#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدپنجاه🪴
🌿﷽🌿
بعد از چندین ماه رفت و آمد بالاخره خانواده حبیب به خانه ما
آمدند و قرار شد ما با هم صحبت کنیم و شرایط مان را با هم در
میان بگذاریم. حبیب گفت که شرطی ندارد و فقط ایمان من برایش
اهمیت دارد. می گفت: من انتظار زیادی ندارم، نمی گویم این طور
آشپزی کن آن طور ظرف بشور، اصلا می توانی کار هم نکنی.
دوست داشتی انجام بده دوست نداشتی انجام نده. ولی شرایط شما
را تا حد توانم قبول میکنم.
گفتم: شرط من این است که از خانوادهام جدا نشوم و شرط دیگرم
هم این است که شما مانع جبهه رفتن من نشوید.
حبیب گفت: من الان خانه ای ندارم و می توانیم با خانواده شما
باشیم. جبهه هم که خودم هستم و هر وقت امکانش بود شما را هم
می برم گفتم: این حرف را برای دلخوش کردن من نزنید، تقاضای من
برای جبهه رفتن هوس نیست. بعداً نگویید زن و جبهه رفتن معنی
ندارد
با قبول شرایط عقد شرعی کردیم. چند روز از این قضیه نگذشته
بود که جهان آرا ۔ فرمانده سپاه خرمشهر - در سانحه سقوط
هواپیما به شهادت رسید و همه را داغدار کرد. سه، چهار ماه بعد
به دی ماه سال ۱۳۶۰ - حبیب از منطقه به تهران آمد و با خانواده
اش قرار عروسی را گذاشتیم. سر مهریه هم کمی چانه زدیم، من
می گفتم: مهریه باید کم باشد حبیب می گفت: مهریه باید به اندازه
ایی باشد که حق زن تضییع نشود
بالاخره دایی حسینی یک جلد کلام لله مجید و صد هزار تومان
پول تعیین کرد و همه پذیرفتند
روز دوازده دی جشن کوچکی در اتاقی ساختمان کوشک گرفتیم.
همه فامیل پخش و پلا بودند، از خانواده حبیب هم فقط پدر و
برادرانش با خانواده هایشان آمدند. )مادر حبیب در سال ۱۳۵۸ به
رحمت خدا رفته بود.( از خانواده ما دایی نادعلی با خانواده اش،
دایی سلیم خاله سلیمه، یکی از دوستان دایی حسینی به اسم آقای
قارونی و در آخر پسرعموی مادرم سید جعفر با خانواده اش و چند
نفر از همسایه های ساختمان در این مراسم شرکت داشتند عبدلله و خلیل معاوی هم با یک سبد گل در این مراسم حاضر شدند. در بین
هدایا دسته گل هدیه عبدلله خیلی برایم عزیز بود
میهمان ها به همین چند خانواده محدود می شدند. حتی پاپا و میمی
هم نبودند. خیلی ها را دعوت کرده بودیم، اما نه آنها شرایط برای
آمدنشان جور بود و نه ما جا داشتیم در آن اتاق برای چند روز از
آنها پذیرایی کنیم. من چندان موافق برگزاری جشن نبودم. حتی
اصرار داشتم خرید هم نداشته باشیم، اما حبیب می گفت: درسته که
جنگ است و یک مقدار مشکلات مادی وجود دارد ولی وضعیت
آنقدر هم حاد نیست
من میگفتم: آلان در این شرایط خیلی چیزها برایم معنایی ندارد. با
تمام این حرفها خرید ازدواج ما منحصر شد به یک حلقه به قیمت
پانصد تومان، آینه و شمعدان به قیمت هشتاد تومان و یک دست
لباس و در نهایت هزینه خرید و شام عروسی روی هم به سیزده
هزار تومان رسید. سه روز بعد حبیب به منطقه رفت. بنا شد جایی
را پیدا کند تا من هم پیش او بروم و زندگی مان را شروع کنیم و
بعد از رفتن حبیب زندایی به من گفت: ناراحت نیستی؟
گفتم: نه برای چی ناراحت باشم زن دایی گفت: الان نمی فهمی چی
به چیه، یه مدتی که گذشت می فهمی تنها ماندی
گفتم: نه تنهایی که برای خدا باشد خیلی هم لذت بخش است...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef