#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدیازدهم🪴
🌿﷽🌿
هرچه بیشتر فکر می کردید دیدم به هیچ وجه نمی توانم از رفتن به
آبادان دل بکنم بی هدف توی کمپ راه افتادم و برای خودم چرخ
زدم تا دوباره خودم را جلوی درمانگاه و طبق معمول شلوغ بود.
رفتم داخل و به همان مرد دیروزی گفتم: اومدم برای کمک هرچی
باشه انجام میدم. گفت: مثل دیروز شماره بده. تا چهار، پنج
بعدازظهر توی درمانگاه ماندم. هم ورود و خروج ها را کنترل می
کردم و هم گفته های عرب زبانها را برای پزشکها ترجمه می
کردم و تجویز آنها را برای شان توضیح می دادم. جمعیت آنقدر
زیاد بود که هرچه می آمدند تمام نمی شد
وقتی آمدم خانه، افتادم روی تخت. دا پرسید: تا حالا کجا بودی؟
گفتم: درمانگاه با ترس پرسید: کمرت درد گرفته؟
گفتم: نه، رفته بودم کمک، غذا برایم آورد بعد چای ریخت.
احساس رضایتش را از بودن خودم و لیلا در چهره اش می
خواندم. دور هم چای خوردیم خیلی وقت بود این طور دور هم
نشسته بودیم، به چهره دا نگاه کردم. به نظرم خیلی شکسته شده
بود. انگار دیگر هیچ وقت شادی و خنده به صورتش برنمی گشت.
به نظرم اگر به خاطر بچه ها نبود، دستش به کاری نمی رفت و
حتی غذایی هم سر هم نمی کرد
بعد از خوردن چای با حسن و سعید تفنگ بازی کردیم. زینب را
قلمدوش کردم و لنگان لنگان دور اتاق چرخیدم. زینب قهقهه می
زد و پسرها با خنده دنبالم می آمدند. دا هم با ناراحتی می گفت:
بذارش پایین الان کار میدی دست خودت. دلم نمی خواست حالا که
زینب، سعید و حسن شادند و می خندند، بازی را تمام کنم
چیزی به غروب مانده بود که زن همسایه سر داخل اتاق آورد و
گفت: ننه علی دو تا سرباز اومدن سراغ تو و دخترهات رو می
گیرند. با دا و لیلا رفتیم بیرون. آقا یدی و یکی از دوستان
تکاورش بودند. همسایه ها که فکر می کردند این ها آمده اند خبر
شهادت علي را به ما بدهند با نگرانی نگاهمان می کردند. می
خواستند ببینند چه اتفاقی می افتد. آخر یک بار که دا برای بابا
خیرات داده بود من یواشکی خبر شهادت علی را به آنها گفته بودم
و این خبر دهان به دهان بین همسایه ها گشته بود. بعد سلام و علیک یا آقا بدی، او گفت که فقط توانسته دو تا امریه بگیرد و فردا
صبح دو فرمان با هلیکوپتر یا لنج می توانیم به آبادان برویم،
سراغ زهره صیاح و اشرف را که گرفت، گفتم: صبح رفتند، بعد
من پرسیدم: حالا من و خواهرم ساعت چند بیاید اسکله؟
گفت: شما نمی خواهد بیایید، ما خودمون می آیم دنبالشون. بعد
گفت: تورو خدا اگر اون تکاورها رو دیدید محلشون نگذارید.
اونا دنبال شر می گردند
دا سراغ علی را از آقا یدی گرفت. او که از پنهان بودن این خبر
اطلاع داشت، با ناراحتی نگاهی به من کرد و به دا گفت: مادر
ایشاالله می آید. نگران نباش، بالاخره جنگه، درگیریها نمی تونه
کارش رو رها کنه بیاد....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef