#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_هشتم
کوپہ امان را پیدا میکنیم...حالا دیگر هوا کاملا روشن شده...
خودت را روے صندلے قطار می اندازے...کتاب مفاتیح الجنان را از کیف بیرون مے آورم و کنارت مینشینم...
کتاب را باز میکنم بین دوصفحہ اے کہ باز میشود گلبرگ هاے قرمز رنگ خوشبوے گل سرخ است ناگهان با صدایی بلند می گویم: عہ...اینارو نگاه!
و بعد کتاب را نشانت میدهم
با تعجب نگاه میکنے و می پرسے: اینا چیہ ان؟
_همون گلبرگ هایی کہ از روے گل اون شهیده قبلا تو خادمی برداشتم...
نگاهی بہ آنها می انداری و بعد با حالت معناداری بہ چشم هایم خیره میشوی و لبخند عمیقی میزنی...
این گلبرگ ها از شهیدی بہ من رسیده که تورا هم بہ من داده بود!
زمانی کہ براے اولین بار باهم آشنا شده بودیم! من آنهارا از روے تابوت همان #شهید_گمنام برداشتہ بودم!
کنارت مینشینم و زیارت عاشورا را می آورم...دستت را روی شانہ ام مے اندازے و با دست دیگرت مفاتیح را از دستم میگیرے و با صوت شروع بہ خواندن میکنے
سرم را بہ شانہ ات تکیہ میدهم و بہ پنجره نگاه میکنم
خداے من!چہ چیزے بهتر از این!
صدایت آرام گوش هایم را نوازش میدهند...چشمانم را میبندم و با تمرکز بیشترے بہ خواندن زیارت نامہ ات گوش میدهم...
زیارت نامہ ات کہ تمام میشود بہ حالت سجده میروے و میگویی: #اللهم_ارزقنی_شفاعت_الحسین_یوم_الورود...
به صورتت نگاه میکنم و لبخند میزنم تو هم متقابلا لبخند میزنی...
مفاتیح را گوشہ اے میگذاری و دستانت را میان شانہ هایم قفل میکنی
سرم بہ سینہ ات نزدیک میشود و صداے تپش هاے قلبت را میشنوم
آرام میگویی: مریمی؟
_جان دلم؟
_تو از من راضی ای؟
_معلومہ...این چہ حرفیہ میزنے...
_بہ هر حال...هر اشتباهے ڪہ کردم حلالم کن!
دلم میلرزد...همیشہ از حلالیت گرفتن هایت وحشت دارم! مرا ناخودآگاه یاد از دست دادنت مے اندازد...
نفسی عمیق میکشم و می گویم: تو بهترینے محمد!
لبخندی میزنے و سکوت میکنی
_براے چی اینو میگی؟
_هیچے...همینجورے
مکث میکنم با خود میگویم نکند قرار است بار دیگر برود؟
نہ...! دیگر نمیگذارم!
💝💚💝💚💝💚💝💚
تلگرام 👇👇
https://t.me/hedye110
👇👇ایتا
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🏴💕🏴💕🏴💕
@hedye110
#كتاب_هفت_شهر_عشق.........
#قسمت_هشتم
كوچه هاى مدينه بسيار تاريك است. امام و جوانان بنى هاشم به سوى قصر حركت مى كنند. اكنون به قصر مدينه مى رسيم، امام رو به جوانان مى كند و مى فرمايد: "من وارد قصر مى شوم، شما در اين جا آماده باشيد. هرگاه من شما را به يارى خواندم به داخل قصر بياييد".
امام وارد قصر مى شود. امير مدينه و مروان را مى بيند كه كنار هم نشسته اند. امير مدينه به امام مى گويد: "معاويه از دنيا رفت و يزيد جانشين او شد. اكنون نامه مهمّى از او به من رسيده است".
آن گاه نامه يزيد را براى امام مى خواند. امام به فكر فرو مى رود و پس از لحظاتى به امير مدينه مى گويد: "فكر نمى كنم بيعت مخفيانه من در دل شب، براى يزيد مفيد باشد. اگر قرار بر بيعت كردن باشد، من بايد در حضور مردم بيعت كنم تا همه مردم با خبر شوند".
امير مدينه به فكر فرو مى رود و درمى يابد كه امام راست مى گويد، زيرا يزيد هرگز با بيعت نيمه شب و مخفيانه امام، راضى نخواهد شد.
از سوى ديگر، امير مدينه كه هرگز نمى خواست دستش به خون امام آلوده شود، كلام امام را مى پسندد و مى گويد: "اى حسين! مى توانى بروى و فردا نزد ما بيايى تا در حضور مردم، با يزيد بيعت كنى".
امام آماده مى شود تا از قصر خارج شود، ناگهان مروان فرياد مى زند: "اى امير! اگر حسين از اين جا برود ديگر به او دسترسى پيدا نخواهى كرد".
آن گاه مروان نگاه تندى به امام حسين(ع) مى كند و مى گويد: "با خليفه مسلمانان، يزيد، بيعت كن"، امام نگاهى به او مى كند و مى فرمايد: "چه سخن بيهوده اى گفتى، بگو بدانم چه كسى يزيد را خليفه كرده است؟".
مروان از جا برمى خيزد و شمشير خود را از غلاف بيرون مى كشد و به امير مدينه مى گويد: "اى امير، بهانه حسين را قبول نكن، همين الآن از او بيعت بگير و اگر قبول نكرد، گردنش را بزن".
مروان نگران است كه فرصت از دست برود، در حالى كه امير مدينه دستور حمله را نمى دهد. اين جاست كه امام، ياران خود را فرامى خواند، و جوانان بنى هاشم در حالى كه شمشيرهاى خود را در دست دارند، وارد قصر مى شوند.
مروان، خود را در محاصره جوانان بنى هاشم مى بيند و اين چنين مى شنود: "تو بودى كه مى خواستى مولاى ما را بكشى؟".
ترس تمام وجود مروان را فرا مى گيرد. مروان اصلاً انتظار اين صحنه را نداشت. او در خيال خود نقشه قتل امام حسين(ع) را طرح كرده بود، امّا خبر نداشت كه با شمشيرهاى اين جوانان، روبرو خواهد شد.
همه جوانان، منتظر دستور امام هستند تا جواب اين گستاخى مروان را بدهند؟ ولى امام سخن مروان را ناديده مى گيرد و همراه با جوانان، از قصر خارج مى شود.
مروان نگاهى به امير مدينه مى كند و مى گويد: "تو به حرف من گوش نكردى. به خدا قسم، ديگر هيچ گاه به حسين دست پيدا نخواهى كرد".
امير مدينه به مروانِ آشفته مى گويد: "دوست ندارم همه دنيا براى من باشد و من در ريختن خون حسين، شريك باشم".
مروان ساكت مى شود و ديگر سخنى نمى گويد.
صبح شده است و اكنون مردم از مرگ معاويه باخبر شده اند. امير مدينه همه را به مسجد فرا خوانده است و همه مردم، به سوى مسجد مى روند تا با يزيد بيعت كنند.
از طرف ديگر، مروان در اطراف خانه امام پرسه مى زند. او در فكر آن است كه آيا امام همراه با مردم براى بيعت با يزيد به مسجد خواهد آمد يا نه؟
امام حسين(ع)، از خانه خود بيرون مى آيد. مروان خوشحال مى شود و گمان مى كند كه امام مى خواهد همچون مردم ديگر، به مسجد برود. او امام را از دور زير نظر دارد ، ولى امام به سوى مسجد نمى رود. مروان مى فهمد كه امام براى بررسى اوضاع شهر از خانه خارج شده و تصميم ندارد به مسجد برود.
مروان با خود مى گويد كه خوب است نزد حسين بروم و با او سخن بگويم، شايد راضى شود به مسجد برود.
ــ اى حسين! من آمده ام تا تو را نصيحت كنم.
ــ نصيحت تو چيست؟
ــ بيا و با يزيد بيعت كن. اين كار براى دين و دنياى تو بهتر است.
ــ ( إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون); اگر يزيد بر امّت اسلام خلافت كند، ديگر بايد فاتحه اسلام را خواند. اى مروان! از من مى خواهى با يزيد بيعت كنم، در حالى كه مى دانى او مردى فاسق و ستمكار است.
مروان سر خود را پايين مى اندازد و مى فهمد كه ديگر بايد فكر بيعت امام را از سر خود، بيرون كند.
* * *
امير مدينه، در مسجد نشسته است و مردم مدينه با يزيد بيعت مى كنند، امّا هر چه منتظر مى ماند ، خبرى از امام حسين(ع) نيست.
برنامه بيعت تمام مى شود و امير مدينه به قصر باز مى گردد. مروان، نزد او مى آيد و به او گزارش مى دهد كه امام حسين(ع) حاضر به بيعت با يزيد نيست.
اكنون پيك مخصوص يزيد، آماده بازگشت به شام است. امير مدينه نامه اى به يزيد مى نويسد كه حسين با او بيعت نخواهد كرد.
چند روز پس از آن، نامه به دست يزيد مى رسد. او با خواندن آن بسيار عصبانى مى شود. چشمان يزيد از شدّت غضب، خون آلود است
🌷مهدی شناسی ۸🌷
◀️ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻇﻬﻮﺭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺿﺮﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﺘﻀﺮﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ،ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ امام برایش ﻇﻬﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺭﺩ،ﺿﺮﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﻫﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩ،ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ."ﻟﻮ ﮐﺸﻒ ﺍﻟﻐﻄﺎﺀ ﻣﺎ ﺍﺯﺩﺩﺕ ﯾﻘﯿﻨﺎ".
◀️ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﻇﻬﻮﺭ ﻋﺎﻡ،ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻬﺮﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻏﯿﺒﺖ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ.ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻟﺬﺕ ﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﺎﻡ،ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮﻩ ﺑﻬﺮﻩ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ،ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ.ﭼﻮﻥ ﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﺎﻡ،ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﯼ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺍﺳﺖ.
◀️ﯾﻌﻨﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﻤﺮﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ،ﺣﺎﻻ ﻧﺼﯿﺐ ﻫﻤﻨﻮﻋﺎﻧﺶ ﺷﺪﻩ ﻟﺬﺕ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ.ﻓﺮﺍﮔﯿﺮﯼ ﻋﺸﻖ ﻣﻌﺸﻮﻕ،ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺗﺮﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ،ﻭﻟﯽ ﺑﺮ ﺍﻓﺎﺿﺎﺕ ﺧﻮﺩﺵ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﻓﺰﻭﺩﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻢ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ.
ﺩﯾﺪﻩ ﺁﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺷﻪ ﺷﻨﺎﺱ
ﺗﺎ ﺷﻨﺎﺳﺪ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻟﺒﺎﺱ
◀️ﺷﺎﻩ ﻫﺴﺘﯽ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ (ﻋﺞ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻓﺮﺟﻪ ﺍﻟﺸﺮﯾﻒ)ﺍﺳﺖ.ﺍﮔﺮ ﻇﻬﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ-ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻓﻠِﺶ ﻭﺟﻮﺩﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﮐﻠﯽ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ- ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﯿﺎﺳﺖ،ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩ،ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﻓﺮﻫﻨﮓ،ﺩﺭ ﻭﺍﺩﯼ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ،ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ.ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮐﺜﺮﺍﺕ،ﺟﻠﻮﺍﺕ ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻋﺮﺽ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
◀️ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻡ ﻫﺎﯼ ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻥ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ،ﺳﯿﺎﺳﯽ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻋﺮﺿﻪ ﺷﻮﺩ،ﺭﻧﮓ ﻣﻬﺪﯼ(ﻋﺞ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻓﺮﺟﻪ ﺍﻟﺸﺮﯾﻒ)ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯽ.ﺭﻧﮓ ﻧﻤﺎﺯﺵ،ﺭﻧﮓ ﺭﮐﻮﻉ ﻭ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﻗﯿﺎﻡ ﻭ ﻗﻌﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯽ.
◀️ﺩﺭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺁﻝ ﯾﺎﺳﯿﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧیم:
"ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﺣﯿﻦ ﺗﻘﻌﺪ،ﺣﯿﻦ ﺗﻘﻮﻡ،ﺣﯿﻦ ﺗﺮﮐﻊ،ﺣﯿﻦ ﺗﺴﺠﺪ"
ﯾﻌﻨﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻣﻬﺪﯼ (ﻋﺞ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻌﺎﻟﯽ فرﺟﻪ ﺍﻟﺸﺮﯾﻒ)ﺭﺳﯿﺪﯼ،ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯽ.ﭼﻮﻥ ﻓﻠﺸﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﺣﯿﺪ ﻭ ﺣﻀﺮﺕ ﺣﻖ ﺍﺳﺖ.
◀️ﺍﯾﻦ ﺷﻨﺎﺧﺖ،ﻫﻤﺎﻥ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻧﻮﺭﺍﻧﯿﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺳﺖ.ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﻭ ﺳﻠﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﻋﻠﯽ (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ)ﺁﻥ ﺭﺍ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
◀️ﺍﮔﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ)ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ،ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻧﻮﺭﺍﻧﯿﺖ ﻧﺸﻨﺎﺳﺪ،ﻣﺸﺮﮎ ﯾﺎ ﮐﺎﻓﺮ ﯾﺎ ﺷﮑﺎﮎ ﺍﺳﺖ،ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﻠﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﺩﯼ ﺷﺎﻩ ﺷﻨﺎﺱ ﻧﯿﺴﺖ.
◀️ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻥ تشخیص ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ.ﺭﻭﺵ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺭﻭﺵ ﻫﺎ،ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ.
ما ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﯾم ﻭﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾم ﮐﻪ،ﺍﻣﺖ ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ) ﻭ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ) ﺣﺮﮐﺖ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺁﻥ ها ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ،ﺍﻣﺎ ﺷﺎﻩ ﺷﻨﺎﺱ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ.
◀️ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﻭﺟﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ؟ﭼﻮﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻬﺖ ﻫﺎ ﻭ ﻭﺟﻮﻫﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ.ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻇﻬﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺷﻨﺎﺧﺖ،ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺭﻭ ﮐﻨﺪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ.ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﺎﮐﯿﺪ ﻣﯽ کنیم:ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ حقیقتش ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﺪ،ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻮﻫﻤﺎﺕ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﻭ ﺑﺎﻓﺖ ﻫﺎﯼ ﺫﻫﻨﯽ؛ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﺩﯼ ﺣﻘﯿﻘﺘﺎ ﺑﻪ ﻋﺼﻤﺖ ﺍﻣﺎﻡ،ﻣﻌﺼﻮﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.ﺩﺭ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺍﻣﺎﻡ،ﺑﻪ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺭﻭﺣﯽ،ﺭﻭﺍﻧﯽ ﻭ ﺟﺴﻤﯽ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﻭ ﺟﻮ ﺯﺩﻩ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ.
#مهدی_شناسی
#قسمت_هشتم
❤️ #کانال_کمال_بندگی
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
•[ #خدای_خوب_ابراهیم ]•
•[ #قسمت_هشتم ]•
🌹~یاری خدا~🌹
توی بیمارستان بود. خبرنگار آمد بالای سر ابراهیم و پرسید: شما عملیات اخیر را چطور دیدی؟ ابراهیم گفت: ما هر چه دیدیم عنایت خدا بود. در این عملیات ما کاری نکردیم. ما فقط راهپیمایی کردیم و از خدا کمک خواستیم. دشمن، چنان از عظمت رزمندگان ما ترسیده بود که پا به فرار گذاشت. ما این آیه را با تمام وجود لمس کردیم:
«إن تَنصُرُوا اللَّهَ یَنصُرکُم و یُثَبِت اَقدامَکُم»
«اگر (دین) خدا را یاری کنید، او هم شمارا یاری میکند و گامهایتان را استوار میکند.»
[محمد،۷]
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 #قسمت_هشتم
بیچاره عثمان به طمع آسایش،ترک وطن کرده بود آن هم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود.اکنون من و عثمان با هم،همراه بودیم،پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه ،قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس در چشمهایش برق میزند.ما روزها با عکسی در دست خیابان ها را زیر و رو میکردیم.
اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه.گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان برای صرف چای به خانه شان میرفتم و من چقدر از چای بدم می آمد.اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود.مادرم چای دوست داشت. پدرم چای میخورد،دانیال هم گاهی...و حالا عثمان و خانواده اش،پاکستانی هایی مسلمان و ترسو!هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد...حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان، بر روی این کره،چای بنوشد!!
عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند.مهربان و ترسو،درست مثله مادرم.آنها گاهی از زندگیشان میگفتند،از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان در پیش گرفت.و عثمانی که درست در شب عروسی،نوعروس به حجله نبرده، لیلی اش را به رخت کفن سپرد...و چقدر دلم سوخت به حال خدایی،که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست.هر بار آنها میگفتند و من فقط گوش میدادم...بیصدا،بی حرف...بدون کلامی،حتی برای همدردی...
عثمان از دانیال میپرسید و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدادم. و او با عشق از خواهر کوچکش میگفت که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد از برادرِ شکست خورده در زندگیش.که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد.
در این بین،درد میانمان،مشترک بود.و آن اینکه هانیه هم با گروهی جدید آشنا شد.رفت و آمد کرد و هروز کم حرف تر و بی صداتر شد.شبها دیر به خانه می آمد در مقابلِ اعتراضهای عثمان،پرخاشگری میکرد.در برابر برادرش پوشیده بود و او را نامحرم میخواند،از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد و از آرمانی بی معنا.. .درست شبیه برادرم دانیال!
آن ها هم مثل من یک نشانی میخواستند......
اما تلاش ها بی فایده بود.هیچ سرنخی پیدا نمیشد...نه از دانیال،نه از هانیه...
و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکرد و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت...
فقط فنجانی چای بود با خدا...
دیگه کلافه شده بودیم.هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی از آلمان رفته اند،نداشتیم...
چه مبارزه ایی؟؟؟دانیال کجای این قصه بود؟؟
مبارزه...مبارزه...مبارزه...
کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef