#خداحافظ_سالار
#پارتبیستنهم
﷽
خودمان را به محل نماز رساندیم و به نماز جماعت رسیدیم و ناگهان حسین را کنار مان دیدیم و جان به تنمان برگشت و گرم شدیم
پس از نماز چند ماشین مثل کاروان پشت سر هم قطار کشیدند حسین، ابوحاتم و محافظش را به ماشین دیگری فرستاده بود
پشت فرمان نشست
سارا گردن حسین را که درد می کرد ماساژداد و پرسید
این همه ماشین قراره کجا برن؟
حسین گفت
فرودگاه قراره ۴۸ نفر آزادشده را بدرقه کنیم
از زینبیه دور شدیم و ماشین ها از هم فاصله گرفتند که البته بی دلیل نبود
در مسیر فرودگاه حسین مثل اولین بار که سوار مان کرد پایش را روی گاز گذاشت دیگر بلد شده بودیم که اینجا ناامن است و تک تیراندازها در مسیر فرودگاه در کمینند رگبار تیربار سنگین که به طرف مان گرفته شد کمی ترسیدم و طبق معمول دخترها خندیدند و حسین تخته گاز کرد تا به فرودگاه رسیدیم
صحنهای دیدنی بود اسرا حمام رفته بودند و لباس نو پوشیده بودند
چند گوسفند جلوی پایشان قربانی شد
تعدادی از آنها روی دست و پای حسین افتادند
حسین تک تک شان را بوسید و بدرقه کرد
وقتی هواپیما از فرودگاه بلندشد جماعت حاضر صلوات و تکبیر فرستادند
دفتر یادداشتم را باز کردم و گوشهاش نوشتم
در آخرین روزهای ماه صفر و در آستانه شهادت پیامبر صلی الله علیه و آله و امام حسن مجتبی علیه السلام و امام رضا علیه السلام ۴۸ اسیر ایرانی با عنایت ائمه آزاد شدند
خدایامردم دربند سوریه کی از چنگال تکفیریها آزاد میشوند؟
هوای برگشتن به ایران را نداشتم ولی دلم برای پسرانم وهب و مهدی و بقیه فامیل تنگ شده بود زنگ زدم هر دو دلشان برای آمدن به سوریه پر می زد اما مجبور بودند به خاطر کارشان در تهران بمانند
مهدی یک خبر خوب داشت وهب یک خبر بد
مهدی گفت
کار ثبت نام سارا تو دانشگاه تمام شد و باید برای ترم بهمن اینجا باشه
اما خبر بد یک خبر سیاسی بود گفت
دیروز یک مجادله بد و غیر اخلاقی بین رئیس جمهور و رئیس مجلس تو مجلس درگرفت
گوشی را که گذاشتم زهرا و سارا که اول شادی را در چهرهام دیده بودند و بعد غم را پرسیدند
مامان چی شده؟
اول خبر بد را گفتم
امثال حسین توی این غربت شب و روزشان برای تحقق آرمانهای امام و انقلاب وشهدا و رهبری یکی شده اما تو کشور بعضیها به جای پرداختن به مشکلات مردم اسباب دلسردی شان را فراهم میکنند دیروز تو مجلس حرفهایی گفته شده که در شان مسئولین نظام نبوده
بیشتر از این توضیح ندادم و زود رفتم سراغ به زعم خودم خبر شادیآور و گفتم
سارا خانم هم از این ترم انشاالله میرن سر کلاس دانشگاه
و نگاه به قیافه درهم سارا انداختم که به جای اینکه خوشحالی کند با یک قیافه حق به جانب و جدی گفت
کلاس و درس دانشگاه اینجاست
گفتم
دخترم اگر برای همراهی با بابا میگی که چند ماهه اومدی و....
سرد و گرفته گفت
به هر صورت من بنای برگشتن به تهران را ندارم
با تحکم گفتم
اگه بابا بگه برگردچی؟
سکوت کرد و رفت سراغ قرآنی که سید حسن نصرالله به او هدیه داده بود طی این مدت یک ختم قرآن کرده بود
از پیوند وابستگی روحی او و زهرا به پدرشان عمیقاً خبر داشتم حتما زهرا هم با وجود برگشتن شوهرش امین به تهران حرف زهرا را میزد گفت و گو برای اقناع آنها را بی فایده دیدم و گفتم بماند تا حسین خودش یه جوری راضی اشان کند
در این اثنا ابوحاتم آمد او هم مثل حسین بیوقفه کار می کرد و تنها یکی از کارهایش رتق و فتق امور زندگیمان بود
به پیشنهاد او سری به بازار زدیم با وجود خطر و شلیک های کور خمپارهای بخشی از بازار تعطیل نشده بود
یک ترازو خریدیم و به خانه آوردیم وقتی ابوحاتم رفت خودمان را وزن کردیم هر سه نفرمان وزن کم کرده بودیم
آن شب تصمیم گرفتیم به شکرانه آزادی ۴۸ اسیر ایرانی روزه مستحبی بگیریم
برای سحر بیدار شدیم که حسین رسید سرش از بیخوابی درد میکرد سرما هم خورده بود و سرفه می زد اما پیش ما سر حال نشان داد ما سحری خوردیم او داخل اتاق رفت ومشغول نماز شب شد
نماز صبح را که خواند دیگر رمق ایستادن روی پاهایش را نداشت دخترها جورابش را کندند و پاهایش را ماساژ دادند و گاهی از کف پا قلقلک
ظرف چند دقیقه حسین از این رو به آن رو شد و من دلم سوخت که با این عشق و ارتباط بین آنها چطور از برگشتن به تهران حرف بزنم
اصلاً دل خودم هم اینجا بود پیش حسین و حضرت زینب
با این حال سر صحبت را باز کردم و از تماسهای وهب و مهدی گفتم رگ خواب حسین را می دانستم چرا که همان را گفت که من پیشبینی میکردم
برای اینکه دخترها را برای برگشتن به ایران راضی کند اول از سختی عملیات شب گذشته و بعد از تغییر شرایط جنگ به نفع نیروهای طرفدار دولت گفت
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸