#کتابدا🪴
#قسمتسیصدهفتادنهم🪴
🌿﷽🌿
بعد از چند روز دا گفت: دیگه بیا خونه.
چون از روزی که به سربندر برگشته بودم، فکر رفتن به آبادان را
در سر داشتم می خواستم زیاد با دا روبه رو نشوم. می ترسیدم با
رفتن به خانه مسئولیت بچه ها به گردنم بیفتند و نتوانم به منطقه
برگردم. دا که فکرم را خوانده بود یک بار بهم گفت: نمیذارم بری
همون علی که اومد با خودش برو این طوری نمی ذارم.
نمی دانستم چه بگویم، چطور به دا بفهمانم علی که نیست چطور
باید بیاید. بالاخره یک روز بطرف اتاق میان راه افتادم. زن دایی
هم با من آمد. کانکس ما تقریبا أول شهرک بود و با خانه دایی
فاصله داشت، دا رفته بود بازار و مرغی خریده بود. وقتی می
خواستم وارد خانه بشوم، پیرمردی که در ردیف خانه ما با پسر و
عروسش زندگی می کرد، مرغ را زیر پایم سر برید. گفتم: دا این
چه کاریه؟
گفت: نذر کرده بودم اگر از خرمشهر سالم بیرون بیایی، قربانی
کنم و خون بریزم بعد از گذر از سه پله وارد خانه یک اتاقه مان
شدم. موکت نمدی سبز رنگی کف اتاق دوازده متری را پوشانده
بود. دو طرف اتاق دو تخت دو طبقه که بیشترین فضا را اشغال
کرده دند، قرار داشت. یک کمد فلزی، یک فن کوئل دو منظوره
سرمایشی و گرمایشی تنها وسایل اتاق را تشکیل می دادند. پنجره
کوچکی تنها نورگیر اتاق بود که تور داخل اتاق را روشن می کرد.
خانه دایی هم همین طور بود. منتهی دو اتاقه بود. از آنجا هم
خوشم نمی آمد. تا الان که وارد این اتاق میشدم چون دیگر خانه
خودمان به حساب می آید پذیرشش هم سخت بود. احساس کردم
وارد یک سلول شدمام و این کمپ در واقع اردوگاهی برای ما
است. فرقش این است که اختیارات محدودی داریم. حالم خیلی
گرفته شد. البته کوچکی قضا نبود که آزارم می داد، به اینجا انسی
نداشتم. من خانه خودمان را می خواستم خانه ای که بعد از سالها
رنج و مرارت به دست آورده بودیم و خودمان در ساختنش نقش
اشتیم. از خودم می پرسیدم: آخر چرا ما باید آواره شویم؟ چه دستی
در بدبخت کردن ما قصر است؟....
همین طور که مات و درمانده یک
گوشه کز کرده بودم، دا وارد اتاق شد از گوشت مرغ
سیخ کباب کرده بود، دستم داد و گفت: بخور خیلی کم خون شدی
سیخ را از سیم فلزی کلفتی صاف و درست کرده بودند. چون بچه
ها دور و برم بودند. دلم نمی آمد کباب را خودم بخورم.
دا که دید ماتم برده، فکر کرد از خوردن گوشتی که با آن سیخ
درست شده اکراه دارم، گفت: به دلت بد نیار، این یسخ رو پسرها
آوردن، خوب هستش رو آتیش حسابی داغش کردم، تمیزه
گفتم: نه دا این چه حرفیه! راستش نمی تونم این رو بخورم بده بچه
ها گفت: مگه همه اش چقدر هست که به بچه ها هم بدهم ؟!
گفتم: دا من نمیخوام دا به بچه ها گفت: پاشید باید بیرون ناراحت
شدم. گفتم: دا این طوری کنی لب نمی زنم ها
آخر سر رضایت داد یک سیخ جوجه کباب را بین ما تقسیم کند. تا
ظهر بقیه مرغ را هم خورشت پخت، پشت کانکس با آجر
اجاق درست کرده بود و با هیزم زیرش را روشن می کرد. برای
خورشت قیمه چون لبه نداشت نخوه خرد کرده و سیب زمینی
هایش را بدون سرخ کردن توی آن ریخته بود. برنج هم آماده کرد.
سر ظهر به خانواده هایی که در این مدت با آنها صمیمی شده بود،
غذا داد. می گفت: نذری است. بعد از مدت ها دستپخت خوشمزه
دا را می خوردم
کمی بعد از ناهار پسرها روی تخت ها رفتند و بقیه روی موکت
دراز کشیدیم تا استراحت کنیم، پسرها از تخت ها خوششان می
آمد. به نظرم کمی آرام شده و از شلوغ بازی های شان کم شده
بود. با این حال شیطنت می کردند. از آن طرف چشمشان به دهان
بزرگترها بود ببینند چه می گویند و آینده را چطور می بینند
همان طور که استراحت می کردیم دیدم حسن نگاهش به من است
یک دفعه پرسید: کی بر می گردیم خونه مون خسته شدم، شنیدن
این حرف از حسن شیطان و پرهیاهو کمی عجیب بود....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef