#کتابدا🪴
#قسمتسیصدیازدهم🪴
🌿﷽🌿
به نظرم اصلا حال شوهرش خوب نبود. انگار تب داشت. مرتب
آب می خواست. یادش میزدند. او هم بی
حال و بی رمق ناله می کرد. از اتاق بیرون رفتم و از پرستارها درباره وضعیت داماد عمو شنبه سؤال کردم. گفتند: حالش
خیلی وخیم نبوده ولى زخمش عفونت کرده و به خونریزی افتاده به
همین خاطر، نیاید آب بخورد.
دوباره به اتاق برگشتم ولی به زن عمو و دخترش چیزی نگفتم.
کمی ایستادم و بعد خداحافظی کردم و از بیمارستان بیرون آمدم.
فردای آن روز باز را هم به بیمارستان شرکت نفت افتاد،
مجروحمان را که تحویل دادیم به راننده ماشین گفتم صبر کند. بدو
بدو به طرف اتاقی که داماد عمو شنبه در آن بستری بود رفتم،
روی تختش نبود. از پرستارها سراغش را گرفتم. یکی شان گفت:
دیشب شهید شد
با تعجب پرسیدم: اون که حالش خیلی بد نبود، فقط تشنه اش بود ولی مجروحی نبود که بخواهد شهید شود؟
گفتند: به خاطر عفونت زیاد این طور شد. عفونت با خونش قاطی
شده بود. اشکم درآمد، داماد عمو شنبه سن زیادی نداشت. نهایتا
چهل سال از خدا عمر گرفته بود. پنج شش تا بچه داشت. آمدم
توی ماشین نشتم. خیلی ناراحت بودم. یک عدم مراقبت جان
یک نیروی خوب یک پدر و یک همسر مهربان را گرفته بود،
صدایمان که کردند از فکر داماد عمو شبه بیرون آمدم. کمی دیگر
آنجا ماندیم و به مجروح ها رسیدگی کردیم، چون آتش شدید شده
بود، به ما گفتند: شما برگردید
خسته و داغان چند تا کوچه و خیابان را عقب آمدیم. وانتی که به
سمت مرکز شهر می رفت، نگه داشت و ما را سوار کرد. هنوز
از محله مولوی بیرون نیامده بودیم که خانه هایی مورد اصابت
قرار گرفت. راننده به آن سمت رفت. صدای زاری و شیون زنها
و مردها با فاصله به گوش می رسید. وانت نگه نداشته پایین
پریدیم. با این سر وصداها یقین داشتم جوان عزیزی دارد جلوی
چشم شان پرپر می شود که این ها این طور بی تاب شده اند. دیوار
جلوی دو تا خانه خراب شده و خاک و گرد و غبار توی فضا پخش
شده بود، یا لله گفتم و پا توی حیاط خانه ایی که سر و صدا از آن
می آمد، گذاشتم. دو، سه تا زن و چند تا مرد دور یک چیزی
ایستاده بودند، زنها خودشان را می زدند و گریه می کردند. مردها
هم داد و بیداد می کردند که: آرام باشید. این طوری نکنید
نزدیک تر رفتم. منتظر بودم با جنازه غرقه به خون کسی روبرو
شوم که دیدم یک گاو ماده روی زمین افتاده. ترکش بزرگی
پهلویش را شکافته و ترکشی های کوچک تری هم به پاهایش
اصابت کرده بود دردناک تر از همه این بود که گاو باردار بود و
به نظر می رسید همین روزها گوساله اش به دنیا می آید، زنها
دور گاو بدجور گریه می کردند. مردها هم هول کرده بودند و به
عربی با هم حرف می زدند. می خواستند شکم گاو را باز کنند و
گوساله را نجات بدهند. از طرفی هیچ کدام جرأت این کار را
نداشتند. این وسط حیوان زبان بسته دست و پا می زد. گاه سرش
را به زحمت بالا می آورد، چشم های وحشت زده اش را باز می
کرد. تقلا می کرد بلند شود، و دوباره می افتاد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef