم. هیچ کس نمی تونه مانع من
بشه. بچه ها گفتند: آخه ما می خوایم کار کنیم. دوست داریم برویم
آبادان اینجا رسیدیم. ما نمی تونیم بیکار بمونیم
هر کس چیزی می گفت، یک دفعه پاسدار دیگر که توی ماشین
نشسته بود و با آن لحظه ساکت به نقطه ایی خیره شده بود و
ناراحت به نظر می رسید رو به ما کرد و نگاه تندی به ما
انداخت. عصبانیت از نگاهش می بارید. من حقیقتا از این نگاه
نرسیدم. کمی عقب رفتم و کنار زهره فرهادی ایستادم و یواشکی
پرسیدم: اون دیگه کیه؟
گفت: رضا موسوی معاون جهان آرا
جهان آرا ادامه داد: اینجا نمونید. اینجا محیط خوبی برای شما
نیست. اگر لازم شد ما خودمون امریه صادر می کنیم و ازتون
میخواهیم بیایید آبادان
بعد ساکت شد. ما به هم نگاه کردیم که چه کار کنیم. او منتظر بود ما برویم، ما هم منتظر ایم او راضی می شود. بعد از کمی مکث به هم نگاه کردن به این نتیجه رسیدم که جهان آرا تا ما را از اسکله
بیرون نفرستد، ول کن معامله نیست و نمی رود. یواشی به دخترها
گفتم: بچه ها برگردیم آنها با تعجب نگاهم کردند که چطور با آن همه اصرار راضی به برگشتن شدی و کوتاه آمدی؟. دوباره گفتم: خب بریم دیگه، مگه نشنیدید گفتند برید اومدم که راه بیفتم باز به حرف آمدم
و پرسیدم: واقعا اگر نیاز باشد ما رو خبر می کنید؟
می خواستم از حرفشي مطمئن شوم که او واقعا در صورت نیاز
منطقه ما را خبر می کند یا برای راضی کردن ما به برگشتن این
حرف را زد گفت: فعلا که نیازی نیست. گمان هم نمی کنم که نیاز
پیش بیاید. فعلا به نیروی مرد نیاز داریم. ولی اگر لازم شد
خبرتون میکنیم با این حرف مطمئن شدم وعده سر خرمن به ما می
دهد. همین طور که دور می شدیم بچه ها گفتند: پس چی شد؟ چطور راضی شدی برگردی؟ گفتم: این طور که این ها ایستاده بودند تا ما رو راهی نمی کردند دست بردار نبودند. گفتند اگه الان تکاورها
بیان و ببینند ما نیستیم از کجا امریه بیاوریم؟ گفتم: بابا جان ما که
نمی خواهیم بریم. همین طور یواش یواش راه میزیم اینا که رفتند می گردیم. ده دقیقه ایی در حاشیه جاده راه رفتیم، هر بار که
برمیگشتیم، می دیدیم آنها اونجا ایستاده اند تا مطمئن شوند ما واقعا
می رویم، از این طرف ما حواسمان به ماشین هایی که سمت
اسکله می رفتند، می خواستیم در صورت دیدن تکاور ها به آنها
بگوییم منتظر ما بمانند، بعد از مدتی تویوتای جهان آرا و
عبدالرضا موسوی از کنارمان رد شد جلوتر ایستاد. جهان آرا
سرش را از پنجره بیرون آورد و پرسید: می خواهید بایستم،
براتون ماشین بگیرم؟
گفتم: نه، نه. ما سر جاده اصلی که برسیم ماشین سوار می شیم.
پرسید: حالا کجا می خواهید برید؟
گفتم: کمپ B.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef