#کتابدا🪴
#قسمتهفتادهشتم🪴
🌿﷽🌿
روزهایی که هوا گرم بود، هر
وقت از اینجا رد می شدم، به خاطر سایه درخت ها و آب فواره
های حوض، خنکی دلچسبی به صورتم می خورد. تقریبا ثه خیابان
فرعی و اصلی از این فلکه به بازارها و خیابان های مهم شهر
منشعب میشد. فخر رازی، حافظ، هریس چی، فرهنگ، رودکی
و... روی این حساب این نقطه از شهر خیلی پر رفت و آمد بود.
ولی الان از شلوغی فلکه خبری نبود. مغازه ها تماما بسته بودند و
فواره ها کار نمیکرد. روی تمام برگ های درخت ها و گل ها
غبار سیاه نشسته بود. به طرف خیابان حافظ نگاه کردم. محدوده
سینما حافظ و بازار روز مورد اصابت قرار گرفته بود و شاخه
های سوخته درخت ها و سنگ و کلوخها وسط خیابان ریخته بود.
هرچه به مسجد جامع نزدیک تر می شدم، تردد آدم ها و ماشین ها
بیشتر می شد. بیرون مسجد همه جور آدمی بود؛ از نیروهای
انتظامی، ارتشی و تکاور گرفته تا نیروهای مردمی و بسیجی ها
که سوار یکی، دو تا کامیون بودند. نمی دانستم در مسجد سراغ چه
کسی بروم و حرفم را به که بگویم، جلوی در مسجد، دری که به
خیابان فخر رازی باز می شد، یک عده دور میزی جمع شده بودند
و با هیاهو حرف می زدند، جوانی با موهای فرفری و رنگ
پوستی تیره پشت میز نشسته بود و با یکی از تلفن هایی که روی
میز بود صحبت می کرد و هر از چند گاهی به آدم هایی که دور و
برش بودند، میگفت: آروم تر. دارم حرف می زنم.
آنها هم حرف خودشان را می زدند. یک عده اسلحه می خواستند تا
به خط بروند. چندتایی هم روی دوششان اسلحه بود و منتظر بودند
آنها را به نقاط درگیری ببرند. چند نفری هم می گفتند: ما ماشین
می خوایم، بچه هایی رو که توی خط مجروح می شوند به عقب
منتقل کنیم، بچه ها به خاطر خونریزی های ساده دارند تو خط تلف
می شوند. یکی دیگر می گفت: آقا به مسئولین بگو جاهایی رو که
می زنند، سریع رسیدگی کنند، آب شهر قطع نشه و.... از کنار
آنها گذشتم و داخل حیاط مسجد شدم. به دنبال کسی بودم که بتوانم
حرفم را به
او بگویم، طرف چپم یک عده مشغول درست کردن کوکتل مولوتف
بودند. دور و برشان پر بود از صابون های جورواجور. از
یاس و جانسون و عروس گرفته تا صابون های گیاهی و
روجردی که معلوم بود از خانه های مردم جمع کرده اند. چند تا
گالن و پیت پر از بنزین، دیشه های مختلف کوچک و بزرگ هم
یک گوشه ریخته بودند. یکی، دو نفر صابون ها را در چگنی رنده
میزدند، چند نفر هم اول نفت و بنزین را توی پارچ می ریختند و با
کمک قیف شیشه ها را پر می کردند. کمی این طرف تر جلوی
شبستان مسجد، تعدادی گونی و جعبه و کارتن پر از جنس ریخته
بود و کنارشان دختر قد بلند و سبزه رویی ایستاده بود. از قیافه
دختر خوشم آمد، خیلی آرام و ساکت بود. روسری آبی اش را که
کمی هم به بنفش می زد، کیپ صورتش گره زده بود و مانتویی
سرمه ایی به تن داشت. غیر از این دختر، زنها و بچه های زیادی
توی شبستان و حیاط مسجد پخش بودند. یک عده شان گوشه دیوار
کز کرده بودند. در چهره همه شان وحشت و اضطراب و نگرانی
موج می زد. انگار همه منتظر یک اتفاق بودند. این ترس را به
وضوح در نگاهشان میدیدم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef