#کتابدا🪴
#قسمتسیصدهشتم🪴
🌿﷽🌿
دست تکان دادم. مینی بوسی ایستاد و سوار شدم. امیدوار بودم
خانه آقای بهرام زاده که قوم و خویشمان بودند را آنجا پیدا کنم. او
در پتروشیمی ماهشهر کار می کرد و ارادت زیادی به دایی
حسینی داشت. مطمئن بودم او کمکم می کند. توی ماهشهر هم کلی
خیابان ها را بالا و پایین کردم و از آدم های مختلف سراغ آقای
حمید بهرام زاده را گرفتم آدرس می دادم شکل و قیافه اش این
طوری است. اخلاق و رفتارش آن طوری است، توی پتروشیمی
کار می کنند اما هیچ کس او را نمی شناخت. حتی از زنهایی که
جلوی خانه های شان نشسته بودند می پرسیدم: چنین خانواده ای را
سراغ ندارید؟
اظهار بی اطلاعی می کردند و می پرسیدند: برای چی دنبال
همچین آدمی میگردی؟
وقتی می گفتم: از خرمشهر آمدم و دنبال مادرم میگردم، با
خوشرویی تعارفم می کردند به خانه شان بروم. می گفتند: بیا
خستگی راه از تنت بره، به استراحتی کن، دوباره دنبالشون بگرد
میگفتم: نه. باید برگردم خرمشهر.
بعد همه از اوضاع خرمشهر می پرسیدند. نگران وضعیت جنگ
بودند، پیرزنی خرمشهری که به خانه دخترش پناه آورده بود، ازم
پرسید: مادر یعنی ما برمی گردیم شهرمون؟
درحالی که خودم هم جواب این سؤال را نمی دانستم، گفتم: آره
مادر جون، نگران نباشی...
توی ماهشهر هم نتیجه ای نگرفتم. خسته و بی حال راه می رفتم.
زمین شوره زار آنجا نور آفتاب را منعکس می کرد و چشمم را
می زد. پوستم از آفتاب شدید میسوخت، احساس می کردم مغزم در
حال جوشیدن است. از گرسنگی داشتم تلف می شدم و هیچ پولی
نداشتم. با این فشار گرما، گرسنگی و غریبی، احساس یأس و بی
پناهی هم به سراغم آمد. چند بار بغض کردم ولی اجازه ندادم
بغضم سر باز کند و اشک هایم بریزند
سر جادهایی که به سربندر می رفت برگشتم. مینی بوسی جلوی
پایم ایستاد و در باز شد مانده بودم به راننده چه بگویم. با جیب
خالی سوار بشوم یا نه. همان لحظه دیدم مسافری که در حال پیاده
شدن است به راننده پول داد اما راننده گفت: کرایه ایی نیست.
صلوات بفرست
خوشحال شدم و با خیال راحت بالا رفتم و روی صندلی نشستم از
سربندر هم وارد شرکت نفت شدم و اولش دو نفری که کنار
راننده بودند، گفتند: خواهر ما میریم عقب شما بیا جلو بشین تشکر
کردم و گفتم: من همین جا، عقب وانت راحت ترم و گفتند: هوا
گرمه اذیت میشی و گفتم: نه. ممنونم ماشین راه افتاد، پشت به
کابین نشستم، کف وانت داغ بود. باد گرم به صورتم می خورد و
تمام تنم می سوخت کمی جلوتر یک عده دیگر سوار شدند و تا
آبادان رفتیم. از آنجا هم با وانت دیگری خودم را به خرمشهر
رساندم
پایم که به خرمشهر رسید هوای دیدن زینب خانم به سرم زد، زینب
مثل یک مادر واقعی برایم بود، حتی خودش از من و لیلا خواسته
بود او را مامان صدا بزنیم،....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef