#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتسینهم🪴
🌿﷽🌿
*تپه شهدا_مرز خطر*
در عملیات والفجر ۴ در نقطهای به نام قوچ سلطان مستقر بودیم محور شناسایی هم تپه شهدا بود
آنجا غالب شناسی هارامحمدحسین به تنهایی انجام میداد
لاغر اندام، سبک، چابک و سریع بود هوش و ذکاوتش هم که جای خود داشت
به خاطر دید مستقیم دشمن روی منطقه مجبور بود که شبها راه بیفتد صبح زود می رسید پای تپه شهدا تا شب صبر می کرد و بعد می رفت میان عراقیها
یک شب که تازه از راه رسیده بود دور هم جمع شدیم و به صحبت نشستیم
گفتیم
محمدحسین تو این همه میروی جلو یکبار برای ما تعریف کن چه کار میکنی؟ و چه اتفاقی می افتد؟
جمع خودمانی بود و محمدحسین میتوانست حرف بزند
لبخندی زد و گفت
اتفاقاً همین پریشب یک اتفاق جالبی افتاد
رفته بودم روی تپه شهدا و توی سنگر عراقی ها را می گشتم که یک مرتبه مرا دیدند من هم سریع فرار کردم آنها دنبالم افتادند
من تا جایی که می توانستم با سرعت از تپه پایین آمدم
نرسیده به میدان مین چشمم به شکاف کوچکی افتاد که گوشه تپه تراشیده شده بود
فوراً داخل آن شدم جا برای نشستن نبود به ناچار ایستادم
خیلی خسته بودم دائم چرتم میگرفت
چند بار در همان حالت خوابم برد دوباره بیدار شدم
عراقیها از تپه پایین آمدند و شروع به جستجو کردند
اول فکر کردند که شاید توی میدان مین باشم به خاطر همین آنجا را به رگبار بستند حدود یکی دو ساعت تیراندازی کردند بعد آمدند و پشت میدان مین را گشتند من همانطور ایستاده مشغول ذکر گفتن بودم
همه جا را گشتند اما اصلاً متوجه شکاف نشدند من هم خوابم میبرد و بیدار می شدم و ذکر می گفتم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسینهم🪴
🌿﷽🌿
امشب، شبِ چهارشنبه، شب نوزدهم ماه رمضان است و شب قدر. شبى كه درهاى آسمان به روى همه باز است و خدا گناه گنهكاران را مى بخشد. يادم رفت بگويم كه امشب، شب هفتم بهمن ماه است، شب هاى طولانى زمستان، بهترين فرصت براى عبادت است.
در اين ايّام، عدّه اى از مردم در مسجد اعتكاف كرده اند. در ميان آنان، ابن ملجم و دوست او; شبيب به چشم مى خورند، آنها اعتكاف را بهانه كرده اند تا بتوانند سه روز به راحتى در مسجد بمانند و به دنبال فرصت مناسب باشند.
اكنون على(ع) به سوى خانه اُم كُلثوم مى رود، هر شب على(ع)، مهمان يكى از فرزندانش است، امشب هم نوبت اُم كُلثوم است. او براى پدر سفره افطارى انداخته است.35
اُم كُلثوم پشت درِ خانه ايستاده است، او منتظر آمدن پدر است. بعد از لحظاتى پدر مى آيد.
خيلى خوش آمدى پدر!
اُم كُلثوم با خود مى گويد چقدر خوب است كه پدر زود افطار كند، او روزه بوده است. خدا كند سفره مرا بپسندد.
على(ع) نگاهى به سفره مى كند، سرش را تكان مى دهد و با چشمان اشك آلود به دخترش مى گويد:
ــ دخترم! باور نمى كردم كه مرا چنين ناراحت كنى!
ــ پدر جان! مگر چه شده است؟
ــ تا به حال كى ديده اى كه من بر سر سفره اى بنشينم كه در آن دو نوع خورشت باشد؟ من افطار نمى كنم تا تو يكى از اين خورشت ها را بردارى!
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتسینهم🪴
🌿﷽🌿
خاطره ي تپه ي 124
سید کاظم حسینی
قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود.گردانها را می بردیم رزم شبانه و عملیات مشابه.عقبه ي والفجر مقدماتی، منطقه
اي بود که تو «فتح المبین» آزاد شد.
یک روز عبدالحسین با مورتور آمد دنبالم.گفت: «بیا بریم یک شناسایی بکنیم و برگردیم.»
منطقه ي فکه، رمل شدیدي داشت.نیرو باید حداقل سی، چهل کیلومتر پیاده روي می کرد تا بعد بتواند توي رمل،
هفت، هشت کیلومتر با تجهیزات برود. اینها را انگار ندیده گرفتم.گفتم:«خب ما که هر شب داریم کار می کنیم.»
گفت: «نه، باید یک برنامه ریزي دقیق بکنیم که آمادگی بچه ها بیشتر بشه.»
لبخند زد.ادامه داد: «ضمناً خاطرات فتح المبین هم دوباره برامون زنده می شه.»
نشستم ترك موتور.گازش را گرفت و راه افتاد.
دور و بر پانزده کیلومتر راه رفتیم.پاي یک تپه نگه داشت، تپه صد و بیست و چهار.پیاده شدیم و رفتیم روي تپه
نشستیم.تو راه به ام گفته بود:«می خوام برات خاطره ي اون تپه رو تعریف کنم.»
فتح المبین، اولین عملیاتی بود که فرمانده ي گردان شده بود.تو همان عملیات هم، از هم جدا شدیم؛ او از یک
محور رفت، و من از محور دیگر.
هوا هنوز بوي صبح را داشت. رو تپه جا خوش کردیم و او شروع کرد به گفتن خاطره، خاطره ي تپه صد و بیست و
چهار:
آن طور که فرمانده ي عملیات می گفت، مأموریت ما خیلی مهم بود. باید دشمن را رد می کردیم، نزدیک چهار
کیلومتر می رفتیم تو عمق نیروهاش تا برسیم به این تپه.آن وقت کار ما شروع می شد:حساسترین لشگر دشمن تو
منطقه، فرماندهی اش این جا مستقر بود.
تازه وقتی پاي تپه می رسیدیم، باید منتظر دستور می ماندیم.گفته بودند: «به مجرد این که شروع عملیات اعلام
شد، شما هم می زنید به این منطقه.»
شب عملیات زودتر از بقیه راه افتادیم.
ادامه دارد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسینهم🪴
🌿﷽🌿
شهادت موسی و عباس خیلی روی علی تاثیر گذاشته بود، توی
حال و هوایی بود که تا آن موقع او را این طور شدیده بودم. علی
که همیشه با کارهایش ما را به جنب و جوش و تحرک را می
داشت، خیلی آرام شده بود. به نظر می آمد، فکر رفتنش را می کند
چند روز از مراسم بزرگداشت شهدا گذشته بود. فکر می کردم
علی کم کم از غصه شهادت دوستانش بیرون می آید و حالش رو
به راه می شود. آن روز من چند ساعتی به خانه پاپا رفته بودم.
وقتی برگشتم دیدم علی کنار پنجره اتاق رو به حیاط ایستاده، لباس
مشکی تنش است و قاب عکسی بزرگی در دست دارد. عکس
خودش توی فاب بود. عکسی که تا بحال آن را ندیده بودم. دا هم توی
ایوان نشسته بود. به دا و على سلام کردم و پرسیدم: این چیه علی،
عکس خودت رو چرا قاب کردی؟
با آرامشی گفت: این رو برای همون روز می خواهم
بعد برگشت و به دا نگاه کرد و لبخندی زد از طرف دیگر نگاه
عصبانی دا نشان می داد چقدر از این حرف ناراحت است. می
دانستم علی عزیزترین کس دا است. خیلی او را دوست دارد. خیلی
همه تعریفش را می کند و قربان قد و بالایش می رود. حتی ما بچه
ها هم پذیرفته بودیم علی خیلی بهتر از ماست. چرا که به درد همه
می رسید و با سختی هایی که خودش کشیده بود باز سعی می کرد
باری از روی دوش دیگران بردارد. می خواستم بدانم حدسم
درست است و او به فکر شهادت است یا نه، به همین خاطر،
دوباره از او پرسیدم کدوم روز رو میگی علی؟ عکسی رو برای
کی می خواهی؟
گفت: همون روزی که همه تون باید بهش افتخار کنید گفتم:
منظورت روز شهادته؟
بقیه حرفم را با نگاه تند دا خوردم. علی گفت: این عکس رو گرفتم
وقتی شهید شدم نو حجله ام بذارید، تا همه بفهمند راهی رو که من
رفتم از دل و جون بوده
بعد از چند دقیقه سکوت دوباره گفت: دوست ندارم وقتی شهید شدم
گریه کنید. دلم می خواهد مثل مادر عباس باشید، صبور و مقاوم
با مسأله برخورد کنید. شما همه رو دلداری بدهید
نمی دانستم چه جوابی به علی بدهم. فقط وقتی دیدم حال دا دگرگون
شده و کم مانده شیون و زاری کند، با علی شروع کردیم به شوخی
و خنده
على از وقتی سپاهی شد برای استفاده از اسلحه همیشه زجر
میکشید، چون دو تا از انگشتانش در هر دو دست به طور مادرزاد
به هم چسبیده بودند و موقع کشیدن گلن گدن به شیار اسلحه گیر
می کرد و دستانش زخمی می شد. همیشه خدا دستان على باندپیچی
بود. دستش به هر جایی می خورد خونریزی می کرد و برای
وضو گرفتن معذب بود. گاهی که بریدگی اش عمیق می شد،کارش به بخیه زدن هم می کشید. خودش می گفت؛ چیزی نیست
نگران نباشید. دا خیلی ناراحت این مساله بود میگفت: چرا این بلاها
رو سر خودت می آوری
بابا خیلی دوست داشت خرج عمل على را تهیه کند و او را برای
عمل جراحی به بیمارستان ببرد، اما آن روزها بیشتر از هزار و
سیصد تومان حقوق نمی گرفت و این عمل حدود بیست هزار
تومان هزینه داشت. به هم چسبیدگی انگشتان على فقط به دستانش
محدود نمی شد. دو تا از انگشتان هر پایش هم با یک پرده به هم
چسبیده بودند. وقتی مدتی طولانی پایش در پوتین می ماند، این
قسمت زخم می شد. وقتی می خواست جورابش را بیرون بکشد،
پوست پایش با جوراب ور می آمد. هر بار با دیدن این صحنه
جگرم کباب ای شد. باند و پماد می آوردم اما نمی گذاشت دست
بزنم با
هماهنگی سپاه قرار شد علی برای جراحی تهران برود. روز
حرکت على بدترین و سیاه ترین روز عمرم بود. از این بابت که
می خواهد دستانش را عمل کند خوشحال بودم. ولی از اینکه از
پیش ما ولو برای مدتی می رفت، می خواستم دق کنم. على فقط
برادرم نبود. دوستم و محرم رازهایم بود. درخواست ها و
چیزهایی را که حتی به دا هم نمی توانستم بگویم، به على میگفتم.
او هم سعی میکرد خواسته ام را برآورده کند. موقعی که کاری از
دستش برنمی آمد طوری مساله را به بابا میگفت که او متوجه
نشود این حرف یا درخواست من بوده است.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef