#کتابدا🪴
#قسمتسیصدیکم🪴
🌿﷽🌿
نجار هم از او خوشش نمی
آمد. به ما می گفت: این بابا درونش با چیزی که ظاهرش نشون میده همخوانی ندارد. این رو اینجا راه ندهید
با همه این اوصاف این آدم دست از سر ما برنمیداشت. مخ ما را
به کار گرفته بود می گفت: باید با من یک گروه تشکیل بدهیم. ما
باید خودمون مستقل عمل کنیم. اگر گوش به فرمان نیروهای دیگر
باشیم، کاری از پیش نمی بریم
گذشته از این ها هر وقت ما را می دید، امر و نهی مان می کرد و
می گفت. شما باید خیلی محکم باشید و موقع راه رفتن، سرتان
پایین باشد و
هیچ کدام از ما به حرف های او توجه نمی کردیم. بین همه، من
بیشتر حواسم به تضادهای رفتاری اش بود و بچه ها را متوجه
تناقض هایت می کردم
تو هم به من می گفت: تو خیلی گستاخی! من هم جوابش را می
دادم که: تو مگر وکیل وصی ما هستی که توی کارهای ما دخالت
می کنی، ما تو را قبول نداریم. روی همین حسابه خیلی با من بد
افتاده بود، می شنیدم به بچه ها می گوید: با این دختره نگردید. این خیلی سر خود و پرروست
از این طرف این حرف ها را می زد و از طرف دیگر سعی می
کرد با تمام سرسختی های من کنار بیاید و به هر زبانی شده مرا
توی کارهایش بکشاند، می گفت او را از دادستانی مامور کرده
انده نیروهای ستون پنجم را شناسایی و دستگیر کند. هر روز که میگذشت ما به روغگویی او بیشتر پی می بردیم. خیلی دلم می خواست هر طور شده مچ اش را باز کنم یک روز نزدیک های غروب که ما مشغول حرف زدن و آماده
کرد وسایل بودیم وارد مطب شد و گفت: توی نیروی دریایی
یک نفر مظنون رو گرفتیم. من میخواهم محاکمه اش کنم. شما هم باید ببینید.
بچه ها گفتند: شما چه کارهایی که کسی رو محاکمه کنی؟ گفت:
من دادیار دادگاهم من گفتم: حالا چه ضرورتی داره ما بیاییم؟ و
گفت: هیچی، بیایید کار من رو ببینید. شما که آن قدر ادعا داری۔
هر چه ما طفره رفتیم او دست برنداشت، به زهره گفتم بیا بریم
ببینیم این راست میگه یا دروغگوست. حواسمون رو
هم جمع می کنیم یه وقت ازش رو دست نخوریم زهره قبول کرد
و راه افتادیم. پیاده تا خیابان لب شط رفتیم، از آنجا دست راست
خیابان دیدیم و کمی جلوتر سر یک نبش، خیابان جلوی ساختمان دو طبقه سفید رنگی ایستاد و گفت: همین جاست، رسیدیم
به ساختمان دقت کردم. به نظرم متروکه می آمد. هیچ صدا و
نوری نبود. گفت: چرا ایستاده اید؟ بیایید تو !گفتم: من الان
دلیلی برای داخل شدن نمی بینم. مگه محل دادگاه شما نیست. شما فرمایید بروید تو
شانه هایش را بالا انداخت و از در نرده ایی وارد حیاط پر دار و
درخت ساختمان شد گشتی زد و برگشت و گفت: مثل اینکه هنوز
مجرم را نیاورده اند. منتظر می مونم مطمئن شدم این آدم همان طور که فکر میکردم ریگی به کفشی دارد، به همین خاطره من گفتم: دلیلی برای موندن ما نیست. شما مثل اینکه ما رو بچه فرض کردی مگه ما بیکاریم؟ اصلا ما نمی خواهیم دادگاهی تو را ببینیم.
زهره هم که کمی ترسیده بود، آهسته به من گفت: حالا چی کار
کنیم؟گفتم: هیچی برمی گردیم. این آدم معلوم نیست چه نقشه ایی تو كله
خرابش داره. غلط نکنم آقا خودش با ستون پنجمی ها قرار داره،
راه بیفت بریم....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef