eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *بگذار دنیا برای اهلش بماند* آخرین باری که محمدحسین از منطقه به کرمان آمده بود باهم توی شهر دنبال کارهای روزمره رفته بودیم گفت مهدی هیچ تا به حال شده یک بنز یا یک ماشین مدل بالای دیگر را ببینی و از ته دل آرزو کنی که ای کاش یکی از آنها مال من بود گفتم راستش زیاد روی این قضیه فکر نکرده‌ام اما خوب من یک انسانم ممکن است گاهی از دلم بگذرد و بخواهم من هم یک بنز، خانه و امکانات راحت داشته باشم محمدحسین مکثی کرد و با لحنی دوستانه و برادرانه گفت سعی کن اینها را برای اهلش ببینی خانه، ماشین لوکس، تجملات و تشریفات برای دوستداران دنیا است برای آنها که طالبش هستند ما که این راه را انتخاب کرده‌ایم و به جنگ آمده ایم راهمان چیز دیگری است بگذار دنیا برای اهلش بماند یادم است یک بار دیگر که با محمدحسین صحبت می‌کردیم می‌گفت مهدی معتقدم دو نفر که خیلی با هم دوست هستند و همیشه با یکدیگرند بعد از شهادت یا وفات یکی از آنها باز هم این دوستی اشان ادامه پیدا می‌کند و می‌توانند از طریق خواب با هم ارتباط داشته باشند حتی اگر آن شخصی که زنده است مشکلی داشته باشد دوستش می تواند به او کمک کند و راهنمایی‌اش کند من خودم هر وقت در طول جنگ به مشکلی برخورده‌ام متوسل به خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها شده و دوستان شهیدم را در خواب دیده ام آنها هم راهنماییم کرده اند و راه‌حل مشکلات را پیش رویم گذاشته‌اند وقتی محمد حسین این را گفت همان جا از او قول گرفتم اگر خداوند توفیق شهادت نصیبش کرد فراموشم نکند بگذارد دوستیمان پابرجا بماند و در گرفتاری ها کمکم کند او هم قول داد و چقدر خوب به وعده‌اش وفا کرد بعد از شهادتش هر بار به مشکلی برمی‌خورم به خوابم می آید و راهنمایی‌ام می‌کند و وقتی به توصیه هایشان عمل می‌کنم گره کارهایم باز می‌شود *محمدحسین* به روایت علی نجیب زاده چند کالک و نقشه در دست داشت و به جای کفش و پوتین یک جفت دمپایی لنگه به لنگه و کوچک و بزرگ پایش بود گفتم محمد حسین کجا می روی؟ گفت جلسه گفتم با همین دمپایی‌ها؟ گفت مگر چه اشکالی دارد؟ گفتم آخر هر کسی می‌خواهد به جلسه برود سر و وضعش را مرتب می‌کند و لباس درست و حسابی می‌پوشد نه مثل تو با این دمپایی های لنگه به لنگه و جور واجور خندید چه کار کنم من با همین وضعیت وضو گرفتم و مسجد رفتم با همین وضعیت هم جلسه می‌روم برای من تفاوتی نمی‌کند و لزومی ندارد که طور دیگری لباس بپوشم به راستی هم برای او فرقی نمی‌کرد زیرا اصلا اهل ظاهرسازی نبود آنچه برای او اهمیت داشت خداوند و رضایت او بود *تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول* *آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل*  🇮🇷 🇮🇷             eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
🪴 🪴 🌿﷽🌿 على(ع) وارد مسجد مى شود، قنديل هاى مسجد كم نور شده اند، كسانى كه براى اعتكاف در مسجد هستند در خوابند. على(ع) به سوى محراب مى رود و مشغول خواندن نماز مى شود و بعد از نماز با خداى خويش راز و نياز مى كند. هيچ كس نمى داند كه على(ع) چگونه سراسر شوق رفتن شده است. چند ساعت مى گذرد، اكنون ديگر وقت اذان است، على(ع) به بالاى مسجد كوفه مى رود تا اذان بگويد: "الله اكبر! الله اكبر!...". صداى على(ع) در تمام كوفه مى پيچد، همه اين صدا را مى شناسند، اين صدا مايه آرامش اهل ايمان است. مردم كم كم آماده مى شوند تا براى نماز به مسجد بيايند. تا آمدن مردم به مسجد بايد ده دقيقه اى صبر كرد، على(ع) از محل اذان ] مَأذنه [، پايين مى آيد و به سوى محراب مى رود تا نافله نماز صبح را بخواند. تو مى دانى به نماز دو ركعتى كه قبل از نماز صبح خوانده مى شود، نافله صبح مى گويند. نگاه كن! هنوز مسجد خلوت است و تاريك. * * * در نور ضعيف قنديل ها، دو نفر مواظب همه چيز هستند، ابن ملجم و شبيب منتظر آمدن اشعث هستند، قرار شده است كه آنها صبر كنند تا اشعث خودش را به آنها برساند، به راستى چرا او اين قدر دير كرده است؟ يك سياهى به اين سو مى آيد، او اَشعَث است، او مى رود و در كنار نزديك ترين ستون به محراب مى ايستد، هيچ كس به او شك نمى كند. او پدر زنِ حسن(ع)است. صداى اشعث بلند مى شود: "عجله كن! عجله كن! فرصت را از دست مده". حُجْرِ بن عَدىّ اين سخن را مى شنود، آشفته مى شود، حدس مى زند كه خطرى در كمين مولايش باشد، او به پيش مى دود تا سينه خود را سپر مولايش نمايد. ابن ملجم و شبيب نيز به سوى محراب مى دوند، على(ع) در سجده اوّل نافله صبح است، ابن ملجم شمشير زهرآلود خود را بالا مى آورد و فرياد مى زند: "لا حُكمَ إلاّ لله"، اين همان شعار خوارج است. شمشير ابن ملجم به فرق على(ع) فرود مى آيد. افسوس كه حُجْرِ بن عَدىّ فقط چند لحظه دير رسيده است! شمشير شبيب هم به سقف محراب مى خورد، يكى از ياران على(ع) به سوى شبيب مى رود و با او گلاويز مى شود و او را بر زمين مى زند، ابن ملجم ديگر فرصت را مناسب نمى بيند كه ضربه دوّم را بزند، او به سرعت فرار مى كند. خون فوران مى كند، محراب مسجد كوفه سرخ مى شود و على(ع) فرياد برمى آورد: فُزتُ وَرَبِّ الكَعبَة ! به خداى كعبه قسم كه من رستگار شدم. * * * به خداى كعبه سوگند كه تو رستگار شدى، از دنيا آسوده شدى و به شهادت كه آرزويت بود رسيدى. قلم من درمانده است كه شرح سخن تو را گويد، خون تو محراب را رنگين كرده است، امّا تو براى شيعيانت پيام مى دهى كه سرانجامِ عدالت خواهى، رستگارى است. تو با بدبينى مبارزه مى كنى، نمى خواهى كه شيعه تو، بدبين و نااميد باشد، تو مى خواهى به آنان بگويى در اوج قلّه بلا هم، زيبا ببينند و رستگارى را در آغوش كشند. درست است كه تو با مردم كوفه سخن مى گفتى و از آنان گله مى كردى، امّا همه آنها به خاطر آن بود كه مردم بپاخيزند و با تو به جهاد بيايند و اگر روزگار مهلت بيشترى داده بود، تو پيروز ميدان جنگ با معاويه بودى. تو با آن سخنان دردناك، مى خواستى مردم كوفه را از خواب غفلت بيدار كنى، سخنان تو هرگز از سر نااميدى نبود! افسوس كه ما تو را نشناختيم، تاريخ هم تو را نخواهد شناخت. كسى كه پيرو توست، هرگز نااميد نخواهد شد. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 پرستیژ فرماندهی سید کاظم حسینی علاقه ي خاصی، هم نسبت به حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها) داشت، هم نسبت به سادات و فرزندان ایشان.عجیب هم احترام هر سیدي را نگه می داشت. یادم نمی آید تو سنگر، چادر، خانه، یا جاي دیگري با هم رفته باشیم و او زودتر از من وارد شده باشد. حتی سعی می کرد جلوتر از من قدم بر ندارد. یک بار با هم می خواستیم برویم تو یک جلسه. پشت در اتاق که رسیدیم، طبق معمول مرا فرستاد جلو و گفت: «بفرما.» نرفتم تو.به اش گفتم:«اول شما برو.» لبخندي زد و گفت:«تو که می دونی من جلوتر از سید، جایی وارد نمی شم.» به اعتراض گفتم:«حاج آقا این جا دیگه خوبیت نداره که من اول برم!» «براي چی؟» ناسلامتی شما فرمانده هستی، این جا هم که جبهه هست و بالاخره باید ابهت و پرستیژ فرماندهی حفظ بشه.» مکثی کردم و زود ادامه دادم:«این که من جلوتر برم، پرستیژ شما رو پایین می آره.» خندید و به کنایه گفت: «اون پرستیژي که می خواد با بی احترامی به سادات باشه، می خوام اصلاً نباشه!» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 به دو به آن سمت دویدم. مردی که داد و هوار راه انداخته بود، جراحتش بدتر از بقیه نبود. فقط به نظر می رسید داد و قالش از ترس باشد، حتی مجروحین هم اتاقی اش به او اعتراض می کردند که: ساکت باش. اول باید به آنهایی که حالشان بدتر است برسند. نوبت تو هم می شود. نمی دانستم من چه کار باید بکنم. از دیدن آن همه مجروح وحشت کرده بودم. خیلی دلم میخواست کاری از دستم بر می آمد تا به پرستارها که از شدت کار و دوندگی خسته و عصبی کمکی بکنم شاید به مجروحینی که منتظر هستند زود رسیدگی شود. ولی انجام کار در اینجا مستلزم آشنایی با کمک های اولیه و اصول درمان بود که من در این زمینه آموزشی ندیده بودم. از اینکه نمی توانستم کاری انجام بدهم از دست خودم ناراحت بودم به خاطر همین، از روی استیصال به خودم گفتم: یعنی تو به درد هیچی نمیخوری، عرضه هیچ کاری رو نداری. از ساختمان بیرون آمدم و گوشه ای ایستادم. حیاط بیمارستان هنوز شلوغ بود. یک عده جلوی سردخانه منتظر بودند تا جنازه کس و کارشان را تحویل بگیرند. حال و روز آنها از کسانی که مجروح داشتند خیلی بدتر بود. ناله های دلخراششان دل آدم را می لرزاند و دیدن گریه بچه ها عذابم میداد. به طرف بخش ها رفتم تا شاید آنجا کاری از دستم بربیاید. بخش هم دست کمی از اورژانس نداشت و به مراتب به هم ریخته تر و آشفته تر بود. بیشتر مجروحها بدون هیچ زیراندازی روی زمین بودند. بالای سر بعضی هایشان همراهی بود که سِرم را بالا نگه داشته بود. از سکوتی که تا قبل از این در بخش حاکم بود و به آدم آرامش میداد خبری نبود و حالا آن سکوت و آرامش جایش را به سر و صدا و ناله های دلخراش داده بود. از سر ناچاری بالای سر تک تک مجروحین رفتم و پرسیدم: اگر کاری دارین، بگین من براتون انجام بدم یا اگه چیزی می خواین براتون بیارم؟ بیشترشان به خاطر خونریزی زیاد عطش داشتند و آب می خواستند. بعضی ها هم میگفتند: درد داریم برو بگو دکتر بیاد. بیچاره دکترها هم نمی دانستند به کدامشان برسند. وقتی میدیدم در حال کار روی مجروح بدحال تری هستند، از حرف زدن پشیمان می شدم. از آن طرف هم پرستارها داد میکشیدند: اینجا چه خبره؟ برید بیرون. چرا اینجا رو شلوغ کردین؟ همان طور که توی راهرو سرگردان بودم، صدای ناله زنی مرا به طرف خودش کشاند. نگاهش کردم. زن لاغراندام بود که صدایش با چهره اش نمی خواند. تن صدایش میگفت جوان است ولی زخمها و خونهای صورتش آنقدر او را بد شکل کرده بودند که دیدنش احساس بدی را در من ایجاد کرد. چندشم شد. سعی کردم به خودم غلبه کنم. با این حال حس ترحمی مرا کنارش نشاند. حال و روز خوبی نداشت. باندهای دور سرش را که عمودی و افقی بسته بودند، غرق خون بود و پاهایش هم در آتل بود. دست هایش را گرفتم. لای چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد. پرسیدم: چیزی می خوای؟ چی کار میتونم برات بکنم؟ با دستان بی رمقش فشار ضعیفی به انگشتانم داد و با صدای آرامی گفت: برو دکتر رو . ...ام. سرم داره میترکه. چشمام داره از کاسه در میآد. گفتم: بهت مسكن نزدن؟ گفت: فایده نداره. از فشاری که به دستم میداد می فهمیدم دارد از درد به خودش می پیچد. گفتم: سعی کن بخوابی این طوری دردت کمتر می شه. منم میرم دنبال دکتر. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef