eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 طرفهای ساعت سه، چهار دیگر همه بریده بودیم. هر کس از خستگی یک طرف افتاده بود، آنقدر کار سرمان ریخته بود که به ناهار هم نرسیده بودیم. گرسنگی بهم فشار می آورد و دلم ضعف می رفت. دست هایم می لرزیدند. ولی اصلا فکر غذا را هم نمی توانستم بکنم. وقتی خم می شدم تا جنازه ایی را بردارم، سرگیجه ام بیشتر می شد و چشمانم سیاهی می رفت. با این حال نه دل و دماغ غذا خوردن داشتم، نه چیزی برای خوردن پیدا می شد. گاه غساله ها از توی کمد زنگ زده گوشه اتاق بیسکویتی در می آوردند و می خوردند. به من هم تعارف می کردند و می گفتند: بخور. میگفتم: نه. اصرار که می کردند، یک بیسکویت بر می داشتم. طرف دهانم نبرده بوی خون و کافور بیشتر توی دماغم می زد. عق میزدم و صحنه جنازه هایی که موج انفجار غیر از لت و پار کردنشان آنها را به هم پیچانده، چشم هایشان را بیرون آورده و حنجره هایشان را پاره کرده بود، جلوی چشمم می آمد. همین ها برایم کافی بود که از زندگی بیزار شوم و دلم هیچ چیز نخواهد. دو، سه بار در طی روز پیرمردهای غسال سراغ چای گرفتند. مریم خانم وسط کار، دستکش های سیاهش را که دل مرا بهم میزد، در می آورد، کتری را پر از آب میکرد و روی چراغ نفتی می گذاشت. آب که جوش می آمد، یک مشت چای خشک توی کتری می ریخت و برای پیرمردها که بیرون نشسته بودند و سیگار می کشیدند، می برد. برای خودش هم توی شیشه های کوچک مربا چای می ریخت. با اینکه دلم برای یک لیوان چای لک زده بود، ولی نمی توانستم حتى طرفش بروم. مریم خانم اصرار می کرد بیا بخور خستگی ات در می آید. بهانه می آوردم با شکم خالی چای نمی توانم بخورم. دو روز و نصفی از جنگ گذشته بود و صدای انفجارها و تعداد کشته ها عوض اینکه کم شود، بیشتر می شد. خصوصا اینکه پادگان دژ در نزدیکی جنت آباد بود و به هوای پادگان آن منطقه را بیشتر می زدند. همان طور که با بقیه نشسته بودم فکر کردم و با خودم گفتم: این طوری نمی توانیم ادامه بدهیم. داریم از پا می افتیم. باید نیروی کمکی داشته باشیم. این زنها و مردهای غسال مگر چقدر می توانند دوام بیاورند. هر چی هم که میگذره جنازه ها به جای اینکه کم بشن زیاد میشن و همین جور روی هم انبار شدند از طرفی کنجکاو بودم ببینم مسجد جامع چه خبر است. چون از زبان این و آن شنیده بودم نیروهایی که می خواهند به خط بروند از مسجد جامع اسلحه می گیرند و از آنجا تقسیم می شوند. از همه مهم تر می خواستم ببینم عاقبت چه می شود، جنگ تا کی می خواهد ادامه پیدا کند. حرف زینب هم توی سرم زنگ میزد که میگفت: سگها حمله کردن. تا صبح چشم روی هم نداشتیم و با سنگ سگها رو زدیم. مرور این فکرها ناراحتم می کرد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef