#سكوتآفتاب🪴
#قسمتنهم🪴
🌿﷽🌿
برخيز! صداى اذان مى آيد. بايد براى نماز به مسجد برويم.
ــ آه! نمى توانم.
ــ مرادى جان! با تو هستم، ما قرار است امروز به سوى يمن برويم، اين آخرين نمازى است كه مى توانيم پشت سر امام خود بخوانيم.
ــ برادر! ببين من مريض شده ام، بدنم داغ است.
ــ خدا شفا بدهد! تو تب كرده اى، بايد استراحت كنى.
يكى از دوستان مى رود و ظرف آبى مى آورد و دستمالى را خيس مى كند و روى پيشانى مرادى مى گذارد. خداى من! تب او خيلى شديد است.
بقيّه به مسجد مى روند و بعد از نماز برمى گردند. هنوز تب مرادى فروكش نكرده است. آنها نمى دانند چه كنند. آنها براى بازگشت به يمن برنامه ريزى كرده اند، نمى توانند تا خوب شدن مرادى در اينجا بمانند.
مرادى رو به آنها مى كند و از آنها مى خواهد كه آنها معطّل او نمانند و به يمن بروند.
آنها با يكديگر سخن مى گويند، قرار مى شود كه بيمارى مرادى را به على(ع)خبر بدهند.
* * *
وقتى على(ع) ماجرا را متوجّه مى شود خودش به عيادت او مى رود و در كنار بستر او مى نشيند و با او سخن مى گويد. مرادى چشم باز مى كند امام را در كنار خود مى بيند، باور نمى كند. جا دارد كه بگويد:
گر طبيبانه بيايى بر سر بالينم***به دو عالم ندهم لذّت بيمارى را
امام رو به دوستان مرادى مى كند و از آنها مى خواهد كه نگران حالِ مرادى نباشند و به يمن بازگردند. آنها سخن امام را اطاعت مى كنند و بعد از خداحافظى مى روند. امام شخصى را مأمور مى كند كه به كارهاى مرادى رسيدگى كند و طبيبى را نزدش آورد.
* * *
امام هر صبح و شب به عيادت مرادى مى رود و حال او را جويا مى شود. مرادى شرمنده اين همه لطف و محبّت امام است. او نمى داند چه بگويد، زبان او ديگر قادر به تشكّر از امام نيست.
بعد از مدّتى، مرادى بهبودى كامل پيدا مى كند، امّا اكنون او در كوفه تنهاست، هيچ رفيق و آشنايى ندارد.
امام بارها او را به خانه خودش دعوت مى كند، به راستى چه سعادتى از اين بالاتر كه او مهمان خصوصى امام مى شود! او به خانه اى رفت و آمد مى كند كه همه حسرت حضور در آنجا را دارند. اينجا خانه آسمان است.
خوشا به حالت كه بيمار شدى، اى مرادى! اين بيمارى براى تو چقدر بركت داشت! تو مهمان خصوصى امام خود شدى. آفرين بر تو!
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتنهم🪴
🌿﷽🌿
*دوران راهنمایی*
دوران ابتدایی محمد حسین در مدرسه ارباب زاده واقع در خیابان شهید نامجو (اقبال) به پایان رسید و در این سالها همیشه جزء دانشآموزان نمونه مدرسه بود
تحصیلات راهنمایی محمدحسین در مدارس شهاب و صفاری گذشت این دوران همزمان شد با بلوغ فکری و جسمی او که از همان ابتدا با شمیم معنویت همراه بود
او به انجام واجبات بسیار مقید بود و نسبت به ترک محرمات جدی و قاطع
از همان آغاز سن تکلیف به همراه برادران بزرگتر راهی مسجد شد مسجد الرضا در خیابان حافظ نزدیک خانه ما بود و پای محمد حسین به این مسجد باز شد بعضی وقتها که از مسجد به خانه می آمد سخنان جذاب حجت الاسلام راستگو را مو به مو تعریف میکرد
معلوم بود که حرفهای ایشان در کلاسهای تابستانی مسجد به دلش می چسبید
پیشنماز این مسجد در آن سالها حجت الاسلام جعفری بود
یادم میآید پنجشنبه بود که من به همراه همسرم مشغول تهیه خمیر برای پخت نان بودیم پاسی از شب که خمیرها آماده شد محمد حسین برای ما صحبت کرد و من و پدرش را به بحث پیرامون مسائل سیاسی امروز کشاند
وقتی به او گفتم
پسرم برو بخواب خسته شدی
در جواب من گفت
به شرطی می خوابم که فردا وقتی نانها را میپزید بقیه بحث را ادامه دهیم
مارسم داشتیم نان هفتگی مان را پنجشنبه و جمعه تهیه و تا یک هفته آنها را مصرف می کردیم
وقتی صحبت می کرد مشخص بود مطالعات جانبی دارد یعنی بحثهای او از حد یک دانش آموز مدرسه بالاتر بود
صبح جمعه که ما مشغول پختن نان بودیم دوباره سر و کله اش پیدا شد پدرش به او گفت
محمدحسین تو به عنوان یک شیعه از نهجالبلاغه و تفسیر قرآن و رساله چه می دانی؟
او میخواست غیرمستقیم هوش و استعداد محمدحسین را به این سمت و سو سوق دهد
اما با کمال تعجب محمد حسین چیزهایی گفت که موجب حیرت من و پدرش شد
وقتی او حرف هایش تمام شد و رفت من به غلامحسین گفتم
آقا یادت هست چند سال پیش توی همین حیاط لب حوض چی گفتم؟
آن روز غلامحسین اقرار کرد که محمدحسین نسبت به سایر فرزندانش برتری دارد
هر چه زمان بیشتر می گذشت علاقهمن به او بیشتر میشد
رفتار و کردارش آنقدر با محبت و با گذشت بود که همه اعضای خانواده شیفته او بودند
نماز خواندن و قرآن خواندنش طوری بود که بعضی وقتها به دلم می افتاد که او زمینی نیست
*دوران دبیرستان*
دوران راهنمایی به پایان رسید
از سال ۱۳۵۴ شمسی وارد دبیرستان دکتر شریعتی (شاهپور) شد و در رشته تجربی ادامه تحصیل داد
دبیرستان شریعتی سمت میدان مشتاق بود و مسجد جامع هم در نزدیکی این مدرسه
ظهر که غلامحسین بعد از نماز به خانه آمد هنوز محمد حسین بر نگشته بود
به همسرم گفتم
نزدیک ناهار است همه آمدهاند اما از محمد حسین خبری نیست
غلامحسین گفت
نگران نباش به همراه چند تا از دوستانش داخل مسجد بودند که من آمدم
گفتم
چرا نگفتی بیاید خانه؟
گفت
اتفاقاً گفتم دارم به خانه میروم اگر دوست داری همراه من بیا
گفت
با بچه ها تو کتابخانه کاری دارم
ساعتی گذشت محمدحسین وارد خانه شد
با نگرانی گفتم
مادر توی مسجد چه کار میکردی؟ مگر نباید ناهار بخوری؟
گفت
با بچه ها قرار گذاشتیم روزی چند ساعت به مطالعه کتاب های مطهری و شریعتی بگذرانیم شما دیگر باید به دیر آمدن و شاید هم نیامدن من عادت کنید
چون رفتار مشکوک و یا خلاف اخلاقی از او نمی دیدم سر به سرش نگذاشتم
سفره را پهن کردم خودش غذا رو کشید و خورد
خواندن قرآن، نهجالبلاغه و کتاب های ارزنده دیگر بر حالات روحی و رفتارش تأثیر فراوانی گذاشته بود بسیار خوشذوق، با سلیقه و خوش پوش بود
اقوام و آشنایان دوستش داشتند خودش برای همه احترام قائل میشد و دیگران هم به او احترام میگذاشتند
رساله امام یکی دیگر از کتابهایی بود که مطالعه میکرد
غلامحسین مطالعه رساله را به فرزندان بزرگتر و به محمدحسین سفارش می کرد آنها با واجبات و محرمات، مستحبات احکام نماز و روزه و... آشنا شدند و شخصیت امام را بیش از پیش درک کردند
حضور مستمر محمدحسین به همراه پدر و برادران بزرگتر در مساجد سبب آشنایی بیشتر او با انقلاب و امام شد
اوبیشتر وقتها دیر به خانه میآمد وقتی می پرسیدم
کجا بودی ؟
میگفت
مسجد
ادامه دارد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 #قسمتنهم
حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده.من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بریدن از هم.اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش..اما حالا …
نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده ام.عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد،تنها جا خورد...و فقط پرسید:مبارزه؟؟ مگر دیگر چیزی برای از دست دادن داریم که مبارزه کنیم؟؟
و من مدام سوالش را تکرار میکردم. و چقدر ساده،تمام زندگیم را؛در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو!
ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده.
حکم صادر شد،مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند.اما برادرم دوست داشتنی بود.پس باید برای خودم می ماند...
حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود.باید از ماجرا سردرمیاوردم...حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد.و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه...
مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان.و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام به مادرِ همیشه نگران توضیح میدادم و او فقط با اشک پاسخ میداد.
تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب کرد.سخنرانی تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها...
ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود.کچل...ریش بلند،بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت.
چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را میدادند و برشورهایی را بین شان توزیع میکردند.
ای مسلمانان حیله گر...آن دوست مسلمان با همین فریبگری اش،دانیال را از من گرفت...آخ که اگر پیداش کنم،به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم...
سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم.تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم.چه وعده هایی...بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند و از مبارزه ای عجیب میگفتند... و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز،آب از لب و لوچه شان آویزان بود...یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟؟؟
زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند.با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم.و او هم با سکوت در کنار ایستاد.و سپس زیر لب زمزمه کرد (بیچاره هانیه!)
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#ماجرایغدیر_و_ولایت🪴
#امیرالمومنینعلی(ع)🍀
#قسمتنهم🪴
امام رضا (علیهالسلام) میفرمایند: این روز، روز عید اهلبیت محمد علیهمالسلام است. هر کس این روز را عید بگیرد خداوند مالش را زیاد میکند.
امام هادی(علیهالسلام) میفرمایند: روز غدیر روز عید است، و افضل اعیاد نزد اهلبیت و محبان ایشان به شمار میآید.
آیا غدیر، یک حرکت دفعی و یک عمل یکباره بود یا در مورد آن تصمیم گرفته شد؟
یکی از سؤالاتی که درمورد غدیر مطرح میشود این است که آیا این ماجرا یک حرکت دفعی بوده یا در مورد آن تصمیم گرفته شده است؟ و یا اینکه اصلاً بحثی در این رابطه بوده و در سرزمین (جحفه) یک مرتبه به پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهو آله) وحی نازل شد که علی(علیهالسلام) را به عنوان جانشین خود انتخاب کن در غیر این صورت اصلاً دین را تبلیغ نکردهای، کدام یک از این دو دیدگاه درست است؟ به احتمال زیاد دیدگاه دوم صحیح است و این چنین نبوده که در غدیر و یک مرتبه و بدون هیچ به سابقهای پیامبر (صلیاللهعلیهو آله) وحی شده باشد که علی (علیهالسلام) را به عنوان جانشین خود معرفی کن واگر معرفی نکنی دین را تبلیغ نکردهای. خیر اینگونه نبودهاست زیرا سابقه جانشینی علی(علیهالسلام) به زمان اعلان رسمی و علنی دین اسلام برمیگردد و از زمانی که آیه مبارکه( و انذر عشیرتک الا قربین) نازل شده که طبق آن پیامبر مأمور شدند تا بستگان خود را جمع و آنها را با دعوت و سخن خود آشنا نماید، در همان روز جانشینی علی(علیهالسلام) اعلام شده و از آن پس هم حضرت رسول در طول دوره نبوت خود بارها موضوع جانشینی حضرت علی(علیهالسلام) را مطرح کردند. و در این مورد اسناد بسیار معتبری داریم که حتی برخی از محققین اهل سنت هم به آن اذعان میکنند. به عنوان مثال: عمرانبن حصین میگوید: پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهو اله) فرمودند: به درستی که علی از من است و من هم از او هستم، و او ولی هر مؤمن است بعد از من.
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#نشرحداکثری
#پانزدهمينمسایقه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتنهم🪴
🌿﷽🌿
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
من حامله شده بودم و پدر و مادرم هم آمده بودن شهر، براي زندگی. یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان
گرفتم. ماه مبارك رمضان بود ودم غروب . عبدالحسین سریع رفت ماشین گرفت. مادرم بهش گفت: « می خواي
چکار کنی؟»
گفت: «می خوام بچه ام خونه ي خودمون به دنیا بیاد؛ شما برین اونجا، منم می رم دنبال قابله.»
یکی از زنهاي روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتورگازي داشت، رفت
دنبال قابله.رسیدیم خانه.من همین طور درد می کشیدم وخدا خدا می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می
زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صداي در راشنید، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع رفت که در را باز
کند.کمی بعد با خوشحالی برگشت.
«خانم قابله اومدن:.
خانم سنگین و موقري بود.به قول خودمان دست سبکی داشت. بچه، راحت تر از آنکه فکرش را می کردم به دنیا
آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن.
قیافه و قد و قواره اش براي خودم هم عجیب بود.چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم قابله لبخندي زد و
پرسید:«اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟»
یک آن ماندم چه بگویم.خودش گفت: «اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه»
قابله، به آن خوش برخوردي و با ادبی ندیده بودم . مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چاي و ظرف میوه
برگشت. گذاشت جلوي او و تعارف کرد .نخورد.
«بفرمایین، اگه نخورین که نمی شه.»
«خیلی ممنون، نمی خورم»
مادرم چیزهاي دیگر هم آورد. هرچه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد. کمی بعد خداحافظی کرد و رفت.
شب از نیمه گذشته بود .عقربه هاي ساعت رسید نزدیک سه. همه مان نگران عبدالحسین بودیم، مادرم هی می
گفت:« آخه آدم این قدر بی خیال!»
من ولی حرص و جوش این را می زدم که: نکند برایش اتفاقی افتاده باشد.
بالاخره ساعت سه، صداي در کوچه بلند شد.زود گفتم: «حتماً خودشه.»
مادرم رفت تو حیاط. مهلت آمدن بهش نداد. شروع کرد به سرزنش. صداش را می شنیدم :«خاله جان! شما قابله
رو می فرستی و خودت می ري؟! آخه نمی گی خداي نکرده یه اتفاقی بیفته...»
تا بیاید تو خانه، مادر یکریز پرخاش کرد.بالاخره تو اتاق، عبدالحسین بهش گفت:«قابله که دیگه اومد خاله، به من
چکار داشتین؟»
دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم. زود آمد کنار رختخواب بچه.
قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاري اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا
نمی کرد. همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد.
«براي چی گریه می کنی؟»
چیزي نگفت.گریه اش برام غیر طبیعی بود. فکر می کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که آرامتر شد، گفتم:
«خانم قابله می خواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم .»
با صداي غم آلودي گفت:«منم همین کارو می خواستم بکنم، نیت کرده بودم اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه
بگذارم.»
گفتم:«راستی عبدالحسین، ما چاي، میوه، هرچی که آوردیم،هیچی نخوردن.»
گفت: «اونا چیزي نمی خواستن.»
بچه را گذاشت کنا رمن.حال و هواي دیگري داشت. مثل گلی بود که پژمرده شده باشد.
بعد از آن شب، همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می گرفت، دور از چشم ماها گریه می کرد. می
دانستم عشق زیادي به حضرت فاطمه (سلام االله علیها) دارد.پیش خودم می گفتم :«چون اسم بچه رو فاطمه
گذاشتیم، حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره.»
پانزده روز از عمر فاطمه می گذشت.باید می بردیمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم به دنبال قابله. هرچه به
عبدالحسین گفتیم برود، گفت: «نمی خواد.»
«آخه قابله باید باشه.»
با ناراحتی جواب می داد: « قابله دیگه نمی آد، خودتون بچه را ببرین حمام»
آخرش هم نرفت.آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#كتابزيارتمهتاب🪴
#قسمتنهم🍀
🌿﷽🌿
به همسرت نگاه مى كنى ، مى بينى كه مى خواهند او را به مسجد ببرند ، امّا او هيچ يار و ياورى ندارد !
تو از جا برمى خيزى و در چارچوبه درِ خانه مى ايستى ، با دستان خود راه را مى بندى تا آن ها نتوانند على(ع)را به مسجد ببرند .
عُمَر به قُنفُذ اشاره اى مى كند، با اشاره او، قنفذ با غلاف شمشير به تو حمله مى كند، خود عُمَر هم با تازيانه مى زند. بازوى تو از تازيانه ها كبود مى شود ...
عُمَر مى داند تا زمانى كه تو هستى، نمى توان على(ع) را براى بيعت برد ، براى همين لگد محكمى به تو مى زند ، صداى تو بلند مى شود، تو خدمتكار خود را صدا مى زنى: "اى فِضّه مرا درياب ! به خدا محسن مرا كشتند" .
تو بى هوش مى شوى، آنان اكنون ديگر مى توانند على(ع) را به مسجد ببرند ...
اى مادر پهلو شكسته!
برخيز! برخيز كه على(ع) را به مسجد بردند!
مولاى تو تنهاست، برخيز و او را يارى كن!
چشمان خود را باز كن! اين صداى گريه فرزندان توست كه به گوش مى رسد، آيا صداى آنان را مى شنوى؟ فرشتگان از ديدن اشك چشمان حسن و حسين تو به گريه افتاده اند .
پيكر تو كبود و پهلوى تو شكسته است، امّا بايد برخيزى! عُمَر دستور داده است كه شمشير بالاى سر على(ع) بگيرند، عُمَر در مسجد فرياد مى زند: "اى ابوبكر! آيا دستور مى دهى تا من گردن على(ع) را بزنم؟"
مادر!
مادر مظلومم! برخيز! على(ع) در انتظار توست!
برخيز!
اگر على(ع) بيعت نكند، آن ها او را به شهادت خواهند رساند...
* * *
چشمان خود را باز مى كنى، سراغ على(ع) را مى گيرى، باخبر مى شوى كه على(ع) را به مسجد برده اند.
از جاى خود برمى خيزى و به سوى مسجد مى روى!
پهلوى تو را شكسته اند تا ديگر نتوانى على(ع)را يارى كنى، امّا تو به يارى امام خود مى روى! به مسجد كه مى رسى، كنار قبر پيامبر مى روى و فرياد برمى آورى: "پسرعمويم، على را رها كنيد! به خدا قسم، اگر او را رها نكنيد، نفرين خواهم كرد".
عُمَر و هواداران او تعجّب مى كنند، آن ها باور نمى كنند كه تو به اينجا آمده باشى، بار ديگر، فرياد مى زنى: "به خدا قسم، اگر على را رها نكنيد، شما را نفرين مى كنم".
لرزه بر ستون هاى مسجد مى افتد، زلزله اى سهمگين در راه است، گرد و غبار بلند مى شود، تهديد به نفرين اثر كرده است، همه نگران مى شوند، خليفه و هواداران او مى فهمند كه تو ديگر صبر نخواهى كرد، اگر آنان على(ع)را رها نكنند، با نفرين تو، زمين و زمان در هم پيچيده خواهد شد!
ترس تمام وجود آنان را فرا مى گيرد، چشم هاى آنان به ستون هاى مسجد خيره مى ماند كه چگونه به لرزه در آمده اند! آرى، عذاب در راه است!
آن ها على(ع) را رها مى كنند، شمشير را از سر او برمى دارند، ريسمان را هم از گردنش باز مى كنند. آرى! تا زمانى كه تو هستى، آن ها هرگز نمى توانند از على(ع) بيعت بگيرند.
اكنون على(ع) به سوى تو مى آيد و تو نگاهى به او مى كنى، دست هاى خود را به سوى آسمان مى گيرى و خدا را شكر مى كنى. لبخندى به روى على(ع)مى زنى، همه هستىِ تو، على(ع)است، تا زمانى تو زنده هستى، چه كسى مى تواند هستىِ تو را از تو بگيرد؟
#فاطمیه 🏴🏴
#زیارتمهتاب
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @hedye110
➥ @shohada_vamahdawiat
#کتابدا🪴
#قسمتنهم🪴
🌿﷽🌿
حرف های دا مرا بیشتر از این آدمها میترساند. با اینکه سنی
نداشتم ولی دیگر خوب ها را تشخیص می دادم. یکی، دو باری که
من در خانه را به رویشان باز کردم، از ترسم زبانم بند آمده بود.
مردهایی با سبیل کلفت و کت و شلوارهایی که معمولا طوسی
رنگ بود. خوب یادم هست یکبار یکی از این ها روی دو پا
نشست با مهربانی به خودش گرفت و گفت: اگه بگی بابات کجاست
برایت باقلوا می خرم.
چون حسابی ازشان ترسیده بودم و حرف های دا توی گوشم بود
گفتم: من باقلوا نمی خواهم
ماموران رژیم بعث همه جا بودند و در هر نقطه ای، هر اتفاقی
می افتاده به محله ما می ریختند
عده ای را با خود می بردند. چون اکثر مهاجران کرد زبان در آن
محله زندگی می کردند و ماموران نیز همه چیز را از چشم آنها می
دیدند، در این بین، افرادی مثل بابا که با فعالیت های سیاسی سر و
کار داشتند، بیشتر مورد سوء ظن بودند.
رفت و آمدها و فعالیت های پاپا ادامه داشت تا اینکه مردی با زن
و تنها دخترش اتاقی خانه ما را اجاره کردند. این مرد عادی به
نظر نمی رسید. چند روز خانه بود و چند روز غیبش زد. همیشه هم
ما را زیر نظر داشت. خیلی وقت ها ما بچه ها را کناری می کشید
و درباره چیزهایی میپرسید. حتی تلاش می کرد از مستأجر
دیگرمان ، حرف بکشد او هم همیشه اظهار بی
اطلائی می کرد دا از این مرد وحشت داشت و چون سنی بود است
، دائم نفرینش می کرد و می گفت: »علی به کمرش بزند.
این مرد با شیعه ها ضدیت دارد. این جاسوس استخبارات است. اسم
علی را برای گول زدن مردم روی خودش
داشته و به ما هم سپرده بود، جلوی این آدم حرفی نزنیم. ظاهرا
وحشت دا خیلی مهم بجا بود. در همان روزها بود که غیبت
طولانی بابا شروع شد. ماموران استخبارات می آمدند و میرفتند
و هي دنبالش میگشتند. چند وقت بعد به سراغ عمویم آمدند و او را
با خود بردند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
#نگینآفرینش🪴
#قسمتنهم🪴
🌿﷽🌿
مقدمه
در ابتداي بحث درباره مهدويت، اين سؤال مهم مطرح است كه با وجـود علـوم و فنـون
مختلف، بحث كردن در موضوع مهدويت چه ضرورتي دارد؟ آيا ايـن بحـث ، يـك بحـث
فرعي است يا جزء مباحث مهم و اصلي زنـدگي اسـت؟ آيـا سـخن از مهـدويت ، نيـازي از
نيازهاي امروز ماست و ميتواند تحولي اساسي در زندگي ما ايجاد كند؟
روشن است كه شناخت ضرورت و بايستگي اين موضوع، سبب تقويت انگيزه و نشـاط
در پيگيري اين بحث و به كارگيري تمام امكانات مادي و معنـوي در جهـت تـرويج ايـن
عقيده و راهبرد اساسي زندگي خواهد شد. ما مدعي هستيم كه بر اساس متون ديني، امامـت
ومهدويت، هويت اصلي و اساسي مسلمين است و به همين دليل در رأس توصيه هاي پيـامبر
عظيم الشأن اسلامبوده است. امامت، اصـلي اسـت كـه در راسـتاي اصـول مهـم ديـن ،
يعني توحيد و نبوت، طرح شده و مكمل و متمم آن اصول است.
بجاست در اين مجال، ضرورت پرداختن به بحث مهدويت را در ابعاد گوناگون بررسي
كنيم:
یک. بعد اعتقادي
بدون شك، اعتقاد ركن اصلي شخصيت انسان است كه اعمال و رفتـار آدمـي را شـكل ضرورت طرح مباحث مهدویت
ميدهد؛ به همين دليل، انبياي الهـي در جهـت اصـلاح عقايـ د انسـان كوشـي دند. در اسـلام ،
مردم به اعتقاد به خدا و پيامبر و سپس جانشينان پيـامبر دعـوت شـده انـد و امـام مهـدي
آخرين جانشين رسول خداست كه هر مسلماني مكلف است پس از شـناخت او امـامتش را
بپذيرد و مطيع اوباشد.
در متون ديني، معرفت امام، جايگاه بسيار مهمي دارد و اسـاس سـعادت دنيـا و آخـرت
دانسته شده است:
قرآن كريم ميفرمايد:
یوم ندعوا کل أناس بإمامهم
روز قیامت، هر گروهی را با امام و پیشواي خود فرا میخوانیم.
و پيامبر اكرمميفرمايد:
من مات و لم یعرف امام زمانه مات میتۀ جاهلیۀ؛
هر کس بمیرد، در حالی که امام زمان خود را نشناخته است، به مرگ جاهلیـت
مرده است.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#امامشناسی
#نگینآفرینش
#مسابقه
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @shohada_vamahdawiat
➥@hedye110
⤴️ مارو به دوستان خودتون معرفی کنید🌸🌸