#کتابدا🪴
#قسمتسیصدنودیکم🪴
🌿﷽🌿
ما که راه را خوب بلد نبودیم، توی گلها و
لجن زارهای این شوره زارها می افتادیم و فرو می رفتیم. این
جور موقع ها خیلی می خندیدیم و دست کسی را که توی این شبهه
باتلاق ها افتاده بود، می گرفتیم و بیرون می کشیدیم. صباح که
قدش از همه بلندتر بود بیشتر می توانست کمک مان کند ولی چون
از خنده ریسه می رفت، نمی توانست درست وارد عمل شود. بچه
ها می گفتند: ما که خودمان با پای خودمان می خواهیم به صحنه
جنگ برگردیم، باید این همه سختی و بدبختی بکشیم، آن وقت یک
عده را باید به زور و زحمت به خطوط بفرستند....
کم کم سر و کله اسکله پیدا شد. دکل های بلند کشتی های را دیدیم
و با خوشحالی و آخرین نوایی که داشتم، به آن سمت دویدیم. اسکله
محوطه بزرگی بود که در یک قسمتش تعداد زیادی جعبه های
چوبی خیلی بزرگ که حامل بسته های کلال و اجناس بود، چیده
بودند، بشکه های بزرگ آبی رنگ و پلمب شده را هم به شکل
منظمی روی هم قرار داده در یک قسمت دیگر انبار کرده بودند.
انواع ماشین ها و لیفتراکها در حال کار بودند و بسته ها را جابه
جا می کردند. چند تا کشتی و لنج هم کنار آب لنگر انداخته بودند.
از چند دژبانی گذشتیم. وقتی میگفتیم: می خواهیم به
آبادان برگردیم، از ورودمان ممانعتی نمی کردند.
دو تا هلی کوپتر در قسمت دیگر محوطه روی باند بودند که آرم
هوانیروز داشتند. یکی شان به محض ورود ما از زمین بلند شد و
گرد و خاک زیادی بلند کرد. نمی دانستیم کدام طرف برویم و از
چه کسی بخواهیم کاری برایمان انجام بدهد. مثل بچه های مظلوم
کناری بمانیم و به رفت و آمدها نگاه کردیم
چیزی نگذشته بود که چند نگاور که با آنها هم از مسجد جامع و
مطب آشنا شده بودیم، سوار بر وانتی وارد اسکله شدند. پدرداماد
مریم خانم جنت آباد هم بین آنها بود لو رفتیم. آنها هم با دیدن ما به
سمت مان آمدند. سلام و علیک کردیم. نوع برخوردشان نشان می
داد از اینکه ما چند تا دختر را اینجا می بینند غیرتی شده و
ناراحتند، پرسیدند: شما، تنهایی تو این محوطه چی کار می کنید؟
گفتیم: آمدیم ببینیم ما را آبادان می برند یا نه؟
گفتند شما چقدر می خواهید آنجا باشید. بسته به اندازه خودتان کار
کردید، بیشتر از وظیفه تون هم زحمت کشیدید، بذارید بقیه به
کارها برسند
گفتم: ما دوست داریم باز هم کار انجام بدهیم، می خواهیم تو منطقه
باشیم، به مدافعین می کنیم. به داد مجروحین برسیم، فضای اینجا برای
ما سازگار نیست
گفتند: آخه بدون امریه که نمی ذارن کسی وارد آبادان بشه گفتیم:
چی کار کنیم. دنبال امریه رفتیم نتونستیم کاری کنیم تازه تو اتاق
جنگ نزدیک بود
امریه گرفتن هم برامون دردسر ساز بشه
گفتند: حالا واقعا تصمیم تون برای رفتن قطعیه؟ نمی خواهید کوتاه
بیاید؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef