#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشصتم🪴
🌿﷽🌿
در مراحل بعدی عملیات
بیت المقدس حبیب از من خواست به تهران بروم. گفتم: مي مانم.
از آنجایی که تعهد کرده بود حتما هرجا هست من هم باشم و به
حرفش پایبند بود، اصراری بر رفتنم نکرد. فقط گفت: هر طور
صلاح میدانی، ولی به نظر من بروی بهتره
چند روز مانده به عملیات حسین عطائی نژاد با شوهر لیلا به خانه
مان آمد و به حبیب گفت: این چرا هنوز آینجاست؟
حبیب گفت: خب اصرار داره بمونه گفت: یعنی چی تو این
وضعیت اصرار داره بمونه تو هم هیچی نمیگی؟ حبیب گفت:
هرچی بهش گفتم راضی نمی شه بره حسین به من گفت اینجا موندنت درست نیست. حبیب هم نگرانه.
هیچ کس نمی تونه بیاد به تو سربزنه منطقه خطرناکه، وضعیت
مناسب نیست. تو تنها مسئولیت جون خودت رو نداری و
همین طور گفت و گفت و من تا جایی که می توانستم از تصمیم
خودم دفاع کردم. اما چون با او رودربایستی داشتم دیگر نتوانستم
بر ماندنم اصرار کنم. حسین گفت: چند روزی برو اصفهان پیش
خواهرت لیلا اون هم تنهاست، دوتایی پیش هم باشید. منتظر بمونید
تا ما بیاییم
چند روز بعد چون دید نمی توانست به خاطر مسئولینش منطقه را
ترک کند، حسین مرا به اصفهان برد، بعد از پنج ماه اولین بار بود
که لیلا را می دیدم. هشت روز بعد از ازدواج من و حبیب، لیلا
عروسی کرده و به اصفهان رفته بود نتوانستم زیاد اصفهان بمانم.
بعد از چند روز به تهران آمدم و به ناچار ماندگار شدم
با آغاز عملیات ورود و خروج افراد متفرقه به منطقه ممنوع شده
بود. کارت های رفت و آمد ما به منطقه را هم باطل کرده بودند. با
تأمد با تلفن هم نمی توانستیم ارتباط برقرار کنیم به خاطر عملیات
تمام ارتباطها با منطقه قطع شده بود، از مجروحین عملیات در
بیمارستانها پرس و جو می کردیم که وضعیت چطور است و
پیگیر اخبار می شدیم
بالاخره ساعت ده روز سوم خرداد سال ۱۳۶۱ اعالم کردند
خرمشهر آزاد شده. چه کسی می توانست حال و هوای ما را از
شنیدن این خبر درک کند. توی ساختمان کوشک ولوله ایی افتاد،
همه یکدیگر را بغل کرده و از خوشحالی گریه می کردند. مردم و
همسایه های تهرانی به ما تبریک می گفتند. همه و همه خوشحال
بودند. از خوشحالی نمی دانستیم چه کار کنیم. رفتیم بیرون
ساختمان مردم، کارمندان اداره ها همه از شادی این خبر کارشان
را رها کرده بودند و به خیابانها آمده بودند، همه جا پر از هیاهو و
سر و صدا شده بود. همه جا شادی موج می زد. توی خیابان جلوی
یک وانت را گرفتیم و با بچه ها عقب وانت سوار شدیم، به راننده
گفتم برود جماران. ولی آنجا برنامه دیدار نبود. گفتند امام با
مسئولین مملکتی جلسه دارند. هر چه اصرار کردیم، قبول نکردند.
تنها با نبودیم، خیلی ها آمده بودند به امام تبریک بگویند و در
شادی شان با امام همراه باشند. با همان وانت برگشتیم، خود راننده
را هم انگار خدا رسانده بود، در خیابان ها گشت زدیم. تهران قلقله
بود هرجا پا می گذاشتیم مردم شیرینی و شربت پخش می کردند.
ماشین ها چراغ هایشان را روشن کرده و بوق می زدند. خیلی از
مردم پرچم جمهوری اسلامی را در دست گرفته و تکان می دادند.
در آن لحظات یاد شهدا برایمان مرور می شد گریه ها و خنده های
خوشحالی فضای قشنگی درست کرده بود حال و هوای خاصی بود
که به زبان نمی آید....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef