#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتپنجاههشتم🪴
🌿﷽🌿
*عصب پا _قطعه پلاستیکی*
تقریباً یک سال از مصدومیت شیمیایی او می گذشت که از ناحیه پا مجروح شد
هر بار که برای او اتفاقی میافتاد من بیشتر از خودش درد می کشیدم
دیگر وقتی محمدحسین جبهه بود آرام و قرار نداشتم هر لحظه منتظر شنیدن یک اتفاقی بودم به محض اینکه کسی در میزد یا تلفن خانه به صدا در می آمد قلبم از جا کنده میشد
او مدتی در بیمارستان بستری و تحت درمان بود مدتی هم در خانه استراحت کرد اما نتوانست سلامتی اش را کامل به دست آورد
عصب پایش آسیب دیده بود موقع راه رفتن پایش از پنجه در اختیارش نبود روی زمین کشیده می شد
وقتی میخواستیم از بیمارستان مرخصش کنیم دکترها گفتند
به دلیل جراحت شدیدی که دارد باید استراحت مطلق داشته باشد از جایش تکان نخورد و محل استراحتش را طوری تعیین کنید که به دستشویی نزدیک باشد
خانه ما این وضعیت را نداشت و محمدحسین اذیت میشد این بود که او را به خانه خواهرش انیس بردیم
محمدهادی هم که خدمتش تمام شده بود به سبب رابطه صمیمی و نزدیکی که با محمدحسین داشت کنارش ماند تا اگر نیمه شب کاری داشت و نیاز بود دستشویی برود او را همراهی کند
فردا که من به سراغ آنها رفتم تا جویای حال محمدحسین شوم محمدهادی برایم چنین تعریف کرد
نیمههای شب بود به طور اتفاقی بیدار شدم دیدم محمدحسین توی رختخوابش نیست با عجله از جا پریدم دیدم همینطور به حالت درازکش و کشان کشان خودش را روی زمین تا پای پله ها کشیده بود و میخواست به دستشویی برود موقعی که او را دیدم تقلا میکرد تا پله ها را رد کند
با ناراحتی گفتم
محمدحسین مگر من تأکید نکردم اگر کاری داشتی حتما بیدارمکن؟
گفت
آخر دلم نمی خواست مزاحمت بشوم
گفتم
برای چی؟
من خودم سفارش کردم
گفت
دوست ندارم موجبات ناراحتی دیگران را فراهم کنم من مجروح نشدم که وبال گردن بقیه باشم
بعد از چند روز که حالش بهتر شد به خانه برگشت سعی میکردم مراقبش باشم تا به زودی سلامتی اش را به دست آورد
اما متاسفانه عصب پا آسیب دیده و پنجه پا را از حرکت انداخته بود
دکترها یک قطعه پلاستیکی به او داده بودند که در زیر و پشت پا نصب میشد و از آویزان شدن پنجه پا جلوگیری می کرد
*کفش کتانی*
محمد حسین خیلی نگران بود که این مشکل مانع ادامه حضورش در منطقه بشود
یک روز از صبح تا پاسی از روز در یکی از اتاق ها سرگرم کاری شده بود صدایش زدم
مادر جان محمد حسین ناهار آماده است نمیآیی؟
گفت
چشم مادرآمدم
وقتی وارد اتاق شد برق در چشمان معصوم و گیرایش میدرخشید مادرجان راهش را پیدا کردم دیگر هیچ مشکلی ندارم
بعد با آن ابتکارش برای راه رفتن مواجه شدم
او با ذوق و سلیقه راهی برای حل مشکل خودش پیدا کرده بود
به جهت اینکه پایش به همراه قطعه پلاستیکی راحت در کفشهایش قرار بگیرد یک کفش کتانی خریده بود که دوسه شماره بزرگتر بود
شلوارش را هم کمی گشاد تر از معمول گرفته بود
بعد یک نخ ضخیم به بندهای کتانی بسته بود و آن را از داخل پاچه شلوار رد کرده بود و تا کمربندش بالا آورده بود
انتهای نخ را هم یک حلقه وصل نموده بود انگشت دستش را درون حلقه میکرد و موقع راه رفتن آنان را میکشید
به این ترتیب نوک پنجه پا بلند می شد و وقتی قدمش را برمیداشت دوباره نخ را شل میکرد و پا به حالت اول برمیگشت
فکر خوبی کرده بود
هیچ کس متوجه نمیشد
تنها ایراد کار در این بود که برای نگهداشتن حلقه دستش مدام به کمرش بود
تا چند مدت که نسبتاً سلامتی اش را به دست آورد به همین شکل راه می رفت فقط بعضی از دوستانش از این ماجرا خبر داشتند به همه سفارش میکرد که به کسی نگویید که پای من اینطور شده است
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتپنجاههشتم🪴
🌿﷽🌿
گلایه
همسر شهید
تو خانه که بود، اصلاً و ابداً نمی شد مثلاً بگوییم: امروز این همسایه رفت خانه ي آن همسایه. تا می خواستیم حرف
کسی را بزنیم، زود می گفت: «به ما مربوط نیست، ما براي خودمون کار و زندگی داریم، چکار داریم به این حرفها؟»
خودش حتی از حرفهاي بیهوده عجیب پرهیزداشت، تا چه برسد به غیبت و دروغ و این طور گناهان.
یک بار با هم رفته بودیم روستا. چند وقت پیش ظاهراً به مادرش آب و ملکی رسیده بود. آمد کنار عبدالحسین
نشست. با لحن شکایت آمیزي گفت: «نمی دونم تو دیگه چطور پسري هستی مادر جان!»
عبدالحسین لبخندي زد و پرسید: «براي چی؟»
گفت: «هی می آي روستا خبر می گیري و می ري، ولی یکدفعه نشد که به من بگی: «ننه این آب و ملک تو
کجاست؟»
تا این را گفت: عبدالحسین اخمهاش را کشید به هم. ناراحت جواب داد: «منو با ملک و املاك شما کاري نیست!»
مادرش جا خورد، درست مثل من. ادامه داد: «فکر کردم کنار من نشستی که بگی: چقدر نمازقضا خوندم، یا چقدر
نماز شب خوندم؛ حرف ملک و املاك چیه که شما می زنی؟»
انتظار این طور برخوردها را همیشه از او داشتم، ولی نه دیگر با مادرش. معترض گفتم: «یعنی همین جوري درسته؟
ناسلامتی مادر شماست!»
زود تو جوابم گفت: «یعنی همین درسته که مادر من با این سن و سال بالا، بیا بشینه صحبت دنیا رو بکنه؟»
لحنش آرام شده بود. مکثی کرد و ادامه داد: «رزق و روزي رو که خدا می رسونه، مادر ما حالا دیگه باید بیشتر از
هر وقتی فکر آخرتش باشه.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتپنجاههشتم🪴
🌿﷽🌿
الان هم با شوهرش که آن هم
پیر مرد نسبتا چاقی بود و در غسالخانه مردانه کار می کرد،
زودتر رفته بود.
وقتی دیدم زینب و مریم خانم می خواهند درباره کارشان صحبت
کنند، صلاح ندانستم بایستم و حرف هایشان را گوش کنم. از همان
جلوی در گفتم: اگه اجازه بدید من دارم میرم.
صدای هر دویشان آمد که: دستت درد نکنه. خدا خیرت بده. بعد
زینب جلوی در آمد و پرسید: فردا هم می آی؟ گفتم: نمی دونم.
ببینم خدا چی میخواد.
خداحافظی کردم و راه افتادم طرف خانه. حس میکردم زینب خانم
خیلی به دلم نشسته با اینکه تفاوت سنی مان زیاد بود و او تقریبا
بیش از دو برابر من سن داشت. خیلی با او راحت بودم. با هم
صمیمی شده بودیم. زینب هر وقت می خواست کسی را خطاب کند
میگفت؛ مادر، مرا هم مادرجون یا دختر جون صدا میکرد. همین
نکته به نظرم او را دلسوزتر و مهربان تر نشان می داد. مریم خانم
هم زن خوش برخوردی بود ولی به پای زینب نمی رسید. تا به
خانه برسم تمام جریانات آن روز را مرور کردم. بیژن و
خواهرانش، عفت، زن خدا
رحم و آن زن سیاهپوست که فقط میدانستم اسم شوهرش
علیرضاست، همه و همه ذهنم را مشغول کرده بود
نمی دانم چرا بعد از ظهر حالم گرفته تر از صبح بود. حالا هم که
می آمدم، غروب شده بود و انگار تمام غم های عالم را روی دلم
انباشته کرده بودند. صبح بیشتر می ترسیدم و بهت زده بودم. اما
عصر آن حالت ترس جایش را به سیاهی و دل مردگی داده بود،
توی کوچه چند نفر از زنهای همسایه را دیدم. خانم آقای گروهی،
زن اسکندر، مغازه دار محل و چند نفر دیگر. سلام کردم و
خواستم رد شوم که خانم گروهی پرسید: چه حال، چه خبر؟
نمی دانم از کجا فهمیده بود، جنت آباد بوده ام. گفتم: خیلی شلوغ،
خیلی ناراحت کننده بود. بعد اضافه کردم: راستی عفت زڼ
خدارحم هم شهید شد. بچه اش رو هم آورده بودن.
یک دفعه خانم گروهی زد روی دستش و لب هایش را گزید. خیلی
ناراحت شد. زنها ازش پرسیدند: عفت کی بود؟
خانم گروهی با حالت گریه خواست توضیح بدهد که من
عذرخواهی کردم. حوصله نداشتم. راه افتادم طرف خانه.
در را منصور برایم باز کرد. رفتم توی حیاط. دا جلوی طارمه
بود. به نظر خیلی خسته و درب و داغان می آمد، سلام که کردم،
جواب داد: ها، چه عجب اومدی؟
معلوم بود از دستم عصبانی است. به شوخی گفتم: می خوای
برگردم؟ چپ چپ نگاهم کرد و توی آشپزخانه رفت نشستم لب
حوض و مشغول شستن جوراب هایم شدم. از همانجا پرسیدم: دا
چه خبر؟ گفت: چه خبر، گذاشتی، رفتی؟ پرسیدم: بابا کجاست؟
گفت: هیچی اونم تو که رفتی یه سر اومد خونه. دوباره رفت.
گفت: منتظرم نموئین. آماده باش دادن.
بعد که دید سر شیر آب نشسته ام، صدایش در آمد: پاشو. پاشو برو
حموم گفتم: باشه الان میرم
خیلی خسته و داغان بودم، ولی اگر حرف دا را گوش نمی کردم،
دست از سرم بر نمی داشت، از سر ناچاری بلند شدم و خودم را
توی حمام کشاندم. با لباس، زیر دوش ایستادم. به دست هایم با
تعجب نگاه میکردم و از خودم می پرسیدم: چطور با این دست ها
کشته ها را جابه جا کرده ام. با اینکه آب، سرد بود و لرزم گرفته
بود، ولی آب بهم احساس آرامش می داد و روحم را سبک می
کرد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef