eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 پدر و مادر پسر که کورمال کورمال دنبال مان آمده بودند به ماشین دست می کشیدند. دنبال در ماشین می گشتند تا سوار شوند. راننده به من گفت: اینا رو برای چی می خواین بیارین اون ور آب همه رو دارند از اونجا می آورند این ور اینها بیایند اون طرف، آواره بشن که چی؟ باز اینجا یکی می یاد به دادشون برسه. اون طرف خطر زیادتره. حق با راننده بود. اگر پیرزن و پیر مرد با ما می آمدند، نهایت باید آنها را به مسجد جامع می سپردم که آنجا هم شرایط خوبی نداشت. اگر خانه خودشان می ماندند، احتمال زنده ماندن و رسیدگی شان بیشتر بود. با اینکه همه دلایل می گفت که ماندن آنها بهتر است، ولی دلم نمی آمد رهایشان کنم. راننده به فارسی می گفت: شما بمونین چرا می خواین بیاین؟ به عربی گفتم: مادر شما بمونین همین جا ما پسرتون رو می بریم بیمارستان شما هم اگه تونستین بعدا بیاین منظورم این بود که کسی آنها را به بیمارستان بیاورد و برگرداند. تا از سرنوشت پسرشان مطلع شوند آنها گریه و زاری می کردند که ما می خواهیم بیاییم. پسرمان را کجا میبرید. ما هم می خواهیم همراهش باشیم. بگذارید ما هم کشته شویم. جان ما که عزیزتر از جان پسر مان نیست. دیگر ماندن ما فایده ایی ندارد. امیدمان از دست رفته. ما برای چی بمانیم به زهرا اشاره کردم، هر دو سوار شدیم. ماشین که راه افتاده پیرزن و پیرمرد که به ماشین چسبیده بودند، به زمین افتادند. راننده به حرکتش ادامه داد. پیرزن چهار دست و پا راه افتاد. بعد بلند شد، می خواست خودش را به ما برساند ولی دوباره زمین خورد. انگار این بار دیگر توان بلند شدن نداشت. خودش را روی زمین می کنید منظره رقت باری بود. از خودم بدم می آمد، دیگر نمی دانستم چه کسی را لعنت کنم، باعث و بانی این جنگ را با خائنینش را تا به بالای پلی برسیم چشم از آنها بر نداشتم. می دیدم چطور گریه و زاری می کنند. پیرزن سینه می زد، به عربی چیزهایی می گفت و تند و تند می آمد. ولی وقتی پیر مرد که دست هایش را در هوا تکان می داد و پشت سرش می آمد، روی زمین افتاد، ایستاد. او را بلند کرد و دیگر من چیزی ندیدم. چند لحظه بعد جلوی بیمارستان مصدق بودیم. راننده پیاده شد و چند نفر را صدا زد. پتو را پایین کشیدند. من هم سر آن را گرفتم و پایین آمدم. پرستاری که جلوی در اورژانس جسدها را کنترل می کرد، گفت: همان موقع اصابت به شهادت رسیده 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef