eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 به محمدحسین گفتم توی آن شرایط چطور خوابت می‌برد؟ گفت اتفاقاً بد نبود چرتی زدم و خستگی‌ام هم برطرف شد گفتم نترسیدی؟ با خنده گفت اصلاً خیلی با صفا بود کیف کردم جای تو هم خالی بود گفتم خب بعد چی شد؟ گفت هیچی عراقی‌ها خوب که همه جارو گشتند و خسته شدند ناامید و دست از پا درازتر توی سنگر هاشون رفتند من هم سر و گوشی آب دادم و وقتی مطمئن شدم که دیگر خبری نیست از شکاف بیرون آمدم میدان مین را رد کردم و به خط خودمان برگشتم وقتی خاطره محمدحسین تمام شد همه بچه‌ها نفس راحتی کشیدند این اولین بار نبود که محمدحسین در چنین شرایط خطرناکی گیر می افتاد شجاعت و شهامت او برای همه جا افتاده بود شاید یکی از دلایلی که بچه ها اصرار می کردند تا او از خاطراتش و از اتفاقاتی که موقع شناسایی برایش افتاده بود تعریف کند همین شجاعت او بود آنها می‌دانستند او به خاطر روحیه بالایی که دارد همیشه تا مرز خطر و گاهی حتی آن سوی مرز خطر هم پیش می‌رود و قطعا خاطرات جالبی می تواند داشته باشد *تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی* *گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش* *محمدحسین* به روایت مهدی شفازند *ترکش گلو* زمانی که بچه‌ها از شناسایی برگشتند من داخل مقر خواب بودم نیمه‌های شب بود احساس کردم کسی مرا تکان می‌دهد چشمانم را باز کردم محمدحسین بود گفتم چیه چی شده؟ با دست اشاره کرد که بلند شو گفتم چرا حرف نمی‌زنی؟ به گلویش اشاره کرد دیدم ترکشی به گلویش خورده و مجروح شده است دستپاچه شدم با عجله برخاستم کی این‌طور شدی؟ با دست اشاره کرد برویم ماجرا را از همراهانش پرسیدم چون بچه ها خسته بودند قرار شد محمدحسین و تخریب‌چی را من به بیمارستان منتقل کنم خود محمد حسین هم به خاطر رفاقت بسیار زیادی که بین ما بود ترجیح می‌داد من او را ببرم حالش اصلا خوب نبود با توجه به مدت زمانی که از مجروح شدنش می‌گذشت خون زیادی از بدنش رفته بود رنگش پریده بود و من ترسیده بودم بلافاصله او را سوار ماشین کردم و راه افتادم داخل ماشین که نشستیم توانش را کاملا از دست داده بود وقتی به اسلام آباد رسیدیم و او را به بیمارستان بردم تقریبا بیهوش بود اما نکته خیلی جالب برای من این بود که وقتی در آن لحظات بیهوشی نگاهم به صورتش افتاد دیدم لب هایش تکان می خورد وقتی خوب دقت کردم متوجه شدم ذکر می گوید قرار شد پس از انجام اقدامات اولیه محمدحسین را به بیمارستان دیگری منتقل کنند به همین خاطر وجود من در آنجا فایده‌ای نداشت از او خداحافظی کردم و به مقر بازگشتم *نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست* *چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم* 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 همسفرم! با تو هستم! كجايى؟ به چه نگاه مى كنى؟ فهميدم به سفره خيره شده اى. سفره اى كه على(ع) كنار آن نشسته است. تو يك قرص نان، يك ظرف شير و مقدارى نمك مى بينى. پس آن دو نوع خورشت كجاست؟ منظور على(ع) از دو نوع خورشت، شير و نمك است. اكنون اُم كُلثوم يا بايد شير را بردارد يا نمك را. او به خوبى مى داند كه نمك را نمى تواند بردارد، او شير را از سر سفره برمى دارد و اكنون على(ع) مشغول افطار مى شود. و تو هنوز هم مات و مبهوت هستى! خداى من! اين على(ع) كيست؟ تو فقط خودت او را مى شناسى و بس! او حاكم عراق و حجاز و يمن و مصر و ايران است، هزاران سكّه طلا به خزانه حكومت او مى آيد، امّا او اين گونه زندگى مى كند، هرگز بر سر سفره اى كه هم شير و هم نمك باشد نمى نشيند. اگر على(ع) اين است، اگر عدالت اين است، پس بقيّه چه مى گويند؟ * * * مولاى من! بعد از مدّت ها كه مهمان دختر خود شدى، چه اشكالى داشت كه شير بر سر سفره تو مى بود؟ كافى بود از آن نخورى، امّا كاش با او اين گونه سخن نمى گفتى. من مى ترسم كه دل اُم كُلثوم شكسته باشد. در كجاى دنيا، نمك را جزو خورشت حساب مى كنند؟ مولاى من! كسانى بعد از تو مى آيند كه ادّعاى عدالت دارند و بر سر سفره آنان، ده ها نوع غذاى چرب و نرم چيده شده است. روزى كه مأمون عباسى، خليفه مسلمانان گردد، روزانه شش هزار سكّه طلا، فقط مخارج آشپزخانه او خواهد بود و با اين حال، به دروغ، خود را شيعه تو خواهد ناميد! آرى! تو هرگز نمى خواهى دل دختر خودت را بشكنى، تو مى خواهى دروغگوهايى را رسوا كنى كه عدالت شعار آنها خواهد بود! تو پيام خود را براى همه تاريخ مى گويى. به خدا قسم هيچ گاه اين سخن تو با اُم كُلثوم فراموش نخواهد شد. تو غذايى به غير از نان جو نمى خورى مبادا كه كسى در حكومت تو گرسنه باشد و تو خبر نداشته باشى. بشريّت ديگر هرگز مثل تو را نخواهد ديد! ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 مسیرمان از تو یک شیار بود. به زحمت زیاد، خط دشمن را رد کردیم.از آن جا به بعد کار سخت تر شد. ولی تا برسیم پاي همین تپه، مشکل حادي پیش نیامد.سنگینی کار از وقتی بود که نزدیک این جا مستقر شدیم. به بچه ها اشاره کردم:«بخوابین.» همه دراز کشیدن رو زمین.اگر این جا بودي، صداي نفس کسی را نمی شنیدي. شش دنگ حواسم به اطراف بود. لحظه ها انگار سخت می گذشتند و کند. هر آن منتظر بلند شدن صداي بیسیم بودم و منتظر دستور حمله. چند دقیقه گذشت و خبري نشد. بیشتر از همه من حرص و جوش می زدم. کنترل نیرو تو آن شرایط، کار سختی بود.درست بالا سربچه ها، تیربارهاي دشمن منتظر کوچکترین صدایی بودند.دور تا دور مقرّ فرماندهی لشگر را سیم خاردار حلقوي کشیده بودند، و کیسه گونی هاي پر از خاك و شن، و موانع دیگر هم سر راه. دشمن آن جا را مستقل از خطوط درست کرده بود، جوري که اگر خطش شکست، حداقل فرماندهی بتواندمقاومت کند.قدم به قدم مرکز را دژبان گذتشته بودند.یک بار که بلند شدم سر و گوشی آب بدهم، هفت، هشت تا جیپ فرماندهی را خودم شمردم. چند دقیقه ي دیگر گذشت و باز خبري نشد.ناراحتی ام هر لحظه بیشتر می شد.کافی بود کوچکترین صدایی از یکی در بیاید.آن وقت، هم از روبرو می زدنمان، هم از پشت سر. زیاد غصه ي این را نمی خوردم. گردان ما فدایی بود و بچه ها اصلاً آمده بودند که برنگردند. حرص و جوشم، لو رفتن عملیات بود.اگر ما لو می رفتیم، کلک عملیات کنده می شد. چند دقیقه ي دیگر هم گذشت.وقتی دیدم خبري نشد، ذکر و توسل را شروع کردم. متول شدم به معصومین (علیهم السلام). از همان اول صورتم خیش اشک شد. ازشان می خواستم کمک کنند که بچه ها همین طور ساکت بمانند؛ سرفه اي اگر می خواهند بکنند تو دلشان خفه بشود، خداي نکرده اسلحه اي چیزي به هم نخورد، تیري شلیک نشود.بیشتر از همه هم می خواستم هرچی زودتر دستور عملیات را بدهند. دعاي توسل را داشتم می خواندم، همین طوري از حضرت رسول االله (صلی االله علیه و اله) شروع کردم تا خود حضرت صاحب الامر (سلام االله علیه).دیدم خبري نشد.حضرت فاطمه ي زهرا(سلام االله علیها) را خطاب کردم و به شوخی گفتم:«مادرجان ما همه رو یاد کردیم، خبري نشد.دیگه کسی نموند، حالا چیکار کنیم؟!» انگار بی بی عنایت کرد و راه دیگري را نشانم داد.یکدفعه یاد حضرت رقیه افتادم.توسل کردم و گفتم:«اومدم در خونه ي شما که با اون دستهاي کوچیکتون بالاخره دست به کار بشین و کمکمون کنید.» مشغول حرف زدن با حضرت رقیه (سلام االله علیها)شدم.اشکهام دوباره شروع کرد به ریختن.زیاد نگذشت، یکدفعه سنگینی دستی را رو شانه ام احساس کردم.بیسیم چی بود.گوشی را دراز کرد طرفم.نفهمیدم چطور از دستش قاپیدم.فرمانده بود.خیلی آهسته حرف می زد.گفت: «توکل بر خدا شروع کنید.» عبدالحسین، حرفهاش که به این جا رسید، ساکت شد.صورتش سرخ شده بود و داشت گریه می کرد.خیره ي دور دستها بود.انگار همان صحنه ها را داشت می دید.کمی بعد دنبال حرفش را گرفت: حضرت رقیه عجب عنایتی به ما کردند! من اصلاً نفهمیدم چه شد. وقتی به خودم آمدم، دیدیم با بیسیم چی تنها هستیم.همه رفته بودند! از سیم خاردار ها و موانع چطور رد شدند را دیگر نمی دانم.فقط می دانم تو مدت کمی، سنگرها و همه چی را منهدم کردند و مقر را گرفتند.همین دشمن را فلج کرد. وقتی که فرمانده بالا سرشان بود، شکست می خوردند، چه برسد بدون فرمانده. بچه ها از محورهاي دیگر عملیات را شروع کرده بودند.بیچارگی دشمن هر لحظه بیشتر می شد.همان شب تمام منطقه افتاد دست ما. تو مقر فرماندهی دشمن چند تا زن بودند که به زبان فارسی تسلط داشتند، کارشان شنود بیسیمهاي ما بود. بچه ها اسیرشان کردند.می گفتند:«ما فقط یکهو دیدیم نیروهاي شما رسیدن و سنگرها، یکی بعد دیگري تصرّف می شد.» صبح عملیات، یکی از فرماندهان آمد سراغم.مرا بغل کرد و همین طور پشت سرهم می بوسید.می گفت:«تو چکار کردي که تونستی تو کمترین فرصت، این مقر رو از بین ببري؟!اصلاً نمی دونی چی شد، خط دشمن از هم پاشید، گیج و سردرگم شد، آخه خیلی حرفه، فرمانده اش، پشت سرش نابود شده بود.» بنده ي خدا انتظار نداشت که ما تو عرض چند دقیقه آن جا را بگیریم. می گفت:«از وقتی که دستور عملیات رو دادیم، هنوز داشتیم حساب می کردیم که تا از معبر رد بشین، بعدش برسین به مقر و اون جا رو بزنین، خیلی طول می کشه؛ ولی یکدفعه دیدیم سنگر فرماندهی، بیسیم هاش قاطی شد و همه چی شون ریخت به هم.» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 سیدکاظم حسینی آن شب شستن ظرفها با حاجی بود. هرچند شب یک بار، این کار نوبتش می شد. یکسره این طرف و آن طرف می دوید:شناسایی، تحویل گرفتن نیرو، ترخیص شان؛ دائم توي خط می رفت و هزار کار و گرفتاري داشت، ولی یکدفعه نشد شهرداري اش " 1 ". را بدهد به دیگري. آن شب غذا که خوردیم، ظرفها را جمع کردیم. حاجی شروع کرد به تمیز کردن سفره.ظرفها کنارش بود.یکی از بچه ها خواست به حساب خودش تیزبازي در بیاورد.آهسته بلند شد.رو نوك پاهاش آمد پشت حاجی. با احتیاط خم شد. ظرفها را برداشت و بی سرو صدا زد بیرون. فکر کرد حاجی ندیدش.دید، ولی خودش را زد به آن راه.می دانستم جلوش را نمی گیرد.بزرگوارتر از این حرفها بود که مابین جمع بزند تو پاورقی -1 وظیفه اي بود که براساس آن، نظافت، گرفتن غذا و شستن ظرفها به عهده ي یکی از بچه ها می افتاد) ذوق کسی.زود سفره را جمع کرد.سریع رفت بیرون. کسی که ظرفها را برد، نشسته بود پاي شیر آب.خواست شروع کند به شستن، حاجی از پشت سر، شانه هاش را گرفت.بلندش کرد.صورتش را بوسید و گفت:«تا همین جا که کمک کردي و ظرفها رو آوردي، دستت درد نکنه، بقیه اش با خودم.» «حاج آقا دیگه تو حالمون نزن، حالا که آستینها رو زدیم بالا.» حاجی آستینهاي او را کشید پایین.گفت:«نه آقاجان شما برو، برو دنبال کارت.» «حالا این دفعه رو نزن تو پرمون.» اصرارش فایده اي نداشت.کوتاه هم نمی آمد.از او پیله تر حاجی بود. آخرش گفت: «شما می خواي اجر این کارو از من بگیري؟ این کار اجرش از اون شناسایی من بیشتره، درسته که من فرمانده ي گردان هستم، ولی اگر برم دنبال کارها، اون وقت ظرفم رو یکی بشوره و لباسم رو یکی دیگه، این که نشد فرماندهی که!» بالاخره برگشت.وقتی آمد، گفت:«بیخود نیست که این حاجی اگه شب عملیات به نیروها بگه بمیر، می میرن.» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🪴 🪴 🌿﷽🌿 لیلا هم علی را خیلی دوست داشت. روزی که بابا برای علی کمد خرید، من و لیلا به اصرار کمدش را به اتاق خودمان بردیم تا به این بهانه علی بیشتر به اتاق ما بیاید. با اینکه از وقتی سپاهی شده بود، در هفته یکی، دو بار بیشتر به خانه نمی آمد، مرتب کمدش را گردگیری می کردم و به وسایلش چشم می دوختم. این طوری با فکرش سرگرم میشدم شبی که فردایش پرواز داشت خیلی دیر به خانه آمد. من لباس ها، دوربین، ضبط و سجاده و هر چه فکر میکردم لازم داشته باشد، توی چمدانی گذاشتم. وقتی آمد چمدان را نشانش دادم. گفت: خوبه. دستت درد نکنه. شب بدی را گذراندم. صبح موقع رفتن بغلش کردم و با بغض قربان صدقه اش رفتم و هی او را بوسیدم. میگفت: نکن. بسه. چرا این جوری میکنی؟ ولی من طاقتم نمی گرفت. به محاسنش دست میکشیدم. قربان صدقه قد و بالایش میرفتم. دیگر عصبانی شده بود. لحظه آخر هم که از زیر قرآن ردش کردم، تا سر کوچه برسیم، دستش را گرفتم و فشردم. از آنجا به بعد بابا ما را برگرداند و خودش او و دا را تا فرودگاه برد. قرار بود دا هم چشم هایش را عمل کند. وقتی به خانه برگشتم، احساس میکردم خانه مان تاریک شده، قلبم گرفته بود. خیلی نگرانش بودم. گفته بودند عمل سختی در پیش دارد. قرار بود یک تیم از جراح های مغز و اعصاب، عروق و استخوان او را عمل کنند. می خواستند بعد از باز کردن پوست بین انگشت ها، استخوان خمیده اش را بتراشند و بعد از پایش پوست بردارند و به دستانش پیوند زنند. فکر این چیزها را می کردم و غصه نبودنش برایم چند برابر می شد. سراغ عکسش که توی طاقچه بود، رفتم، همانی که گفته بود توی حجله ام بگذارید. عکس را برداشتم، چندین بار بوسیدم با اینکه منتظر بودیم، سر دو هفته برگردد، یک ماه بعد برگشت. فقط دست راستش را عمل کرده بود. گفت: دا خیلی بالا سرم بی تابی میکرد. آوردمش. آن شب را خانه ماند و دوباره فردا راهی شد . این بار حالم بیشتر از دفعه قبل خراب شد. حس بدی داشتم. انگار با رفتن علی چیزی از وجودم کنده شد و با او رفت. با خودم میگفتم؛ کاش نمی آمد. کاش تا برگشت قطعی اش او را نمی دیدم. چرا این قدر زود رفت. چیزی در وجودم میگفت این آخرین باری است که علی را می بینم من مرتب به بیمارستان تلفن می زدم و حال علی را جویا می شدم. او هم مدام از اوضاع و احوال شهر می پرسید. نگران بود. وقتی خبر شهادت سید جعفر موسوی را در درگیری های مرزی به او گفتم، حس کردم چقدر ناراحت شده است. صدایش به وضوح می لرزید. ولی سعی می کرد ناراحتی اش را به من بروز ندهد، از آن به بعد نمی خواستم خبرهایی که علی را نگران می کند، به او بگویم. ولی او هم با دوستانش در خرمشهر در ارتباط بود و از طرفی هرچه به روزهای آخر تابستان نزدیک می شدیم، وضعیت نیروهای ما در مرز بحرانی تر میشد و اتفاقات جدیدی می افتاد که نمی توانستم از کنارش به سادگی بگذرم و به علی چیزی نگویم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef