#کتابدا🪴
#قسمتسیصدپنجاهیکم🪴
🌿﷽🌿
گاهی از شدت درد خیس عرق
می شدم. کم کم کار به جایی رسید که لبه روسری ام را مچاله و
بین دندان هایم گذاشتم و فشردم. پاهایم را با دست نگه داشتم. فایده
ای نداشت. پرستارها را صدا زدم. گفتند: طبیعیه. تا الان هم چون
بی حس بودی این درد رو متوجه نمی شدى الان برات مسکن می
زنیم و امشب اعزام می کنیم.
گفتم: نه تورو خدا نه. من نمی خوام برم
اشکم در آمد. یاد روزهایی افتادم که علی تک و تنها توی
بیمارستان بستری بود. یا وقتی بابا مصدوم شده بود، یک زمانی
بابا روی در به کار می کرد، یک الوار سنگین روی پایش افتاده و
له و لورده اش کرده بود. توی بیمارستان خوب بهش رسیدگی
نکرده بودند. محل زخم هایش عفونت کرد و دچار تب شد. خوب
یادم بود که بابا چطور درد می کشید، طوری که موقع ضماد
مالیدن شکسته بند از درد بیهوش می شد. اما صدایش در نمی آمد.
من آن موقع چهار سال داشتم. می دیدم دا این جور وقت ها به
بهانه ایی گوشه ایی می رود و اشک می ریزد. بغضش که کم می
شد، پیش بابا بر می گشت
یاد آوری این ها دلتنگی ام را برای بابا و علی بیشتر می کرد.
دوست داشتم الان بالای سرم می آمدند. آن وقت هر چقدر درد
داشتم برایم ناجیز می شد. از آن طرف از این مجروحي هرچند
کوچک که باعث شده بود از شهرم دور بشوم دلخور بودم. به خدا
می گفتم: خدایا چرا حالا میگذاشتی عراقی ها رو که بیرون کردیم
بعد من رو از دست و پا می انداختی
دوباره می گفتم: من که از تو شهادت خواسته بودم. این چیه روزی
من کردیا من طاقت ندارم.
بعد خطاب به بعثی های متجاوز میگفتم: خاک بر سرتون شما که
شلیک کردید به جای خمپاره شصت، توپ دویست و سی می
فرستادید کارم رو تموم می کردید......
پرستار خوش اخلاقی با خطاب قرار دادنم مرا از فکر و خیال
بیرون کشید. گفت: به به چه عجب خانوم بیدار شدن، امروز حالت
خیلی بهتر از دیروزه
بعد که خالی خون و بم را از دستم جداکرد. رگ هایم خشک شده
انگشتان دست و پایم کبود شده و ورم کرده بود. دوست داشتم
مچاله بشوم و دست و پایم را جمع کنم. از گرسنگی داشتم می مردم
ولي خجالت میکشیدم بگویم گرسنه ام. پرسیدم: باز می خواید بهم
سرم وصل کنید؟
گفت: نه دیگه از امروز می تونی غذا بخوری.
رفت و یک بیسکوئیت ویفر آورد و دستم داد. در حال خوردن
بیسکوئیت بودم که زینب خانم، لیلا، زهره، صباح، حسین و عید
محمدی با راننده آمبولانسی که مرا خارج کرده بود،
وارد بخش شدند، زینب قبل از همه به طرفم دوید. سرم را بغل کرد و بوسید و گفت: دختر تو برای چی رفتی این بلا رو سر خودت
آوردی؟ من جواب مادرت رو چې بدم نگفتی میزی خط یه اتفاقی
برات می افته، این مادر بیچاره ات چقدر باید تحمل کنه؟!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef