#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهاردهم🪴
🌿﷽🌿
* * *
خداى من! چه دختر زيبايى!
آيا خواب مى بينم؟ اين فرشته است كه بر بالاى بام آمده است يا دختركى كوفى است؟
ــ با تو هستم! چشم خود فرو بند و برو.
ــ چشم من بى اختيار به اين دختر افتاد.
ــ خوب. بار اوّل كه نگاهت افتاد، گناهى نكردى، ديگر بار چرا نگاهت را ادامه مى دهى؟ نگاه عمدى به نامحرم حرام است.
ــ من خودم همه اين حرف ها را مى دانم. نگاه به نامحرم، گناه صغيره و كوچك است، خدا آن را مى بخشد. مهمّ اين است كه دل انسان پاك باشد، تو چرا اين قدر قديمى فكر مى كنى؟
ــ پيامبر فرمود: "وقتى يك مرد با زنى خلوت مى كند، شيطان براى وسوسه كردن او به آنجا مى آيد"، آيا تو اين حديث را نشنيده اى؟ مى ترسم گرفتار فتنه شيطان شوى!
ــ چه حرف هايى مى زنى؟ اينها براى كسانى است كه هنوز در اوّل راه هستند، نه براى من كه ايمانم خيلى قوّى است! نگاه كن! پيشانى مرا ببين! ببين كه جاىِ سجده در پيشانى من نقش بسته است!! آخر چگونه شيطان مى خواهد مرا فريب بدهد؟
نگاه مرادى به دختر زيباى كوفه خيره مى ماند، او نمى داند كه با خود چه مى كند، من مى ترسم دلش اسير و عاشق او شود.
و تو به من مى گويى كه مگر عاشقى جُرم است؟ آن كه آدم است و عاشق نيست كيست؟ اگر عشق گناه باشد، گناه قشنگى است...
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتچهاردهم🪴
🌿﷽🌿
بی تابی انیس مرا کلافه کرده بود
هرکسی ماتم زده در گوشه ای نشسته بود
غلامحسین محمدهادی را صدا زد و از او خواست ماجرای حوادث مسجد را برای مادر و خواهرانش شرح دهد
او گفت
مردم از سراسر شهر برای شرکت در این مراسم آمده بودند کلانتری کنار مسجد از صبح پشت بلندگو اعلام می کرد هرگونه تجمع و تظاهرات به شدت سرکوب خواهد شد
آنها به این وسیله از مردم میخواستند تا برای اقامه نماز به مسجد نیایند و متفرق شوند
پیش نماز مسجد آقای حجتی کرمانی به مردم گفت
علیرغم همه تهدیدها به صورت منسجم و به شکل سازماندهی شده ای به طرف مزار شهدا حرکت میکنیم
اول چند اتوبوس آمدند خانم ها را سوار کردند و به طرف گلزار شهدا حرکت کردند
وقتی اتوبوسها از مسجد فاصله گرفتند آقایان با پلاکاردهای مختلفی از مسجد بیرون آمدند
چیزی نگذشت که نیروهای کلانتری از انتهای خیابان به طرف مردم آتش گشودند و سپس چند گاز اشک آور به سوی مردم پرتاب کردند
ماشینهای آتشنشانی آب قرمز رنگی به طرف مردم می پاشید تا بعد از درگیری ها افرادی را که در تظاهرات بودند شناسایی کنند
تیراندازی که شروع شد هر کس به گوشهای فرار کرد صحنه وحشتناکی بود مردم کوچه و خیابان یکی یکی در خون خود می غلتیدند
هیچکس از حال دیگری خبر نداشت
من تا قبل از تیراندازی همراه و کنار محمد حسین بودم اما وقتی درگیری شروع شد دیگر او را ندیدم
مردم کمک کردند و مجروحان را به بیمارستان رساندند و بعد از آن جمعیت متفرق شد
*شهادت فرامرز (ناصر)*
حرف هایش تمام شد دوست داشتم با تمام وجود بلند بلند گریه کنم
هوا بسیار سرد بود با اینکه یخ کرده بودم توی خانه بند نمیشدم
حدود ساعت ۱۱ شب محمدحسین خسته و کوفته با سر و وضعی آشفته در حالی که فقط یک زیر پیراهن تنش بود وارد خانه شد
وقتی از او سوال کردم
هوای به این سردی این چه وضعی است؟
گفت مجبور بودم برای اینکه شناسایی نشوم لباسم را دربیاورم
انیس از محمدحسین جویای احوال همسرش شد اما او هیچ اطلاعی نداشت
بی تابی و دل نگرانی خانواده سبب شد آن شب غلامحسین و بچهها تا پاسی از شب به همه بیمارستانها سر بزنند اما هیچ نشانهای از او پیدا نکردند
آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد
دیدن انیس و بچه هایش قلبم را به درد میآورد خدایا چه اتفاقی افتاده؟ خدایی ناکرده او.... آنها هر دو جوان هستند امکان دارد کاشانه شان از هم پاشیده شود
تا صبح در همین اوهام به سر کردم
صبح روز بعد در خانه به صدا در آمد و من فهمیدم اتفاقی که نباید می افتاد افتاد
آقایی گفت
تشریف بیاورید کلانتری جنازه آقای دادبین را تحویل بگیرید
با شنیدن این خبر اشک چشمانم سرازیر شد خاطرات شیرین دامادمان مثل فیلم از جلوی چشمانم می گذشت لبخندها و متانت کلام دیروزش آخرین خاطره برای من بود
باورش خیلی سخت بود و از آن سخت تر این که چطور این خبر را به دخترم بدهم
چیزی نگذشت که نه تنها او بلکه همه اعضای خانواده خبر شدند بهشت کوچک ما جهنمی شد که دل همه را می سوزاند صدای گریه بچه های او نمکی بود که روی زخم دلم پاشیده می شد
ضجههای انیس مثل پتک بر سرم کوبیده شد و بذر تنفر از حکومت ظالم شاهنشاهی در دلم جوانه زد و روز به روز بزرگ و بزرگتر شد
*شکوه حضور*
با نزدیک شدن انقلاب به پیروزی تظاهرات گسترده تر و حضور مردم در کوچه و خیابان شفافتر و مخالفتهای آنها به وضوح دیده میشد
محمدحسین من یکی از نیروهای فعال این حرکت ها بود
دیدن گرد یتیمی بر چهره بچههای خواهرش شده بود نمادی به یاد ماندنی از ظلم و طاغوت
او میتوانست این ظلم را با حروف بریده بریده بچه هشت ماهه خواهرش که واژه بابا را ترسیم می کرد تفسیر کند و در ذهنش بپروراند که دادبین ها زیاد هستند
عِرق دینی و مذهبی او به جوش آمده بود و در برابر انجام فعل حرام ساکت نمی نشست
امر به معروف و نهی از منکر ورد کلامش بود
دنبال کردن حوادث انقلاب برای همه مامهم شده بود
شنیدم در یکی از شب ها مردم تصمیم گرفتند به یک مشروب فروشی حوالی چهارراه کاظمی حمله کنند و آن را به آتش بکشند
محمدحسین و یکی از دوستانش به نام علیرضا رزمحسینی در این حادثه همراه مردم بودند
آنها تمام صندوقهای مشروب را یکی یکی به وسط خیابان می آوردند و می شکستند و مردم آنجا را به آتش کشیدند
ادامه دارد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتچهاردهم🪴
🌿﷽🌿
بی تابی انیس مرا کلافه کرده بود
هرکسی ماتم زده در گوشه ای نشسته بود
غلامحسین محمدهادی را صدا زد و از او خواست ماجرای حوادث مسجد را برای مادر و خواهرانش شرح دهد
او گفت
مردم از سراسر شهر برای شرکت در این مراسم آمده بودند کلانتری کنار مسجد از صبح پشت بلندگو اعلام می کرد هرگونه تجمع و تظاهرات به شدت سرکوب خواهد شد
آنها به این وسیله از مردم میخواستند تا برای اقامه نماز به مسجد نیایند و متفرق شوند
پیش نماز مسجد آقای حجتی کرمانی به مردم گفت
علیرغم همه تهدیدها به صورت منسجم و به شکل سازماندهی شده ای به طرف مزار شهدا حرکت میکنیم
اول چند اتوبوس آمدند خانم ها را سوار کردند و به طرف گلزار شهدا حرکت کردند
وقتی اتوبوسها از مسجد فاصله گرفتند آقایان با پلاکاردهای مختلفی از مسجد بیرون آمدند
چیزی نگذشت که نیروهای کلانتری از انتهای خیابان به طرف مردم آتش گشودند و سپس چند گاز اشک آور به سوی مردم پرتاب کردند
ماشینهای آتشنشانی آب قرمز رنگی به طرف مردم می پاشید تا بعد از درگیری ها افرادی را که در تظاهرات بودند شناسایی کنند
تیراندازی که شروع شد هر کس به گوشهای فرار کرد صحنه وحشتناکی بود مردم کوچه و خیابان یکی یکی در خون خود می غلتیدند
هیچکس از حال دیگری خبر نداشت
من تا قبل از تیراندازی همراه و کنار محمد حسین بودم اما وقتی درگیری شروع شد دیگر او را ندیدم
مردم کمک کردند و مجروحان را به بیمارستان رساندند و بعد از آن جمعیت متفرق شد
*شهادت فرامرز (ناصر)*
حرف هایش تمام شد دوست داشتم با تمام وجود بلند بلند گریه کنم
هوا بسیار سرد بود با اینکه یخ کرده بودم توی خانه بند نمیشدم
حدود ساعت ۱۱ شب محمدحسین خسته و کوفته با سر و وضعی آشفته در حالی که فقط یک زیر پیراهن تنش بود وارد خانه شد
وقتی از او سوال کردم
هوای به این سردی این چه وضعی است؟
گفت مجبور بودم برای اینکه شناسایی نشوم لباسم را دربیاورم
انیس از محمدحسین جویای احوال همسرش شد اما او هیچ اطلاعی نداشت
بی تابی و دل نگرانی خانواده سبب شد آن شب غلامحسین و بچهها تا پاسی از شب به همه بیمارستانها سر بزنند اما هیچ نشانهای از او پیدا نکردند
آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد
دیدن انیس و بچه هایش قلبم را به درد میآورد خدایا چه اتفاقی افتاده؟ خدایی ناکرده او.... آنها هر دو جوان هستند امکان دارد کاشانه شان از هم پاشیده شود
تا صبح در همین اوهام به سر کردم
صبح روز بعد در خانه به صدا در آمد و من فهمیدم اتفاقی که نباید می افتاد افتاد
آقایی گفت
تشریف بیاورید کلانتری جنازه آقای دادبین را تحویل بگیرید
با شنیدن این خبر اشک چشمانم سرازیر شد خاطرات شیرین دامادمان مثل فیلم از جلوی چشمانم می گذشت لبخندها و متانت کلام دیروزش آخرین خاطره برای من بود
باورش خیلی سخت بود و از آن سخت تر این که چطور این خبر را به دخترم بدهم
چیزی نگذشت که نه تنها او بلکه همه اعضای خانواده خبر شدند بهشت کوچک ما جهنمی شد که دل همه را می سوزاند صدای گریه بچه های او نمکی بود که روی زخم دلم پاشیده می شد
ضجههای انیس مثل پتک بر سرم کوبیده شد و بذر تنفر از حکومت ظالم شاهنشاهی در دلم جوانه زد و روز به روز بزرگ و بزرگتر شد
*شکوه حضور*
با نزدیک شدن انقلاب به پیروزی تظاهرات گسترده تر و حضور مردم در کوچه و خیابان شفافتر و مخالفتهای آنها به وضوح دیده میشد
محمدحسین من یکی از نیروهای فعال این حرکت ها بود
دیدن گرد یتیمی بر چهره بچههای خواهرش شده بود نمادی به یاد ماندنی از ظلم و طاغوت
او میتوانست این ظلم را با حروف بریده بریده بچه هشت ماهه خواهرش که واژه بابا را ترسیم می کرد تفسیر کند و در ذهنش بپروراند که دادبین ها زیاد هستند
عِرق دینی و مذهبی او به جوش آمده بود و در برابر انجام فعل حرام ساکت نمی نشست
امر به معروف و نهی از منکر ورد کلامش بود
دنبال کردن حوادث انقلاب برای همه مامهم شده بود
شنیدم در یکی از شب ها مردم تصمیم گرفتند به یک مشروب فروشی حوالی چهارراه کاظمی حمله کنند و آن را به آتش بکشند
محمدحسین و یکی از دوستانش به نام علیرضا رزمحسینی در این حادثه همراه مردم بودند
آنها تمام صندوقهای مشروب را یکی یکی به وسط خیابان می آوردند و می شکستند و مردم آنجا را به آتش کشیدند
ادامه دارد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 #قسمتچهاردهم
عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم...یعنی نمی خواستم که بشنوم.مگر میشد که دانیال را دفن کنم،آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟
عثمان اشتباه میکرد...دانیال من،هرگز یک جانی نبود و نمیشد...او خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود.. دستی که نوازش کردن از آدابش باشد،چاقو نمی گیرد محضِ بریدن سر.. محال است.
پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر...
چند روزی با خودم فکر کردم.شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند.اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن...ولی هر چه میگشتم،دلیلی وجود نداشت محضه دروغ و اجیر شدن...
باید دل به دریا میزدم...دانیال خیلی پاکتر از اخبار عثمان بود...اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده و تنها تشابهی اسمی بود...اما این پیش فرض نگرانترم میکرد...اگر به این گروه ملحق نشده،پس کجاست؟؟چه بلایی سرش آمده؟؟
نکند که….
چند روزی در کابوس و افکار مختلف دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان؛کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر....
و بیچاره مادر...که در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود، به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شده اش؛که تا اطلاع ثانوی ناامیدش کردم و او روزش را تا به شب در آغوش خدایش،دانه های تسبیح را ورق میزد...
و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست که حتی نبود پسرش را نمیفهمید!شاید هم اصلا،هیچ وقت نمیدانست که دو فرزند دارد و یا از احکام سازمانی اش؛عدم علاقه به جگرگوشه ها بود... نمیدانم،اما هر چه که بود،یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد!
تصمیم را گرفتم.و هروز دور از چشم عثمان به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونه ی داعش،خیابانها را وجب به وجب مرور میکردم. هر کجا که پیدایشان میشد،من هم بودم. با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما،محضِ پهن کردن تور و صید برادر.
هروز متحیرتر از روز قبل میشدم... خدای مسلمانان چه دروغ های زیبایی یادشان داده بود...دروغهایی بزرگ از جنس بهشت و رستگاری...چقدر ساده بود انسان که گول اسلام و خدایش را میخورد.
روزانه در نقاط مختلف شهر،کشور و شاید هم جهان؛افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی برای یارگیری در جبهه داعش میپرداختند.تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری در بهشت شروع میشد و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازان داوطلب ختم میشد.
و این وسط من بودم و سوالی بزرگ... که اسلام علیه اسلام؟؟؟مسلمانان دیوانه بودند...و خدایشان هم...
از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها متوجه شدم که مرز تبلیغشان،گسترده از شهر کوچک من در آلمان است و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای فرانسه،کانادا،آمریکا،آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی است.که تماما با کمک خودِ دولتها انجام میشد. و باز چرایی بزرگ؟؟؟
در این میان تماسهای گاه و بیگاه عثمانِ ذاتا نگران که همه شان،به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام میکرد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#ماجرایغدیر_و_ولایت🪴
#امیرالمومنینعلی(ع)🍀
#قسمتچهاردهم🪴
مقاصد حضرت رسول از خطبه غدیر را در چند مورد میتوان بیان کرد:
۱- نتیجهگیری از زحمات ۲۳ ساله با تعیین جانشینی که ادامه دهنده این راه باشد.
۲- حفظ دائمی اسلام از کفار و منافقین با تعیین جانشینانی که از عهده این مهم برآیند.
۳- اقدام رسمی برای تعیین خلیفه که از نظر قوانین ملل در همیشه تاریخ سندیت دارد.
۴- بیان یک دور جامع از برنامه ۲۳ ساله و گذشته و حال مسلمین.
۵- ترسیم خط مشی آینده مسلمین تا آخر دنیا.
۶- اتمام حجت بر مردم که از مقاصد اصلی در ارسال پیامبران است.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتچهاردهم🪴
🌿﷽🌿
آب دهان هد هد
سید کاظم حسینی
سه، چهار سالی مانده بود به انقلاب. آن وقتها یک مغازه داشتم. عبدالحسین از طریق رفت و آمد به همان جا، مرا با
انقلاب و انقلابی ها آشنا کرده بود، تو خیلی از کارها و برنامه ها دست ما را می گرفت و به قول معروف، ما هم به
فیضی می رسیدیم.
یک بار آمد که:«امروز می خوام درست و حسابی ازت کار بکشم، سید.»
فکر کردم شبیه همان کارهاي قبل است.با خنده گفتم:« ما که تا حالا پا بودیم، امروزش هم پا هستیم.»
لبخندي زد و گفت:«مشکل بتونی امروز بند بیاري »
مطمئن گفتم:« امتحانش مجانیه.»
دست گذاشت رو بدنه ئ ترازو. نیم تنه اش را کمی جلو کشید.گفت:«پس یکدست لباس کهنه بردار که راه
بیفتیم.»
«لباس کهنه براي چی؟»
«اگر پا هستی، دیگه چون و چرا نباید بکنی.»
کار خودش بنایی بود.حدس زدم مرا هم می خواد ببرد بنایی. به هر حال زیاد اهمیت ندادم. یکدست لباس کهنه
ردیف کردم. در مغازه را بستم و همراهش راه افتادم.
حدسم درست بود؛ کار بنایی تو خانه یکی از علماي معروف، از همانهایی که با رژیم درگیر بودند و رژیم هم
راحتشان نمی گذاشت. آستینهارا زدم بالا و پا به پاش مشغول شدم.
به قول خودش زیاد بند نیاوردم.همان اول کار بریدم. ولی به هر جان کندنی که بود، دو ، سه ساعتی کشیدم. بعدش
یکدفعه سرجام نشستم.
خسته و بی حال گفتم:« من که دیگه نمی تونم.»
خوب می دانست که من اهل بنایی و این طور کارهاي سنگین نبوده ام. شاید رو همین حساب زیاد سخت نگرفت.
حتی وقتی لباسها را عوض کردم و می خواستم بزنم بیرون، با خنده وبا خوشرویی بدرقه ام کرد.
فردا دوباره آمد سراغم و دوباره گفت: «لباس کارت رو بردار که بریم.»
یک آن ماندم چه بگویم. ولی بعد به شوخی و جدي گفتم:«دستم به دامنت! راستش من بنیه ي این جور کارها را
ندارم.»
خندید، گفت: «بیا بریم، امروز زیاد به ات کارسختی نمی دم.»
یک ذره هم دوست نداشتم حرفش را رد کنم، ولی از عهده ي کار هم بر نمی آمدم.دنبال جفت و جور کردن بهانه
اي، شروع کردم به خاراندن سرم. گفت: « مس مس کردن و سر خاروندن فایده اي نداره، برو لباس بردار که بریم.»
جدي و محکم حرف می زد.من هم تصمیم گرفتم حرف دلم را رك وراست بگویم. گفتم:«آقاي برونسی، من اگر بیام
کار کنم، این طوري،هم براي خودم زیاد فایده و اجري نداره، هم اینکه دست و پاي تو رو هم تنگ می کنم.»
خنده از لبش رفت.اخمهاش را کشید به هم و برام مثال آن هد هد را زد که آب دهانش را ریخت رو آتش نمرود،
همان آتش که با کوهی از هیزم، براي حضرت ابراهیم (علیه السلام) درست کرده بودند. خیلی قشنگ ومنطقی، این
موضوع را به انقلاب ربط داد و گفت: « تو هم هرچی که بتونی به این علما و روحانیون مبارز خدمت کنی، جا داره.»
ساکت شد.من سراپا گوش شده بودم و داشتم مثل همیشه از حرفهاش لذت می بردم.باز پی حرف را گرفت.
«در واقع علما الآن دارن به اسلام و به زنده کردن اسلام خدمت می کنن، و خدمت و کار ما براي اونها، خدمت و
کار براي رضاي خداو براي اسلام هست.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#كتابزيارتمهتاب🪴
#قسمتچهاردهم🍀
🌿﷽🌿
بانوى من! سخن از مهر و دوستى تو به پايان نمى رسد، خدا عشق تو را در قلب ما قرار داد، اين عشق، نعمت بزرگى است و خدا را به خاطر اين نعمت شكر مى كنيم، هرچند كه حقّ شكر آن را نمى توانيم ادا كنيم، اين باور ماست كه از محبّان تو هستيم.
همه آنچه كه پدر تو و وصى او براى ما بيان كرده اند، قبول داريم و آن را راست شمرده و به آن ايمان آورده ايم.
ما قرآن و همه دستورهاى دين را كه پدر بزرگوار تو از طرف خدا آورده است، قبول داريم و آن را راست مى پنداريم، به اصول دين و فروع دين باور داريم، روز قيامت را حق مى دانيم، خدا را عادل مى دانيم... ما نماز مى خوانيم و روزه مى گيرم، به حج مى رويم، همه واجبات را به جا مى آوريم. حجاب و عفاف را مراعات مى كنيم، مى دانيم اين امور، سختى هايى دارد، با جان و دل اين سختى ها را تحمّل مى كنيم...
ما به شوهر تو حضرت على(ع)به عنوان جانشين پيامبر ايمان داريم، او را وصىّ پيامبر مى دانيم و به ولايت او باور داريم.
ما از كسانى هستيم كه غدير را هرگز از ياد نمى بريم، ما پيام مهمّ غدير را در خاطر داريم. ما از ولايت على(ع)و يازده فرزند تو دم مى زنيم. ما فرزندان غدير هستيم.
پيامبر به اذن خدا، حقِّ قانون گذارى داشت كه از اين حق به عنوان "تشريع" ياد مى شود. سخنى كه پيامبر بيان مى كرد، جزءِ دين بود، او براى مردم چگونگى نماز، روزه و حج و... را بيان مى نمود و پيروى از سخنان او بر همه واجب بود.
آرى، همانگونه كه پيامبر حقِّ تشريع داشت، امامان معصوم نيز اين حقّ را دارند، پيروى از سخنِ آنان بر همه واجب است، زيرا سخنِ آنان از هر خطايى به دور است و خدا به آنان مقام عصمت را عطا كرده است.
* * *
چه شكوهى دارد غدير!
روزى كه پيامبر از سفر حج باز مى گشت، وقتى به سرزمين غدير رسيد، جبرئيل بر او نازل شد و آيه 67 سوره مائده را براى او خواند: (يَـأَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ...): "اى پيامبر ! آنچه را بر تو نازل كرده ايم، براى مردم بيان كن...".
اينجا بود كه او همه مردم را جمع نمود، تعداد آنان به بيش از صدهزار نفر مى رسيد، او براى مردم چنين گفت: "اى مردم ! من قرآن و عترت خود را به عنوان دو يادگار ارزشمند در ميان شما باقى مى گذارم".
سپس او على(ع) را به نزد خود فرا خواند و تا آنجا كه مى توانست دست على(ع)را بالا آورد و با صداى بلند گفت: "مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلىٌّ مَوْلاهُ; هر كس من مولاى او هستم اين على، مولاى اوست ".
سپس پيامبر چنين دعا كرد: "خدايا ! هر كس على را دوست دارد تو او را دوست بدار ويارى كن ، و هر كس با على دشمنى كند با او دشمن باش و او را ذليل كن ".
بعد از آن پيامبر سخن خويش را اين گونه ادامه داد: "اى مردم! بدانيد كه عترت و خاندان هر پيامبرى از نسلِ خود او بوده است ، امّا عترت و خاندان من از نسلِ على مى باشد . من پيامبر خدا هستم و على جانشين من و فرزندان او ، امامانِ شما هستند و آخرينِ آن ها، مهدى است. مهدى همان كسى است كه يارى كننده دين خدا مى باشد و پيامبران قبل از من به او بشارت داده اند".
اين گونه پيامبر در آن روز از مهدى(ع)سخن گفت، همان كه امام دوازدهم است و اكنون در پسِ پرده غيبت است، او سرانجام ظهور مى كند و جهان را پر از عدل و داد مى كند.
آرى، مسير امامت از غدير آغاز شد، در هر زمانى، يكى از امامان معصوم، عهده دار مقام امامت بودند، على(ع) ، حسن(ع) ، حسين(ع)... تا مهدى(ع).
#فاطمیه 🏴🏴
#زیارتمهتاب
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @hedye110
➥ @shohada_vamahdawiat
#كتابزيارتمهتاب🪴
#قسمتچهاردهم🍀
🌿﷽🌿
امروز حجّت خدا، مهدى(ع)است و عشق به او، عشق به همه خوبى ها است.
امامت ، چيزى بالاتر از يك حكومت ظاهرى است ، امامت ، مقامى آسمانى است كه خدا آن را به هر كس كه بخواهد عنايت مى كند. خدا انسان ها را بدون امام رها نمى كند، او براى جانشينى بعد از پيامبر، برنامه دارد.
او دوازده امام را از گناه و زشتى ها پاك گردانيد و به آنان مقام عصمت داد و وظيفه هدايت مردم را به دوش آنان نهاد و از مردم خواست تا از آنان پيروى كنند.
مؤمن واقعى كسى است كه به پيامبر ايمان دارد و به امامت هم باور دارد، امامت و ولايت، عهدى آسمانى است، پيروى از امامت، شرط اساسى سعادت و رستگارى است. اگر كسى در اين دنيا، عمر طولانى كند و ساليان سال، عبادت خدا را به جا آورد و نماز بخواند و روزه بگيرد و به اندازه كوه بزرگى، صدقه بدهد و هزار حجّ هم به جا آورد و سپس در كنار خانه خدا مظلومانه به قتل برسد، با اين همه اگر ولايت امام زمان خودرا انكار كند، هرگز وارد بهشت نخواهد شد.
اين سخن پيامبر است: "هر كس بميرد و امام زمان خود را نشناسد، به مرگ جاهليّت مرده است".
* * *
بانوى من! ما به همه آنچه كه پدر تو و وصى او براى ما بيان كرده اند، ايمان داريم، ما به مهدويّت باور داريم، يقين داريم كه سرانجام روزى فرزند تو مهدى(ع) مى آيد و از دشمنان شما، انتقام مى گيرد، امروز روزگار غيبت است، ما امام زمان خود را نمى بينيم امّا به او باور داريم و در انتظار او هستيم.
ما به سخنان پيامبر ايمان داريم، شنيده ايم كه روزى از روزها، پيامبر رو به يارانش كرد و گفت: "كاش مى توانستم برادرانم را ببينم". همه به فكر فرو رفتند كه منظور پيامبر از اين سخن چيست، يكى گفت: "اى پيامبر! دعا كرديد كه خدا توفيق ديدار برادرانتان را به شما عنايت كند، آيا ما كه به تو ايمان آورديم و تو را يارى كرديم برادران تو نيستيم؟".
پيامبر نگاهى به او كرد و گفت: "شما ياران من هستيد، ولى برادران من كسان ديگرى هستند، آنهايى كه در آخر الزّمان مى آيند و به من ايمان مى آورند در حالى كه مرا نديده اند. ايمان آنان از ايمان همه مردم بهتر است، زيرا آنان به سياهى روى كاغذ ايمان آورده اند، آنان مرا نديده اند و امام زمان خويش را (به چشم سر) نديده اند، امّا قلب هاى آنان از نور ايمان روشن است".
بانوى من! آن روز پيامبر از روزگار ما سخن گفت، روزگارى كه فرزندت مهدى(ع)از ديده ها پنهان مى گردد و فتنه ها يكى پس از ديگرى بر ما هجوم مى آورند.
* * *
بانوى من! شنيده ام كه وقتى پيامبر در بستر بيمارى قرار گرفت، تو به ديدار او شتافتى، بيمارى پيامبر، لحظه به لحظه شديدتر مى شد، وقتى تو كنار پدر قرار گرفتى، نگاهى به چهره زرد او نمودى و اشكت جارى شد. پيامبر نگاهى به تو نمود و فرمود:
ــ دخترم ! چرا گريه مى كنى ؟
ــ چرا گريه نكنم حال آن كه تو را در اين حالت مى بينم؟ ما بعد از تو چه خواهيم كرد ؟
ــ دخترم ! صبر داشته باش و به خدا توكّل كن ... بدان مهدى كه عيسى پشت سر او نماز مى خواند از فرزندان تو مى باشد .
اينجا بود كه لبخند بر چهره تو نشست و ديگر از اندوه در چهره تو چيزى نماند، آرى، ياد مهدى(ع) دل تو را شاد نمود. سرانجام مهدى تو مى آيد و عيسى(ع) هم از آسمان به زمين بازمى گردد و پشت سر او نماز مى خواند و چه شكوهى خواهد داشت روز ظهور مهدى تو!
#فاطمیه 🏴🏴
#زیارتمهتاب
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @hedye110
➥ @shohada_vamahdawiat
#کتابدا🪴
#قسمتچهاردهم🪴
🌿﷽🌿
نزدیک خانه پاپا یک حسینه بود، ماه رمضانها دم افطار، با بچه
های محل می رفتیم جلوی در حسیبه و منتظر وقت اذان می
ماندیم. به محلی اینکه صدای مؤذن از گلدسته ها بلند میشد، توی
کوچه ها پخش می شدیم، هرکس به طرف خانه خودش میدوید و
فریاد میزد: اذان، أذان. یعنی دارند اذان می گویند. این کار ما باعث
می شد مردم متوجه زمان افطار شوند. چون صدای مؤذن به همه
جا نمی رسید و رادیو هم به ندرت توی خانه ها پیدا می شد.
بعضی وقت ها دا که به بازار می رفت، من و علی را همراهش
می برد. توی مسیرمان باید از پل چوبی که روی شط الخندق زده
بودند میگذشتیم، کنار این پل، آسیاب یا به زبان خودمان مكینه
آردی قرار داشت که با یکی دو تا مكینه دولتی دیگر آرد گل
شهر را تأمین می کردند. تا قبل از گازوئیلی و برقی شدن
دستگاهها، سنگ آسیاب با جریان آب شد که انشعابی از دجله بود،
کار می کرد. دا عادت داشت به مكینه که می رسیدیم، راهش را
کج کند و برود سراغ بابا حال و احوالش را بپرسد. ما هم از خدا
خواسته جلوتر از او می دویدیم، پاپا را خیلی دوست داشتم، وقتی
می خواست مرا صدا بزند می گفت: دالکم یعنی مادرم. من از این
کلمه که احساسی محبت پاپا را به من می رساند خیلی خوشم می
آمد
می دانستم پاپا الان که توی مکینه است، عمامه مشکی اش را در
آورده و عرقچین به سر دارد. شال سیزش را محکم به کمر بسته و
لبه های دشداشه اش را توی شلوار فرو کرده تا راحت تر کار کند.
وقتی صورت عرق کرده و آفتاب سوخته پاپا را در آن گرمای
طاقت فرسای بصره می دیدم که مرتب دستمالش را از جیب
دشداشه در می آورد و عرق از سر و صورتش می گیرد، دلم
برایش میسوخت. دوست نداشتم او گونی های سنگین و بزرگ آرد
را جابه جا کند، اما این فکرها چندان پایدار نبود
من و علی پایمان به مكینه که می رسید، شیطنت هایمان گل می
کرد. داخل مكینه تقریبا - تاریک بود. فقط دم ظهر، آفتاب که
مستقیم می تابید از نورگیر سقف روشنایی خوبی به فضای مکینه
راه پیدا می کرد تا دا حال و احوال پدرش را بپرسد من و علی از
گونی های آرد و دم و دستگاه های مکینه بالا و پایین می رفتیم و
آتشی می سوزاندیم. پاپا هم، همین طور که با دا حرف می زد،
چشمش به ما بود و گهگاه می گفت: نرید روی آردها، نعمت
خداست معصیت داره. بیایید پایین
ما هم گوشمان بدهکار نمیشد و کار خودمان را می کردیم. یک بار
با علی که از گونی ها می پریدیم، پایم سر خورد و از بالای
گونی ها توی کیسهی آردها پرت شدم یک لحظه همه جا سفید شد و
دیگر چیزی ندیدم. نفس که میکشیدم، آرد وارد دهان و بینی ام می
شد. داشتم خفه می شدم. فقط تمام نیرویم را جمع کردم و گفتم: یوما
دا و پاپا که از صدای افتادنم متوجه اتفاق شده بودند، سریع مرا
بیرون کشیدند پاپا با عصبانیت گفت: جونم مرگ شده، چقدر بگم
نرو اونجا ولی وقتی دید، خیلی ترسیدم و نفسم بالا نمی آید.
همانطور که توی صورتم فوت می کرد و سر تا پایم را می تکاند،
گفت: دالكم چرا آروم نمیشینی، نذار شیطون بره تو جلدت
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef