eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
............ ..... امروز پنج شنبه، نهم محرّم و روز تاسوعا است. خورشيد بالا آمده است. ابن زياد در اردوگاه كوفه در خيمه فرماندهى نشسته است. امروز نيز، هزاران نفر به سوى كربلا اعزام خواهند شد. دستور او اين است كه همه مردم بايد براى جنگ بيايند و اگر مردى در كوفه بماند، گردنش زده خواهد شد. فرستاده عمرسعد نزد ابن زياد مى آيد. ــ هان، از كربلا چه خبر آورده اى؟ ــ قربانت شوم، هر خبرى كه مى خواهيد داخل اين نامه است. ابن زياد نامه را مى گيرد و آن را باز كرده و مى خواند. نامه بوى صلح و آرامش مى دهد. او به فرماندهان خود مى گويد: "اين نامه مرد دل سوزى است. پيشنهاد او را قبول مى كنم". او تصميم مى گيرد نامه اى به يزيد بنويسد و اطّلاع دهد كه امام حسين(ع) حاضر است به مدينه برگردد. ريختن خون امام حسين(ع)براى حكومت بنى اُميّه، بسيار گران تمام خواهد شد و موج نارضايتى مردم را در پى خواهد داشت. او در همين فكرهاست كه ناگهان صدايى به گوش او مى رسد: "اى ابن زياد، مبادا اين پيشنهاد را قبول كنى!". خدايا، اين كيست كه چنين گستاخانه نظر مى دهد؟ او شمر است كه فرياد بر آورده: "تو نبايد به حسين اجازه دهى به سوى مدينه برود. اگر او از محاصره نيروهاى تو خارج شود هرگز به او دست پيدا نخواهى كرد. بترس از روزى كه شيعيان او دورش را بگيرند و آشوبى بزرگ تر بر پا كنند". ابن زياد به فكر فرو مى رود. شايد حق با شمر باشد. او با خود مى گويد: "اگر امروز، امير كوفه هستم به خاطر جنگ با حسين است. وقتى كه حسين، مسلم را به كوفه فرستاد، يزيد هم مرا امير كوفه كرد تا قيام حسين را خاموش كنم". آرى، ابن زياد مى داند كه اگر بخواهد همچنان در مقام رياست بماند، بايد مأموريّت مهمّ خود را به خوبى انجام دهد. نقشه كشتن امام حسين(ع) در مدينه، با شكست روبرو شده و طرح ترور امام در مكّه نيز، موفق نبوده است. پس حال بايد فرصت را غنيمت شمرد. اين جاست كه ابن زياد رو به شمر مى كند و مى گويد: ــ آفرين! من هم با تو موافقم. اكنون كه حسين در دام ما گرفتار شده است نبايد رهايش كنيم. ــ اى امير! آيا اجازه مى دهى تا مطلبى را به شما بگويم كه هيچ كس از آن خبرى ندارد؟ ــ چه مطلبى؟ ــ خبرى از صحراى كربلا. ــ اى شمر! خبرت را زود بگو. ــ من تعدادى جاسوس را به كربلا فرستاده ام. آنها به من خبر داده اند كه عمرسعد شب ها با حسين ارتباط دارد و آنها با يكديگر سخن مى گويند. ابن زياد از شنيدن اين خبر آشفته مى شود و مى فهمد كه چرا عمرسعد اين قدر معطّل كرده و دستور آغاز جنگ را نداده است. ابن زياد رو به شمر مى كند و مى گويد: "اى شمر! ما بايد هر چه سريع تر جنگ با حسين را آغاز كنيم. تو به كربلا برو و نامه مرا به عمرسعد برسان. اگر ديدى كه او از جنگ با حسين شانه خالى مى كند بى درنگ گردن او را بزن و خودت فرماندهى نيروها را به عهده بگير و جنگ را آغاز كن". ابن زياد دستور مى دهد نامه مأموريّت شمر نوشته شود. شمر به عنوان جانشين عمرسعد به سوى كربلا مى رود. مايلى نامه ابن زياد به عمرسعد را برايت بخوانم: "اى عمرسعد، من تو را به كربلا نفرستادم تا از حسين دفاع كنى و اين قدر وقت را تلف كنى. بدون درنگ از حسين بخواه تا با يزيد بيعت كند و اگر قبول نكرد جنگ را شروع كن و حسين را به قتل برسان. فراموش نكن كه تو بايد بدن حسين را بعد از كشته شدنش، زير سمّ اسب ها قرار بدهى زيرا او ستم كارى بيش نيست". 🌹🌹 https://eitaa.com/hedye110 @hedye110
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 سرگردانتر از مسافری راه گم کرده در کویر بودم. کاش دنیا یک روزاستراحت برایم قائل میشد. دوباره درد همچون گربه ایی بی چشم و رو به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال کشید. سرم پر بود از سوالات مختلف. حسام چه چیزی از دانیال میخواست؟؟ چرا از یان خبری نبود؟ حتی تماسهایم را بی پاسخ میگذاشت.. حسام.. حسام.. حسام.. تنفرِ دلنشین زندگیم.. کاش بود و میخواند تا درد، فرار را برقرار ترجیح دهد.. آن شب تا صبح با بی قراری دست و پنجه نرم کردم. صدایِ یالله گویی حسام در محیط پیچید.. سرطان که جانم را به یغما برده بود، کاش حداقل موهایم را برایم میگذاشت، مطمئنا ابزارخوبی بود محضه شکنجه ی این بچه مسلمان.. کلاهم را روی سرم گذاشتم. عطر بد خاطره یِ چای به وضوح در بینی ام نشست و صدایِ حسام از چارچوب درب در گوشهایم.. به سمتش چرخیدم. سینی به دست منتظرِ اجازه ی ورود بود و من صادرش کردم. سینیِ پر شده از چای، نان، پنیر و گردو را روی میز گذاشت ومیز را جلویِ پای قرار داد. ( حاج خانوم میگن اعتصاب غذا کردین..) به دستانِ مردانه اش که با نظم خاصی در حالِ درست کردن لقمه بود نگاه کردم. پنج لقمه ی کوچک دست کرد و کنار یکدیگر در سینی قرار داد. در چای استکان شکر ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریفِ چای خوری را بعد از چرخاندن در استکان، درونِ نعلبکیِ گلدار گذاشت.. چای دوست نداشتم، اما این حسِ ملس را چرا.. (من از چایی متنفرم.. جمعش کن..) لبخند زد ( متنفرین؟؟ یاااا.. ازش میترسید؟؟) ابروهایم گره خورد. ( میترسم؟؟ از چی؟؟ از چایی؟؟) لبخند رویِ لبش پر رنگتر شد ( اوهوم.. آخه ما مسلمونا زیاد چایی میخوریم..) سکوت کردم.. او از کجا میدانست که دلیلم برایِ نخوردن چای، مسلمانان بودند؟؟ این را فقط دانیال میدانست.. اما ترس.. ترس کجایِ کار قرار داشت؟؟ ( من از مسلمونا نمیترسم..) دستی به صورتش کشید. لبانش کمی جمع کرد ( از مسلمونا که نه.. امااا.. از خداشون چی؟) میترسیدم؟؟ من از خدایشان میترسیدم؟؟ ( نه.. من فقط از اون نفرت دارم). رو به رویم، رو زمین نشست (از نظرمن نفرت، نوعی ترسِ گریم شده ست.. ترس هم که تکلیفش معلومه.. باید جفت پا پرید وسطش، باید حسش کرد.. اونوقتِ که خدا شیرین تر از این چایی میشه..) راست میگفت.. من از خدا میترسیدم.. از او و کمرِ همتش برایِ نابودیِ زندگیم.. با انگشتان دستش بازی میکرد ( گاهی.. بعضی از آدما چایی شون با طعم خدا میخورن.. بعضی ها هم.. فنجانِ چایِ شونو با خودِ خدا..) حرفهایش عجیب، اما دلنشین بود. نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود ( اما اون کسی میبره که چایی رو با طعم خدا ، مهمونِ خودِ خدا بخوره..) شاید راست میگفت.. من از ترسِ طعمِ خدا، هیچ وقت مزه ی چای را امتحان نکردم.. سینی را با لبخندی مهربان به سمتم هل داد (خب.. پروین خانووم منتظرن تا سینی رو خالی تحویلشون بدم.. ) لقمه ایی را که درست کرده بود در دهانم گذاشتم.. فنجانِ چای را به سمتم گرفت. نمیدانم چرا؟ اما دوست داشتم، برایِ یکبار هم که شده امتحانش کنم.. با اکراه استکان را از دستش گفتم. لبخندِ مردانه اش عمیق تر شد. جرعه ایی نوشیدم.. مزه اش خوب بود.. انقدر خوب که لبانم به خنده باز شد.. یعنی خدایِ مسلمانان به همین شیرینی بود؟؟ حسام رفت و من واماندم در شاعرانه هایش و چایی که طعم خدا میداد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef