eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 صباح گفت: خدا را شکر به خیر گذشت. زهره و اشرف گفتند: زهرا قرار از نبود هرچی شد زبون به دهن بگیریم و جواب ندیم تا کارمون راه بیفته!؟ گفتم: من نمی تونم در برابر حرف زور ساکت بمونم. مگه ندیدید چقدر حرف مفت زدند دوباره به التماس افتادند: تو رو خدا فردا دیگه هر اتفاقی افتاد حتی اگه کتک مون هم اند، حرف نزنیم. بلکه پامون برسه آبادان. صباح گفت: بگذار برسیم آبادان، راپورت همه رو به بر و بچه های آشنا می دهم دمار از روزگارشان در بیاورند. کاری می کنم که به غلط کردن بیفتند دیگر نمی دانم بچه ها چه گفتند، بیهوش شدم و خوابم برد. با وجود آن همه گرسنگی باز دچار کابوس شدم. باز می دیدم به امام بی حرمتی می شود و من حرص میخوردم. زمانی نگذشته بود که در زدند و برای نماز صبح بیدارمان کردند. به زحمت از جا کنده شدیم. رفتیم وضو گرفتیم. نماز خواندیم و دوباره افتادیم. ساعت هفت و نیم، صیح که در زدند، برای مان صبحانه آورده بودند. نان و پنیر و کره و مربا با یک کتری آب جوش یک قوری چای بعد از حدود یک ساعت حرص و جوش خوردن و گرسنگی کشیدن سفره نشستیم. من با تمام گرسنگی اشتها نداشتم. از اینکه این قدر مسأله ساز شده و بچه ها را به دردسر انداخته بودم، از خودم شاکی بودم. به خودم میگفتم: اگر کمی خودداری کنی، بچه ها این قدر اذیت نمی شدند از طرفی پایمان به جاهایی باز شده بود که دا راضی نبود. او به ما اطمینان داشت و حالا از اینکه بی خبر از او به این جاها رفته بودیم، غصه می‌خوردم و این حس آزارم می داد به همین خاطر، صبحانه از گلویم پایین نمی رفت بچه ها در حین خوردن صبحانه می گفتند چه کار کنیم به اسکله برگردیم یا جای دیگه ای برای امریه برویم. من چیزی نگفتم. دست آخر قرار شد برگردیم خانه. وسایل صبحانه را تحویل دادیم، تشکر کردیم و بیرون آمدیم. گفتند ما را می رسانند قبول نکردیم. سوار می‌نیبوسی که به طرف سربندر میرفت شدیم توی سربندر کمی دنبال خانه خاله صباح گشتیم، هیچ کی توانست کمکی به ما بکند و ردی از آنها به ما بدهد کمر و پاهایم به خاطر فشار عصبی به شدت درد می کرد. دیگر نمی توانستم بایستم یا راه بروم. راه به راه مینشستم و استراحت می کردم. آخر سر به صباح گفتم بیخود بدون آدرس خودت را به زحمت نینداز. من هم که اون دفعه دنبال دا و بچه ها اومدم دست خالی برگشتم..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef