eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *حق شهادت* پیش از این‌که محمدحسین دوباره به منطقه برود یک روز باهم به گلزار شهدا رفتیم او با دو عصای زیر بغلش آمده بود با هم میان قبور شهدا قدم زدیم و بعد بالای سر دامادمان شهید ناصر دادبین نشستیم به محمدحسین گفتم آقا محمد حسین این جنگ بالاخره کی تمام می‌شود؟ گفت این جنگ نباید تمام شود پرسیدم برای چی؟ گفت به خاطر اینکه به یک تعدادی ظلم می‌شود با تعجب گفتم ظلم ، به چه کسانی ظلم می‌شود؟ گفت به همه کسانی که یک عمر توی جبهه ها جنگیدند وخودشان را وقف جبهه و جنگ کردند اما هنوز به حقشان نرسیدند، حق آنها فقط با شهادت ادا می شود و چنین شد مردان بی‌ادعا به حقشان رسیدند (به نقل از محمدعلی یوسف الهی) *مرگ اگر مرد است گو نزد من آی* *تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ* *من از او عمری ستانم جاودان* *او ز من دلقی رباید رنگ رنگ* *آخرین عملیات* قبل از عملیات والفجر ۸ چند روزی به کرمان آمدم اتفاقا محمدحسین را دیدم که با بدن مجروح به گلزار شهدا آمده بود با تندی صدایش کردم این همه به تو تاکید کردم خودت را به خطر نینداز باز تو می روی خودت را به دشمن نشان می‌دهی و زخمی می‌شوی و بچه‌های مردم توی جبهه بی‌سرپرست می‌مانند سرش را پایین انداخت زیاد ناراحت نباش این مرتبه آخر است چنین کاری می کنم گفتم یعنی چه گفت این عملیات آخرین عملیات است که من شرکت می‌کنم من زیاد حرفش را جدی نگرفتم فکر کردم شاید مثل شوخی های همیشگی اش است اما... (به نقل از سردار قاسم سلیمانی) *وداع آخر* آخرین باری که محمد حسین می‌خواست به جبهه برود مادر عازم سفر سوریه بود موقع خداحافظی به مادرم گفت مادر هر چقدر می خواهی مرا نگاه کن این دفعه، دفعه آخر است شاید دیگر مرا نبینی مادر که به شوخی های محمد حسین عادت کرده بود گفت پسرم انشاالله مثل همیشه زنده برمیگردی محمد حسین گفت مادر این دفعه دیگه شوخی نیست وقتی رفتی حرم حضرت زینب سلام الله علیها حتما دعا کن که شهید شوم مادرم وقتی به چهره اش نگاه کرد دید سخنش کاملاً جدی است خیلی ناراحت شد و بغض گلویش را گرفت پدر نگاهی به محمدحسین کرد بابا الان وقت این حرف‌ها نیست در این موقعیت این چه حرفهایی است که به مادرت می‌زنی؟ محمدحسین مودبانه گفت چه فرقی می‌کند حاج آقا بهتر است از قبل سابقه ذهنی داشته باشید و خودتان را آماده کنید مادر وقتی این حرف را شنید گفت محمدحسین دیگر نمی خواهد به جبهه بروی من طاقت شنیدن این حرف‌ها را ندارم محمد حسین گفت مادر امام حسین علیه السلام فقط مشکی پوش و گریه کن نمی‌خواهد از اینها فراوان دارد امام حسین علیه السلام رهرو می خواهد بعضی‌ها از ۵ تا پسر سه تاشون رو در راه خدا دادند خانواده هایی از سه فرزند دو تا در راه خدا نثار کردند شما فردای قیامت چه جوابی می‌خواهی به حضرت زهرا سلام الله علیها بدهی؟ مادر گفت من با جبهه رفتنت مخالف نیستم خدا پشت و پناهت اما از این حرف‌ها نزن گفت رفتن که می رویم چون صفای جبهه به همه شهر می ارزد این جا حرف از مادیات و وابستگی هاست اما آنجا عشق است و صفا خواهرم گفت چرا حالا فقط تو باید به جبهه بروی؟ آن هم با این تن مجروحت چطور دیگران راست راست توی خیابان‌های شهر بگردند و هر کاری دلشان خواست بکنند آنوقت تو و امثال تو بروید و خودتان را جلوی گلوله قرار بدهید محمدحسین جواب داد من چه کار به دیگران دارم من آنقدر می روم تا روی دست مردم برگردم (به نقل از اقدس یوسف الهی) 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 مکاشفه همسر شهید یک بار خاطره اي از جبهه برام تعریف می کرد.می گفت: کنار یکی از زاغه مهماتها سخت مشغول بودیم. تو جعبه هاي مخصوص، مهمات می گذاشتیم و درشان را می بستیم. گرم کار، یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادري مشکی! داشت پا به پاي ما مهمات می گذاشت تو جعبه ها.پیش خودم فکر کردم: حتماً از این زنهایی است که می آیند جبهه. به بچه ها نگاه کردم. مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند. انگار اصلاً آن زن را نمی دیدند. قضیه کار، عجیب برام سؤال شده بود. موضوع، عادي به نظر نمی رسید. کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست. رفتم نزدیکتر. تا رعایت ادب شده باشد، سینه اي صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم:«خانم! جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشین.» رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: «مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟» یک آن یاد امام حسین (سلام االله علیها) افتادم و اشک تو چشمهام حلقه زد. واقعاً خدا به ام لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست. بی اختیار شده بودم و نمی دانستم چه بگویم. آن خانم، همان طور که روش آن طرف بود، فرمود: «هر کس که یاورما باشد، البته ما هم یاري اش می کنیم.» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 پرسیدم: بابا چرا این قدر گرفته ایی؟ چرا ناراحتی؟ گفت: چرا ناراحت نباشم. وقتی جوونامون دارن پرپر میشن. زن و بچه های مردم دارن قتل عام میشن، ما به جای اینکه بریم بجنگیم، گذاشتن مون قبر بکنیم. من که میرم. اینها هر کاری می خوان بکنن. اصلا اخراجم کنن. غیبت بزنن. من از فردا میرم. خودشون پشت میز نشستن به ما هم میگن بیاییم قبر بکنیم. برای اینکه کمی آرامش کنم، گفتم: بابا کار با کار چه فرقی میکنه؟ خدمت، خدمته گفت: نه فرق میکنه. منی که طرز استفاده از اسلحه رو می دونم با اونی که نمیدونه ، فرقمون اینه که من بهتر می تونم کار انجام بدم. من وظیفه دارم برم با بعثی های کافر بجنگم این حرف ها را که زد، دیگر ندانستم چه جوابی بدهم. او کاربرد سلاح سنگین و سبک را خوب می دانست و با انواع اسلحه آشنایی داشت. خودش با ژ - سه و کلتی که علی از سپاه آورده بود، باز و بسته کردن اسلحه و طرز استفاده شان را به ما یاد داد. سرعت عملش حرف نداشت. حتی چشم بسته هم در عرض چند دقیقه اسلحه را باز و دوباره سر هم میکرد. انگار خودش همیشه آماده چنین شرایطی بود. به ما هم میگفت: توی کارهایتان باید سرعت عمل داشته باشید، باید پارتیزانی عمل کنید بعضی وقت ها صبح ها که کسی خانه نبود بعد از ورزش صبحگاهی اش، طناب بلندی بر می داشت و از هفت، هشت نقطه با فاصله های مساوی گره هایی می زد. می رفت پشت بام، سر طناب را جایی چفت می کرد و محکم می کشید. بعد سر دیگر طناب را توی حیاط پایین می انداخت. خودش هم پایین می آمد. از توی حیاط طناب را می گرفت، انگشتان پایش را به آن گره ها قفل می کرد و با چابکی بالا می رفت. بعد گره ها را باز می کرد. با یک دست طناب را می گرفت و قسمت پایین تر طناب را بین دو کف پاهایش می گذاشت. به این شکل لیز می خورد و پایین می آمد. بعضی وقتها هم از ستون آهنی که وسط طارمه بود، خودش را بالا می کشید، به سقف که می رسید، خودش را رها می کرد. شر می خورد و به سرعت و خودش را توی ایوان پرت می کرد. این کارهایش خیلی برایم عجیب بود. به خودم می گفتم: و چقدر باهوش است. توی همه کارها وارد است. وقتی می دید با تعجب و تحسین وسط و حیاط ایستاده و نگاهش می کنم. می گفت: بیا بابا. بیا تو هم تمرین کن. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef