eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 نگاهم می کرد و حرص می خورد. یکهو دست برد و تکه شاخة قطور درختی که آنجا افتاده بود را برداشت و به سر خودش کوبید. فرقش به شکل ناجوری شکافت و خون جاری شد. یکی از خواهران امدادگر، که از خرم آباد برای کارهای درمانی، امدادی به آنجا آمده بود را به چادر با با آوردند. امدادگر هر چه سعی کرد بتواند سر دا را بخیه کند، نتوانست شدت گریه و زاری دا، امان چنین کاری را به او نمی داد. از موهای دا خون چکه می کرد دیدم این طور نمی شود، نباید دا را به حال خودش گذاشت. به خاطر خونریزی ممکن بود بمیرد، ناچار شدم خودم کاری که روی شانه های دا پریدم و نشستم. بعد با پاهایم دستانش را به هم چفت کردم تا حرکت نکند. سریع تیغ انداختم و موهای محل شکستگی سرش را تراشیدم و بدون بی حس کردن شروع کردم به بخیه زدن. دا تقال می کرد خودش را از دستم رها کند. من هم مجبور بودم تند تند محل شکستگی را بخیه بزنم. مواد ضدعفونی کننده ریختم تا زخم عفونت نکند. دست هایم می لرزیدند ولی مجبور بودم خیلی نگرانش بودم زینب وحشتزده ایستاده بود و ما را تماشا می کرد و اشک می ریخت. سعید و حسن خشکشان زده بود. به هر زحمتی بود، پنج تا بخیه زدم. بعد یک گاز بزرگ روی زخم گذاشتم سرش را با روسری بستم، آن قدر سریع این کارها را انجام دادم که خودم هم نفهمیدم چی شد. دا بر اثر خونریزی بی حال شده بود. زن دایی به دا آب قند خوراند و من آمپول تقویتی B دوازده بهش تزریق کردم دایی حسینی قبلا به اقوام و فامیل هایمان در دره شهر و زرین آباد خبر داده بود برای افزاری خشم به مالوی بیایند. نزدیکی های ظهر فامیل ها سر رسیدند و مراسم خاص کردی مصبیت و تعزیت را شروع کردند. دور هم نشستند و مویه کردند، مرثیه خواندند و می‌گردند، نوحه های سوزناکی می خواندند و همه تکرار می کردند. زنها بی تاب می شدند صورت هایشان را چنگ می انداختند. ساکنان اردوگاه هم در این مراسم شرکت کردند دایی حسینی برای تهیه ناهار رفت پیش مالوی نزدیک پلدختر، از رستوران کنار جاده دو میز آورد، آنها با خودشان گوشت، نان، سیخ، منقل و... آوردند. برای میهمانان کباب درست کردند، زن ها هم سپری پاک کردند و به میهمانان ناهار دادند. بعد از ظهر بود که دیگر شهری ها و زرین آبادیها برگشتند. در یک هفته ایی که آنجا بودیم، فامیل هایمان که از شهادت على باخبر شده بودند، گروه گروه می آمدند و می رفتند. اهالی اردوگاه هم مرتب می آمدند و عزاداری می کردند. مسئولان ادوگاه در برگزاری مراسم کمک می کردند. اما پاپا خیلی شکسته شده بود. او خیلی علی را دوست داشت و نبودش برای او سخت بود، اصلا على، نور چشم پاپا به حساب می آمد.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef