#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتپنجاه🪴
🌿﷽🌿
محمدحسین و مشهدی را به عنوان نیروی تامین در همین نقطه گماردیم با برزگر که باید کار تخریب را انجام میداد به سمت جلو حرکت کردیم ۲۰۰ متر که رفتیم نیروهای سمت چپ ما به کمین دشمن برخورد کرده بودند و درگیری پیش آمده بود دشمن مرتب منور میزد و منطقه را روشن میکرد
طولی نکشید با تیربار و خمپاره شصت و هشتاد و دو منطقه را زیر آتش گرفت
موقعیتی که در آن قرار داشتیم دشت صاف بود هیچ جان پناهی وجود نداشت تا پشت آن مخفی شویم
دشمن از کمینها به سمت ما شلیک می کرد این شد که زمین گیر شدیم و چارهای نداشتیم جز اینکه سینه خیز به سمت محمدحسین و مشهدی برگشتیم
با توجه به اینکه کار اطلاعات کار سخت و پر استرسی بودمحمدحسین با خونسردی کامل و با روحیه بالا با این حادثه برخورد کرد و این برای من خیلی جالب بود
آن شب اگر کوچکترین اشتباهی انجام میداد حتماً به مشکل برمیخوردیم
شجاعت محمدحسین و متانت رفتارش در آن شب به یاد ماندنی است
به کمک قطب نما خودمان را به نقطه رهایی و از آنجا به سنگر رساندیم
از محور کناری رضایی و عطارپور در مسیر راه زخمی شدند که آن هم به خیر گذشت و کار شناسایی با موفقیت به پایان رسید
*همتم بدرقه راه کن ای طائر قدس*
*که دراز است ره مقصد و من نوسفرم*
*محمدحسین*
به روایت رضانژاد شاهرخ آبادی
*نشد دیگه برو از خودش بپرس*
پیش از عملیات والفجر ۸ لب اروند نشسته بودم با چوبی که دستم بود روی آب می زدم و زیر لب شعری را زمزمه میکردم
محمد حسین آمد کنارم و گفت
نژاد چی می خوانی؟
گفتم
هیچ چیز دارم با آب درد و دل می کنم
گفت
از این به بعد همان جملهای که یزدانی میگوید و به آب می زند تو هم بگو
گفتم
چه میگوید
گفت
نشد دیگه برو از خودش بپرس
یک روز یزدانی را دیدم
گفتم
حسن تو وقتی به آب میزنی چه میخوانی؟
گفت
چرا؟
گفتم
حقیقت اینکه محمدحسین به من سفارش کرده هر چه تو می خوانی و به آب میزنی من هم بخوانم
گفت
آیه وجعلنا را زیاد میخوانم
روز بعد وقتی به محمدحسین رسیدم گفت
پرسیدی؟
گفتم
بله
گفت
چه لذتی میبری؟
من جوابی در مقابلش نداشتم او واقعا چیزهایی را درک میکرد که ما از درک آن عاجز بودیم
*ذکاوت و درایت*
مدتی که من در واحد اطلاعات کار میکردم و محمدحسین به عنوان معاون واحد اطلاعات بود هیچ وقت امکان نداشت گزارش شناسایی را برایش دوبار تکرار کنیم
با ذهن خلاق و هوش سرشارش سریع مطلب را می گرفت و به ذهنش می سپرد و گاهی اوقات اینقدر قشنگ آنها را بیان میکرد که انگار خودش همراه ما بوده و یا اینکه از قبل همه چیز را میدانسته است
هنگامی که در انتخاب مسیر شناسایی راهنمایی مان میکرد و ما به راهنمایی هایش عمل میکردیم واقعا راحت تر بودیم و موفق می شدیم
یعنی واقعا اگر گاهی محمدحسین همراه مانبود اما با فکر و روحش ما را همراهی میکرد و این ناشی از هوش و ذکاوت و درایت او بود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتپنجاه🪴
🌿﷽🌿
شمع بیت المال
سید کاظم حسینی
فرمانده ي تیپ که شد، یک ماشین، اجبارا،ً تحویل گرفت. یک راننده هم به اش معرفی کردند و گفتند: «ایشون
شبانه روزي، هر جا که شما برین باهاتون هستن.»
این یکی را قبول نکرد.به اش گفتم: «شما گواهینامه که نداري حاجی، پس راننده باید باهات باشه دیگه.»
گفت: «تو منطقه که شرعاً عیبی نداره من خودم پشت فرمون بشینم؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «پس راننده نمی خوام.»
پرسیدم: «تو شهر می خواي چکار کنی؟»
کمی فکر کرد و گفت: «خوب حالا این شد یک چیزي، تو شهر چون نمی شه بدون گواهینامه رانندگی کرد، اگر
خواستم برم، با راننده می رم.»
چند وقت بعد که رفتم مشهد، یک روز آمد پیشم.گفت: «یک فکري براي این گواهینامه ي ما بکن سید.»
«به خنده گفتم: «شما که دیگه راننده داري حاج آقا، گواهینامه
می خواي چکار؟»
«همه ي مشکل همین جاست که یک راننده بند من شده، اونم راننده اي که حقوق بیت المال رو می گیره و
مخارج دیگه هم زیاد داره.»
خواستم باب مزاح را باز کرده باشم. گفتم: «خوب این بالاخره حق یک فرمانده ي تیپ هست.»
گفت: «شوخی نکن سید! همین ماشینش هم که دست منه، برام خیلی سنگینه، می ترسم قیامت نتونم جواب بدم،
چه برسه به راننده.» " 1 ".
تصمیمش جدي بود و مو، لاي درزش نمی رفت.پرسیدم: «حالا شما چند روز مرخصی داري؟»
«هفت، هشت روزي.»
کمی فکر کردم و گفتم:«مشکل بشه کاري کرد " 2 ". ولی حالا توکل بر خدا می ریم ببینیم چی می شه.»
رفتیم اداره ي راهنمایی و رانندگی. هر طور بود کارها را روبراه کردیم. خدا خیرشان بدهد، دو، سه تا از آن افسرهاي
خیر و با حال خیلی کمکمان کردند. عبدالحسین اول امتحان آئین نامه داد و بعد هم تو شهري، و بالاخره به اش
گواهینامه را دادند.البته همین هم خودش یک هفته اي طول کشید.
وقتی می خواست راهی جبهه بشود، براي خداحافظی آمد. بابت گواهینامه ازم تشکر کرد و گفت: «بالاخره این
زحمتی رو که کشیدي بگذار پاي بیت المال، ان شاءاالله خدا خودش اجرت رو بده.»
پاورقی
-1 این در حالی بودکه وقتی می آمد مشهد، پول بنزین و روغن و خرجهاي دیگر ماشین را از جیب خودش و از
حقوق شخصی می داد
-2 آن وقتها گرفتن گواهینامه مثل حالا آسان نبود، بر اساس حروف فامیل نوبت بندي می کردند و حداقل، سه ماه
طول می کشید تا بشود گواهینامه گرفت
به شوخی و جدي گفتم:«شما هم زیاد سخت می گیري حاج آقا.»
لبخندي زد و حکایتی برام تعریف کرد؛ حکایت طلحه و زبیر که در زمان خلافت حضرت مولی (سلام االله علیه)
رفتند خدمت ایشان که حکومت بگیرند.آن وقت حضرت شمع بیت المال را خاموش، و شمع شخصی خودشان را
روشن کردند. طلحه و زبیر هم وقتی موضوع را فهمیدند، دیگر حرفی از گرفتن حکومت نزدند و دست از پا درازتر
برگشتند.
وقتی اینها را تعریف می کرد، لحنش جور خاصی بود. آخر حرفهاش با گریه گفت: «خداوند روز قیامت از پول و از
اموال خصوصی و حلال انسان، که دسترنج خودشه، حساب می کشه که این پول و اموال رو در چه راهی مصرف
کردي؛ چه برسه به بیت المال که یک سر سوزنش حساب داره!»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef