eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.5هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *شیمیایی اول بیمارستان لبافی نژاد* چند ماهی گذشت غلامحسین و محمدشریف از جبهه برگشتند تقریباً سال ۶۲ داشت به پایان می‌رسید که همسرم مرا صدا زد خانم اینجا بشین کارت دارم دل تو دلم نبود چون از قیافش معلوم بود مرا برای شنیدن یک خبر تلخ آماده می‌کند کنارش نشستم بفرما حاج آقا من سراپا گوشم گفت متاسفانه محمدحسین مجروح شده و الان هم توی بیمارستان لبافی نژاد تهران بستری است گفتم چرا تهران مگر کرمان چطور بود که او را به تهران فرستادند؟ گفت نمی‌دانم خانم می‌گویند شیمیایی شده و فقط بیمارستان‌های تهران امکانات لازم برای بستری شدن چنین مجروحینی را دارند حال غلامحسین خوب نبود و معلوم بود که خیلی دمغ است از کنارش بلند شدم و به حیاط خانه رفتم برای اولین بار بود که این کلمه را می‌شنیدم *مجروح شیمیایی* دلم برای دیدن محمد حسین بی‌قراری می‌کرد پنهان از چشم همسرم عقده های دلم را خالی کردم و بعد اومدم کنارش می خواهم به ملاقاتش بروم گفت شما مقدمات سفر را آماده کن انشالله به زودی حرکت می‌کنیم چیزی نگذشت که راهی تهران شدیم فقط خدا بود که از حال دلم خبر داشت وقتی رسیدیم وارد بیمارستان که شدم حال خودم را نمی‌فهمیدم چهره مظلوم محمدحسین لحظه‌ای از جلوی چشمم دور نمی شد، قلبم تند تند می‌زد و دنبال اتاقی می‌گشتم که محمدحسین در آن بستری بود از جلوی اتاق رد شدم یک مرتبه صدای محمد حسین را شنیدم که گفت مادرجان من اینجا هستم بیا اینجا من تند برگشتم و داخل اتاق را نگاه کردم دیدم محمدحسین روی تخت خوابیده است هراسان به طرفش رفتم با دیدن وضعیت او تمام بیمارستان روی سرم چرخید و برای اینکه تعادلم به هم نخورد روی صندلی کنارش نشستم دستانش را بوسه می زدم بغض گلویم را گرفته بود بود و تا لحظاتی حرفی بین ما رد و بدل نشد چشمانش بسته بود و اشک چشمم را نمی‌دید برای اینکه ناراحت نشود بغضم را پنهان کردم و به حضرت زینب سلام الله علیها متوسل شدم تا بتوانم صبور باشم همچنان که اشک می‌ریختم یک مرتبه یادم آمد که محمدحسین چگونه با چشمان بسته مرا دید و صدا زد برای اینکه سکوت را بشکنم گفتم مادرجان توکه چشمانت بسته بود و آشنایی هم که توی اتاقت نبود ما هم که سر و صدایی نداشتیم از کجا فهمیدی من از در اتاق رد شدم؟ گفت مادر فراموش کن دیگر نمی‌خواهد بپرسی گفتم به من که مادرت هستم باید بگویی چاره‌ای نیست گفت مادر از همان ساعت که از کرمان راه افتادید متوجه حرکت شما شدم و تا الان آمدن شما را حس می کردم خیلی متعجب و متحیر شدم محمدحسین آن روز حتی نوع ماشینی را که ما با آن به تهران آمده بودم برایم گفت اما بیشتر از این به سوالاتم جواب نداد *اعزام به خارج* پس از شیمیایی اول به اصرار مسئولین لشکر، محمدحسین برای ادامه درمان به فرانسه اعزام می‌شود در پاریس محمدحسین با یکی از دوستان دوران تحصیلش در مدرسه شریعتی برخورد می‌کند آن دوست در مدت اقامت محمدحسین او را راهنمایی می کند شهر را نشانش می دهد و هر جا که نیاز بود به عنوان مترجم به او کمک می‌کند او محمدحسین را به خوبی می‌شناخت از هوش و استعدادش با خبر بود و سابقه موقعیت‌های درسی‌اش را می دانست به همین سبب زمانی که محمدحسین می خواهد به ایران برگردد پیشنهاد عجیبی به او می‌دهد تو به اندازه کافی جنگیده‌ای ۲ بار مجروح شده‌ای به نظر من تو وظیفه خود را به طور کامل انجام داده‌ای کجا می خواهی بروی؟ همینجا بمان اینجا می توانی درس بخوانی و آینده درخشانی داشته باشی من آشنایان زیادی دارم قول می دهم هر امکانی که بخواهی برایت فراهم کنم محمدحسین تشکر می‌کند و در جوابش می گوید اینجا برای شما خوب است و دشت های داغ جبهه‌های جنوب ایران برای من دنیا و مافیها همه برای اهل دنیاست اما حسین پسر غلامحسین آفریده شده برای دفاع و تا جنگ است و من زنده‌ام جبهه می مانم هنوز دو ماه از رفتنش نگذشته بود که زنگ زد و گفت به زودی به ایران برمی‌گردد چشمانش کاملاً خوب نشده بود و دکتر برایش عینکی تجویز کرده بود که نمره اش به راحتی پیدا نمی شد و آن دفعه هم با مصیبت و بدبختی در قم شیشه را پیدا کردیم حالش که بهتر شد به جبهه برگشت 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 اورکت نو همسر شهید پدرش گاه گاهی از روستا می آمد خانه ي ما براي خبر گیري. یک بار که عبدالحسین آمد مرخصی، اتفاقاً او هم از گرد راه رسید. هنوز خستگی راه تو تنشان بود که عبدالحسین باز صحبت جبهه را پیش کشید. همیشه می گفت: «من خیلی دوست دارم بابام رو ببرم جبهه که اون جا شهید بشه.» این بار دیگر حسابی پاپیچ پدرش شد. آخرش هم هر طور بود راضی اش کرد که ببردش جبهه. همه ي کارها را خودش روبراه کرد و بعد از تمام شدن مرخصی، دوتایی با هم راهی جبهه شدند. سه، چهار ماه بعد، خدا بیامرز پدرش برگشت. یکراست آمده بود مشهد و بعد هم خانه ي ما. از خوبی هاي جبهه، گفتنی زیاد داشت. او می گفت و ما می شنیدیم. تو این مابین کنجکاو شده بودم از اخلاق و طرز برخورد عبدالحسین بپرسم. پرسیدم. گفت: «عمو، نمی دونی شوهرت چقدر دقیق و حساسه.» «چطور؟» گفت: «وقتی رسیدیم جبهه، یک اورکت به ما داد، دیروز که 178 می خواستم بیام مرخصی، همون اورکت رو گرفت و داد به بسیجی هاي دیگه!» چشمهام گرد شد.معمولاً لباسی را که به رزمنده ها می دادند، بعد از مدتی استفاده کردن، مال خودشان می شد.تعجبم از این بود که چرا اورکت را از پدرش گرفته!» چند روز بعد، خود عبدالحسین آمد مرخصی. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: «آخه اورکت هم یک چیزي هست که بدي به پیرمرد و بعد ازش بگیري؟» خندید و گفت: «معلوم نیست بابام برات چی گفته.» ازش خواستم جریان را بگوید. گفت: جبهه که رسیدیم هوا سرد بود. ملاحظه سن و سال بابا را کردم و یک اورکت نو به اش دادم که بپوشد.من تو اتاقم یک اورکت کهنه داشتم که چند جاش هم وصله خورده بود. دیدم اورکت خودش را گذاشت تو ساك و همان کهنه را که مال من بود، برداشت. سه، چهار ماهی را که جبهه بود، با همان سر کرد. وقتی می خواست بیاید مرخصی، اورکت نو را از تو ساکش در آورد و پوشید که سر و وضعش به اصطلاح «نونوار» شود. به اش گفتم: «بابا، کجا ان شاءاالله؟» گفت: «می رم روستا دیگه، مرخصی دادن.» گفتم: «خوب اگه می خواین برین روستا، چرا همون اورکت کهنه رو نپوشیدین؟» منظورم را نگرفت. خیره ام شده بود و لام تا کام حرف نمی زد. من هم رك و راست گفتم: «این اورکت نو رو در بیارین و همون قبلی رو بپوشین.» اولش اعتراض کرد که: «مگه مال خودم نیست؟» گفتم: «اگه مال خودتون هست، باید از روز اول می پوشیدین.»... بالاخره هم راضی اش کردم که هواي بیت المال را داشته باشد و اجر خودش را ضایع نکند. عبدالحسین آخر حرفش، با خنده گفت: «خودم هم کمکش کردم تا اورکت را در بیاورد.» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
❣کمال بندگی❣
#کتاب‌دا🪴 #قسمت‌پنجاه‌پنجم🪴 🌿﷽🌿 سرم را به طرف آسمان گرفتم و گفتم: خدایا خودت به داد این مردم ب
♻️دا....🪴 : 🪴 🪴 🌿﷽🌿 ولی نمی دانم ویلایی سر خانواده ها و کس و کارشان آمده بود که تا آن ساعت کسی سراغی از اینها گرفته بود زینب که برگشت، پیرزن چاق غساله در حال قلیان کشیدن بود و مریم خانم هم سیگار کشید. بقیه هم دستشان به کاری بند بود. زینب مرا صدا زد و گفت: بیا سر اینو بگیر. منظورش جنازه دختر جوانی بود. از صبح تا آن موقع از زیر چنین کاری در رفته بودم و برای جابه جا کردن شهدا فقط دسته برانکارد را می گرفتم. ولی حالا باید به خود جنازه دست و زدم. نگاهش کردم. تقریبا هم سن و سال خودم بود. با این تفاوت که من لاغر و سبزه بودم او سفید و تو پر، بلوز شکلاتی و شلوار کبریتی کرم رنگی که به تن داشت، خیلی بهش آمد. معلوم بود دختر شیک پوشی بوده، رنگ روسری اش که حالا از سرش آویزان بود با رنگ لباسش همخوانی داشت. زینب که خسته کار شده بود و انگار از دست، دست کردن آن هم حوصله اش سر رفته بود، گفت: دختر چرا ماتت برده؟ میخواستم بگویم: نمی تونم. ولی نمی شد. به موهای پرپشت و حالت دار دختر که بر اثر سوختگی کز خورده بود و جمع شده بود، با لباس قشنگ ولی خون آلود و سوراخ سوراخ، سر و بدن خونی و پر ترکشش که نگاه کردم، نتوانستم خودم را متقاعد کنم بلندش کنم. ولی به لب روی جنازه خم شد و گفت: زود باش. دیر شد. مجبور بودم برای آنجا ماندن حرفش را گوش کنم. چادرم را دور کمرم بستم. چون احساس می کردم دختر مرا نگاه می کند، گفتم: من سرش رو نمیگیرم، زینب گفت: چه فرقی میکنه؟ گفتم: فرقی نمیکنه. من این طرف راحت ترم و رفتم پایین پای دختر ایستادم. زینب گفت: از دست تو دختر وقتی پاهای جنازه را گرفتم، یک لحظه احساس کردم، از تیره کمر تا سرم تیر کشید و موهای بدنم سیخ شد. تمام توانم را از دست داده بودم. دستانم کرخت شده بود و دیگر قدرت نگه داشتن چیزی را در دستانم نداشتم. قلبم از شدت طپش می خواست از نفسه سینه ام بیرون بزند. انگار ساعتها دویده بودم، گلویم می سوخت و نمی توانستم نفس بکشم. زینب که حال و روزم را دید، گفت: مادر، یه یا علی بگو و محکم برش دار گفتم: یا علی مدد و دست هایم را دور زانوهای دختر حلقه کردم و تا زیر بغلم بالا آوردم.آخرین شهید گمنام را که غسل می دادند، غساله ها به اتفاق به کسی که لیست می نوشت، گفتند: دیگه شهید تحویل نگیرید، از پا افتادیم. ما هم خونه زندگی داریم. هر چی دیگه آوردند، بذارید برای فردا شروع کردیم به شستن غسالخانه. فضای داخل غسالخانه تاریک بود و به خاطر رفت و آمد هواپیماهای عراقی نباید لامپ را روشن می کردیم. با این حال می دانستم دیوارهایی که شهدا را به آنها تکیه دادیم خون آلودند و حتی دود و سیاهی ناشی از انفجار در بدن شهدا دیوار را سیاه کرده، ولی دلم نمیگرفت به دیوار دست بکشم. زینب و مریم خانم دستکش به دست داشتند، روی دیوار دست می کشیدند و می گفتند: اگر خونها این طور بماند، غسالخانه تا فردا بوی تعفن میگیرد. من هم با فشار آب شلنگ، کف غسالخانه را شتم. بعد دست و پاهایمان را آبکشی کردیم و بیرون آمدیم. دیگر غیر از من کسی تا آن موقع به عنوان کمک نمانده بود، حتی بیرون غسالخانه هم خلوت شده بود و فقط جلوی غسالخانه مردانه ، عده ایی ایستاده بودند، خودشان را می زدند و گریه و زاری می کردند، چهره یکی از زنها به نظرم آشنا آمد. جلو رفتم، خانم نوری معلم دوران ابتدایی ام بود. حال خیلی بدی داشت. گریه هایش دلم را به درد می آورد. آخر او زن شادی بود. هیچ وقت او را بدون لبخند ندیده بودم. توی مدرسه با همکارانش با خوشرویی برخورد می کرد و بگو و بخند داشت. ولی حالا سعی می کرد چادرش را روی صورتش بیندازد و شیون کند. وقتی سلام کردم و تسلیت گفتم، با گریه جوابم را داد و چند بار تکرار کرد: الهی داغ برادر نبینی، داغ برادر خیلی سنگینه. خواهرهای دیگر خانم نوری خصوصا آنکه از همه کوچکتر بود، بی تاب تر از خانم نوری بودند. وقتی برادرشان را از غسالخانه بیرون فرستادند، غوغایی در جنت آباد به پا شد. شهید را سریع بردند و همراه شهید گمنامی که زینب و مریم خانم غسلش داده بودند، جلوی مسجد جنت آباد گذاشتند. نماز میت خواندند و به سمت قبرهایشان بردند. چون خانواده نوری را می شناختم و برای خانم نوری احترام زیادی قائل بودم، همراه شسان رفتم، زینب و یکی، دو نفر رفتند تا آن شهید گمنام را دفن کنند. کنار قبر، دخترها خودشان را وی پیکر برادرشان می انداختند. مادرشان از حال می رفت. پدرشان گریه می کرد و به زبان کردی میگفت: روله،