eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *مثل آدم* من خودم یک بار از محمدحسین پرسیدم حسین تو از یکسری قضایا باخبر می شوی چطور این کار را می‌کنی؟ با اصرار زیاد بالاخره راضی شد و جواب داد آنهم خیلی کوتاه و مختصر گفت کار خاصی نمی کنم فقط وقتی می‌خوابم سعی می‌کنم مثل آدم بخوابم گفتم آدمها مگر چطور می‌خوابند؟ گفت این را دیگر خودت باید بفهمی و دیگر هیچ حرفی در این مورد نزد *ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز* *کان سوخته را جان شد و آواز نیامد* *این مدعیان در طلبش بی خبرانند* *آن را که خبر شد خبری باز نیامد* *مدیون پدر و مادر* من سال ۶۴ با محمدحسین آشنا شدم رفته بودم ترمینال بلیط بگیرم که با اتوبوس به منطقه بروم آنجا یکی از بچه‌ها را دیدم وقتی فهمید برای چه به ترمینال آمده‌ام گفت فردا چند تا از بچه‌های اطلاعات می‌خواهند بروند منطقه تو هم می‌توانی با آنها بروی من هم از خدا خواسته قبول کردم روز بعد بچه‌های اطلاعات معرفی شدند و با یک استیشن حرکت کردیم قرار بود اول به تهران بروند و بعد از آنجا راهی جنوب شوند آنها پنج نفر بودند که من هیچ کدامشان را نمی‌شناختم محمدحسین هم در بینشان بود توی راه که می رفتیم دیدم محمدحسین هر چند دقیقه یکبار نگاهی به من می اندازد و می خندد خب من اولین بار بود که او را می‌دیدم مانده بودم چرا می خندد؟ اول قضیه را جدی نگرفتم اما بعد دیدم که نخیر مثل این که دست بردار نیست همین ‌طور ما را نگاه می کند و می خندد طاقت نیاوردم و پرسیدم چرا می خندید؟ اتفاقی افتاده؟ خنده شما دلیل دارد؟ گفت بله دلیل که دارد اما حالا نمی گویم باید صبر کنی به مقصد که رسیدیم تنها شدی آن وقت می‌گویم گفتم باشه یادم باشه آنجا می پرسم دیگر در مورد این قضیه حرفی نزدم اما او مدام یک لبخند گوشه لبش بود سر ظهر بچه‌ها برای نماز کنار یک مسجد توقف کردند همه وضو گرفتند و رفتند داخل مسجد و سریع مهری برداشتند و به نماز ایستادند اما محمدحسین کنار جامهری توقف کرد دقت کردم دیدم ایستاده است و مهرها را آرام جابجا می‌کند یکی را برمی‌دارد نگاه می‌کند بعد سر جایش می گذارد و یکی دیگر بر می دارد حدود چهار پنج دقیقه طول کشید تا عاقبت یک مهر برداشت سفر ماه حدود ۳ روز طول کشید این سه روز در هر مسجدی که برای نماز می ایستادیم همین برنامه بود من حسابی کنجکاو شده بودم می خواستم بدانم که جریان چیست؟ گاهی اوقات یک جامهری حدود دویست سیصد مهر داشت او همه را می گشت تا یکی را انتخاب کند تصمیم گرفتم هر طور شده سر از کار او در بیاورم و سر این قضیه را پیدا کنم در یک مسجد محمد حسین دیگر خیلی توقف کرد یعنی از دفعات قبل هم خیلی بیشتر طول کشید جلو رفتم حسین آقا دنبال چی میگردی؟ لبخندی زد یعنی نمی‌دانی؟ گفتم اگر می‌دانستم که سوال نمی کردم گفت خب دارم دنبال مهر می گردم گفتم این همه مهر مگر اینها با هم فرق می‌کند؟ گفت از خودت بپرس گفتم من که نمی دانم باید از کسی مثل شما بپرسم تا یاد بگیرم گفت این چیزها را دیگر خودت باید بدانی گفتم خوب من سوال کردم که بدانم گفت اگر کمی دقت کنی می‌فهمی ببین اگر یک چیزی را خود آدم دنبالش برود و بفهمد و یاد بگیرد دیگر هیچ وقت آن را فراموش نمی‌کند من به خاطر همین چیزی نمی گویم اگر تا وقتی که به منطقه رسیدیم نفهمیدی آن وقت می گویم وقتی به نماز ایستاد رفتم و مهرش را برداشتم و نگاه کردم می‌خواستم آن را دقیق و از نزدیک بررسی کنم دیدم مهر تقریباً سبز رنگ است و واقعاً بوی عجیبی می‌دهد فهمیدم که تربت کربلا است و حسین این همه مدت دنبال مهر کربلا بوده است نمازش که تمام شد گفتم دنبال مهر کربلا می‌گشتی؟ گفت آفرین پس بالاخره متوجه شدی دیدی گفتم اگر دقت کنی می‌فهمی گفتم حالا یعنی اینقدر مهم است که شما هر جا به خاطر آن کلی معطل می کنی؟ گفت می‌دانی سجده کردن روی مهر کربلا چقدر ثواب دارد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 "به خداى كعبه سعادتمند شدم". همه به سوى محراب مى دوند. واى على(ع) را كشتند! هوا طوفانى مى شود، ضجّه در آسمان ها مى افتد، صداى جبرئيل(ع) در زمين و آسمان طنين مى اندازد: "ستون هدايت ويران شد، علىِّ مرتضى كشته شد...". على(ع) عمّامه خود را محكم به زخم سر خود مى بندد و سپس چنين مى گويد: "اين همان وعده اى است كه سال ها قبل، پيامبر به من داده بود". كدام وعده؟ كجا؟ روز جنگ خندق در سال پنجم هجرى، وقتى كه ابن عبدُوُدّ با اسب خود به آن سوى خندق آمد و مبارز طلبيد و هيچ كس جز على(ع) جرأت نكرد به مقابلش برود. آن روز شمشير ابن عبدُوُدّ سپر على(ع) را شكافت و به كلاه خود او رسيد و فرق على(ع) را هم شكافت، امّا اين ضربه، ضربه كارى نبود، على(ع) سريع با ضربه اى ابن عبدُوُدّ را از پاى درآورد و سپس نزد پيامبر رفت، پيامبر زخم على(ع)را نگاه كرد و بر آن دستى كشيد. با اعجاز دست پيامبر، زخم على(ع) بهبود پيدا كرد. بعد از آن پيامبر رو به على(ع) كرد و گفت: "من كجا خواهم بود آن روزى كه صورت تو با خون سرت رنگين شود؟". آن روز هيچ كس نمى دانست پيامبر از چه سخن مى گويد و از كدام ضربه شمشير خبر مى دهد. * * * خبر در كوفه مى پيچد، همه به اين سو مى دوند، حسن و حسين(ع) سراسيمه به مسجد مى آيند، آنها نزد پدر مى شتابند... پدر! بر ما سخت است تو را در اين حالت ببينيم!! على(ع) رو به حسن(ع) مى كند و از او مى خواهد تا در محراب بايستد و نماز صبح را به جماعت بخواند، بايد نماز را به پا داشت. على(ع) هم در كنار جمعيّت نماز را نشسته مى خواند، خون از سر او مى آيد، او با دست خون ها را از چهره پاك مى كند. نماز كه تمام مى شود، حسن(ع) نزد پدر مى آيد و سر او را به سينه مى گيرد. هنوز خون از زخم پدر جارى مى شود، حسن(ع) پارچه زخم پدر را به آرامى محكم مى كند، رنگ چهره على(ع) زرد شده است، او گاهى چشم خود را باز مى كند و حمد و ستايش خدا را بر زبان جارى مى كند: الحمد لله! چه رازى در اين "الحمد لله" توست؟ خدا مى داند و بس! * * * خون زيادى از بدن على(ع) رفته است، او ديگر رمقى ندارد، همان طور كه سرش بر سينه حسن(ع) است بى هوش مى شود. لحظاتى مى گذرد، حسن(ع) ديگر طاقت نمى آورد، تا وقتى پدر به هوش بود، او نمى توانست به راحتى گريه كند، اكنون صداى گريه حسن(ع) بلند مى شود، شانه هاى او به شدّت تكان مى خورند، او صورت پدر را مى بوسد و اشك مى ريزد، با گريه او، حسين(ع) هم گريه مى كند، عبّاس هم گريه مى كند، همه مردم گريه مى كنند، غوغايى به پا مى شود. قطرات اشك حسن(ع) روى صورت على(ع) مى افتد، على(ع)به هوش مى آيد و چشم خود را باز مى كند و مى گويد: عزيزم! چرا گريه مى كنى؟ هيچ جاى نگرانى براى پدر تو نيست، نگاه كن! اين جدّ تو پيامبر است، آن هم مادربزرگ تو، خديجه(ع)است، ديگرى هم، مادرت فاطمه(ع) است! آنها منتظر من هستند، چشم تو روشن باشد و گريه نكن! حسن جانم! امروز تو بر من گريه مى كنى در حالى كه بعد از من تو را مسموم خواهند كرد و بعد از آن برادرت حسين نيز با شمشير شهيد خواهد شد. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 خاکهاي نرم کوشک و یادگار برونسی سید کاظم حسینی فرمانده ي کلّ سپاه آمده بود منطقه ي ما، قبل از عملیات رمضان. تو رده هاي بالا،صحبت از یک عملیات ویژه و ایذایی بود.بالاخره هم از طرف خود فرماندهی سپاه واگذار شد به تیپ ما، یعنی تیپ هجده جوادالائمه (سلام االله علیه.) همان روز، مسؤول تیپ یک جلسه ي اضطراري گذاشت.تازه آن جا فهمیدیم موضوع چیست: دشمن تانکهاي «-72T «را وارد منطقه کرده بود.دو گردان مکانیزه ي خیلی قوي، پشت خط مقدمش انتظار حمله به ما را می کشیدند. بچه هاي اطلاعات -عملیات، دقیق و خاطر جمع می گفتند:«اونها خودشون رو آماده کردن که فردا تک سنگینی بزنن به مون.» فردا بنا بود حمله کنند و مو هم لاي درزش نمی رفت.در این صورت هیچ بعید نبود عملیات رمضان، شروع نشده شکست بخورد!تو جلسه صحبت زیادي شد. بعد از کلی صحبت، بنا بر این گذاشتند که همان وقت برویم شناسایی و شب هم برویم تو دل دشمن و با یک عملیات ایذایی، تانکهاي «72 -T«را منهدم کنیم. این تانکها را دشمن تازه وارد منطقه کرده بود و قبل ازآن تو هیچ عملیاتی باهاشان سروکار نداشتیم.خصوصیت تانکها این بود که آرپی چی به شان اثر نمی کرد، اگر هم می خواست اثر کند، باید می رفتی و از فاصله ي خیلی نزدیک شلیک می کردي، و به جاي حساس هم باید می زدي. آن روز بحث کشید به این که چه تعداد نیرو براي عملیات بروند، و از چه طریقی اقدام کنند؟ سه گردان مأمور این کار شدند.فرمانده ي یکی شان عبدالحسین بود. وقتی راه افتادیم براي شناسایی، چهره ي او با آن لبخند همیشگی و دریایی اش گویی آرامتر از همیشه نشان می داد. تا نزدیک خط دشمن رفتیم.یک هفته اي می شد که عراقی ها روي این خط کار می کردند.دژ قرص و محکمی از آب درآمده بود.جلوي دژ موانع زیادي تو چشم می زد، جلوتر از موانع هم، درست سر راه ما، یک دشت صاف و وسیع خودنمایی می کرد.اگر مشکل موانع را می توانستیم حل کنیم، این یکی ولی کار را حسابی پر دردسر می کرد. با همه این احوال، بچه ها به فرمانده ي تیپ می گفتند: «شما فقط بگو براي برگشتن چکار کنیم.» ما می رفتیم تو دل دشمن که عملیات ایذایی انجام بدهیم. براي همین مهم تر از همه، قضیه ي سالم برگشتن نیرو بود. فرمانده ي تیپ چند تا راهنمایی کرد. عملاً هم کارهایی صورت دادیم، حتی گرایمان را، رو حساب برگشتن تنظیم کردیم. از شناسایی که برگشتیم، نزدیک غروب بود. بچه ها رفتند به توجیه نیروها. من و عبدالحسین هم رفتیم گردان خودمان. دو تا گردان دیگر راه به جایی نبردند؛ یکی شان به خاطر شناسایی محدود، راه را گم کرده بود؛ یکی هم پاي فرمانده اش رفته بود روي مین. هر دو گردان را بی سیم زدند که بکشند عقب. حالا چشم امید همه به گردان ما بود و چشم امید به لطف و عنایت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام). شاید اغراق نباشد اگر بگویم بیشتر از همه، خود عبدالحسین حال توسل پیدا کرده بود.وقت راه افتادن، چند دقیقه اي براي پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد. یعنی پیشانی بند زیاد بود، او ولی نمی دانم دنبال چه می گشت.با عجله رفتم پهلوش. گفتم: «چکار می کنی حاجی؟ یکی بردار بریم دیگه.» حتی یکی از پیشانی بندها را برداشتم دادم دستش. نگرفت. گفت: «دنبال یکی می گردم که اسم مقدس بی بی توش باشه!» حال و هواي خاصی داشت. خواستم توپرش نزده باشم.خودم هم کمکش کردم. بالاخره یکی پیدا کردیم که روش با خط سبز رنگ و زیبایی نوشته بود: یا فاطمه الزهرا (س)ادرکنی. اشک تو چشمهاش حلقه زد.همان را بوسید و بست به پیشانی.تو فاصله ي چند دقیقه آماده شدیم.با بدرقه ي گرم بچه ها راه افتادیم.حقّا که انقلابی شده بود مابینمان.ذکر ائمه (علیهم السلام) از لبهامان جدا نمی شد... آن شب تنها گردانی که رسید پاي کار، گردان ما بود؛ سیصد، چهارصد تا نیروي بسیجی، دقیقاً پشت سرهم، آرام و بی صدا قدم بر می داشتیم به سوي دشمن، تو همان دشت صاف و وسیع. سی، چهل متر مانده بود برسیم به موانع، یکهو دشمن منور زد، آن هم درست بالاي سرما!تاریکی دشت به هم ریخت و آنها انگار نوك ستون را دیدند. یکدفعه سرو صداشان بلند شد.پشت بندش صداي شلیک پی در پی گلوله ها، آرامش و سکوت منطقه را زد به هم. صحنه ي نابرابري درست شد؛ آنها توي یک دژ محکم، پشت موانع و پشت خاکریز بودند، ما تو یک دشت صاف. همه خیز رفته بودیم روي زمین. تنها امتیازي که داشتیم، نرمی خاك آن منطقه بود، جوري که بچه ها خیلی زود توي خاك فرو رفتند. دشمن با تمام وجودش آتش می ریخت.آرپی چی یازده، گلوله ي تانک، دولول، چهارلول، و هر اسلحه اي که داشت، ادامه دارد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 چشم هایش را بست و خیلی بی رمق گفت: از زور درد نمی تونم بخوابم از بالای سرش بلند شدم. سرم را که برگرداندم، پرستاری را دیدم که چند سرم در دست دارد و از یکی از اتاق ها بیرون می آید. به طرفش دویدم. رنگ و رویش پریده بود. خستگی در چشم هایش موج می زد و معلوم بود که بی خوابی کشیده. گفتم: ببخشید اون خانومی که اونجا خوابیده خیلی درد داره. میشه کاری براش بکنین؟ گفت: چه کار کنم؟ از صبح تا حالا، مکث کرد و دوباره گفت: از دیشب تا حالا پدر همه مون در اومده. ما هم داریم از پا درد و سر درد می میریم. نیروهامون کم اند. اینا هم که یکی، دو تا نیستن. باید تحمل کنه این را گفت و سریع رفت. همان طور که دور می شد نگاهم رویش ماند. به نظرم بیست و هفت، هشت ساله می آمد. موهای دم اسبی اش باز شده بود و وضعش را آشفته تر نشان میداد. لباسش که غرق در خون و بتادین بود هیچ، جورابش هم از پشت در رفته و تا بالای ساقش کشیده شده بود. به خاطر این همه خستگی و آشفتگی دلم برایش سوخت. توی همین فکرها بودم که صدای بچه ای توی سالن پیچید، کمی آن طرف تر از زنی که دکتر خواسته بود، دختر بچه سه، چهار ساله ای را دیدم. مادرش بالای سرش نشسته بود و با هر جیغ بچه سر او را از روی پتو بلند می کرد و توی بغلش می فشرد و گریه میکرد. پاهای بچه را آتل بندی کرده بودند و دورش را با باند کشی بسته بودند. باند و انگشتان متورم بچه خونی بود. رفتم کنارش. نگاهش کردم. دختر قشنگی بود. صورت ظریف و ریزنقشی داشت. موهای ہور ولی ژولیده اش تا روی شانه هایش پایین آمده بود. بیشتر گل های آبی و سبز پیراهن زردش از رنگ خون به کبودی می زد. همانطور که نگاهش میکردم متوجه شدم، هر وقت سرش را بالا می آورد و چشمش به پاهایش می افتد، وحشت میکند و جیغ می کشد. به مادرش که از هول با لباس خانه به بیمارستان آمده بود، گفتم: روی پاهایش به چیزی بکش. پاهاش رو که خونی می بینه می ترسه و جیغ می کشه. زن با گریه گفت: چیزی ندارم، می بینی که خودم چه جوری اومدم. گفتم:اشکالی نداره یه گوشه همین پتو رو که زیرش انداختن رو پاهاش بندازه زن حرفم رو گوش کرد ولی گریه زاریش دوباره مرا به حرف آورد. گفتم: خب تو که این طوری میکنی، بچه بیشتر می ترسه. بیشتر بی قراری میکنه. اول خودت رو آروم کن بعد بچه ات رو 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef