eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ساعت یک، دو بعد از ظهر بود. داشتند دفتر را تعطیل می کردند، دا را بیرون دفتر نشاندم و خودم و سید عباسی داخل رفتیم مردی که پشت میز نشسته بود، دفتر جلد بزرگی را باز کرد، شناسنامه علی و بابا را گرفت و مشخصات آنها را در دفتر نوشت.... نور آفتاب از پنجره بزرگ شیشه ایی اتاق به روی دفتر می تابید، مرد صفحات آخر شناسنامه ها را باز کرد و مهر ابطالي آنها را زد و شناسنامه ها به طرفم دراز کرد. برای اولین بار بعد از شهادت بابا در حضور دیگران زدم زیر گریه. برایم خیلی سخت بود شاهد چنین صحنه ایی باشم. ببینم تنها و آخرین چیزی که از بابا و علی قیماند، باطل شود، باور کنم آنها دیگر وجود ندارند. انگار این شناسنامه ها تا آن موقع افسانه ای از امید من به حضور آنها بود. ولی وقتی مهر »باطل شده روی آخرین یادگاری بابا از على خورد، احساس کردم واقعا همه چیز تمام شد. موقع برگشت من و دا و شوهرخاله ام مرده و ساکت بودیم. از صبح به خاطر این کار کلی دوندگی کردیم و عجله به خرج دادیم. و حالا که کار انجام شده بود، بی حوصله، بدون هیچ عجله ایی سرمان را پایین انداخته و آرام از بهشت زهرا بیرون می رفتیم بعد از آن هر وقت به زیارت مزار شهیدان جهان آرا، غیور اصلی و حسین حمزه ایی بهشت زهرا می روم، دیدن آن دفتر، خاطره آن روز را برای من زنده و مجسم می کند فصل سی و دوم وضعیت تهران چندان از نظر سیاسی آرام نبود. منافقین هر روز یکجا بساط پهن می کردند و میتینگ راه می انداختند و بحث و جدل می کردند. چون حرفهایشان براساسی منطق نبود، با مخالفین خود درگیر می شدند، می زدند و لت و پار می کردند. یکی از جاهایی که هر روز منافقین جمع می شدند، پارک الله بود. معمولا بعد از هر بحثی هم درگیری پیش می آمد. من سعی می کردم در بحث هایشان شرکت کنم بلکه بتوانم با استدلال هایم پرچی حرفهایشان را کنم و نگذارم یکه تازه میدان باشند آن روزها منافقین کمین می کردند و بچه های انقلابی را در کوچه های خلوت گیر می انداختند و به قصد کشت می زدند. به خیال خودشان هم می گفتند ما دشمن را از پا درآوردیم. روز چهاردهم اسفند ۱۳۵۹ که منافقین در سخنرانی بنی صدر، داد و فریاد راه انداختند و شلوغ کردند من هم حضور داشتم. موقع برگشت به خانه احساسی کردم مرا تعقیب می کند سه نفر بودند. با ظاهری عجیب و غریب. دو نفرشان دختر و دیگری پسر بود. با خودم گفتم به من که کاری ندارند، ولی چند لحظه بعد یکی از دخترها همین طور که من تند تند قدم برمی داشتم از پشت با آدیداس گنده ایی که به پا داشت، محکم به ساق پایم کوبید. دیدم نمی شود با این ها طرف شد، آنها سه نفرند و مجهز به همه چیز که کمترین شان تیغ موکت بری است و من تنها هستم و چیزی برای دفاع ندارم. شروع کردم به دویدن و به سرعت خودم را به خیابان اصلی رساندم و در بین جمعیت قرار گرفتم. آنها هم دیگر در آنجا جرات عرض اندام نداشتند کمیته ایی در خیابان فردوسی بود. آنها از حراست ساختمان کوشک خواسته بودند چند از خانم های مورد اعتماد را برای همکاری با آنان معرفی کند. حراست من و ليلا را به معرفی کرد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef